21.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏮کارتون #سونیک_بوم 🔥
🎈قسمت 16
📥کیفیت 360p
🤹♂https://eitaa.com/kardaste
33.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛱کارتون #میتی_کمان 🤺
🔶 قسمت 4
📥کیفیت 360p
https://eitaa.com/kardaste
#بیاین_باهم_نفاشی_بکشیم😁🖌
ماشین تانک
بزرگترین کانال #کارتون #انیمشین ایتا
ڪارتـــونـی🌻🌿
✨ ∩_∩
(„• ֊ •„)💚
┏━━━∪∪━━━┓
💚 ✨
┗━━━━━━━━━┛
https://eitaa.com/kardaste 🎬
#تربیتی
یک لحظه تصور کن فرزندت درکنارت نباشد
آیا بازهم برایش حوصله نداشتی؟
بازهم برای بازی کردن با او بهانه می آوردی؟
بازهم منتظر خوابیدنش می شدی تا نفس راحتی بکشی؟ بازهم...بازهم...
😍 یا اینگونه می شدی که تمام کارهایت را تعطیل می کردی و تمام وجودت را وقف این کودکی که خدا به تو عنایت کرده می کردی و لحظه لحظه از وجود او شاد می شدی
و مینشستی وفقط نگاهش می کردی و به لجبازی هایش میخندیدی
و جیغ و داد و گریه هایش هم برایت لذت بخش می شد!
✅ به راستی اگر اینگونه به بچه هایمان نگاه کنیم قدر این امانت الهی را خواهیم دانست و طور دیگری پدری و مادری خواهیم کرد.
بزرگترین کانال #کارتون #انیمشین ایتا
ڪارتـــونـی🌻🌿
✨ ∩_∩
(„• ֊ •„)💚
┏━━━∪∪━━━┓
💚 ✨
┗━━━━━━━━━┛
🎥https://eitaa.com/kardaste 🎬
۴تفاوت در تصویر پیدا کنید🤗
بزرگترین کانال #کارتون #انیمشین ایتا
ڪارتـــونـی🌻🌿
✨ ∩_∩
(„• ֊ •„)💚
┏━━━∪∪━━━┓
💚 ✨
┗━━━━━━━━━┛
https://eitaa.com/kardaste 🎬
🎬 سریال«جزیره جادویی #پیکولو»
☄️ قسمت هفتــم
🎭 ژانر: خانوادگی | فانتزی
🗓 سال تولید: 1401
🗓 سال انتشار: 1402
👩🏻👨🏻بازیگران: هومن حاجی عبدالهی، مهسا طهماسبی و...
👩🏻💼🧑🏻💼صداپیشگان: خسرو احمدی، محمد بحرانی، امیرسلطان احمدی، محمد عسگری و مهناز خطیبی
🤵🏻 کارگردان: علی احمدی
🌀خلاصه داستان: پیکولو جزیرهای جادویی است که در آن موجودات عجیب و غریب و بامزهای زندگی میکنند. هرچند وقت یک بار مهمان تازهای در پیکولو سقوط میکند و با داستانها و چالشهای مختلف روبرو میشود...
بزرگترین کانال #کارتون #انیمشین ایتا
ڪارتـــونـی🌻🌿
✨ ∩_∩
(„• ֊ •„)💚
┏━━━∪∪━━━┓
💚 ✨
┗━━━━━━━━━┛
https://eitaa.com/kardaste 🎬
24.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 سریال « جزیره جادویی پیکولو »
☄️قسمت هفتــم
🧨پارت 1
🚨 نسخه اورجینال
▪️کیفیت 360p
🎭 ژانر:فانتزی /خانوادگی/
بزرگترین کانال #کارتون #انیمشین ایتا
ڪارتـــونـی🌻🌿
✨ ∩_∩
(„• ֊ •„)💚
┏━━━∪∪━━━┓
💚 ✨
┗━━━━━━━━━┛
🎥https://eitaa.com/kardaste 🎬
#کاربرگ
#دقت_تمرکز
#هماهنگی_چشم_دست
#افزایش_مهارت_دیداری
هر شکل را به سایه مربوط به آن وصل کن.
✔️ مناسب ۳ تا ۶ سال
🆔 @kardaste
〰〰〰〰〰〰〰
#نکته_تربیتی
✅ منظور از بازی با کودک، فعالیتی پر از لذت و کم هدف است.
🔵شرایط بازی:
1️⃣ بدون غر و لند
2️⃣ بدون آموزش
3️⃣ بدون دستور
4️⃣ بدون وضع قانون
(تنها دو قانون در بازی وجود دارد :
👇👇
۱- به همدیگر آسیب نرسانیم.
۲- وسایل را خراب نکنیم).
🔻اگر کودک در بازی تقلب کند👇
✅ بهتر است در ساعاتی به غیر از ساعات بازی آموزشهای لازم را به او بدهیم.
kardaste〰
#قصه_شب
🔵 چی شده که رفته ای توی لاک خودت؟!
لاکی یک لاک پشت کوچک بود که چندان مدرسه رفتن را دوست نداشت. نشستن در کلاس و گوش کردن به معلم برای ساعت ها، او را خسته می کرد و او خشمگین می شد. اگر بچه ها کتاب، مداد یا دفتر او را می گرفتند یا او را هل می دادند، او بسیار خشمگین می شد.
گاهی برای مقابله، او هم بچه ها را هل می داد یا حرف های بد به آن ها می زد و طبعاً مدتی بچه ها با او بازی می کردند. اما زیاد طول نمی کشید که دوباره لاکی سر چیزهای کوچک عصبانی می شد و یا شروع به دعوا می کرد و دوستانش را از خود می رنجاند.
یک روز لاک پشت کوچولو، تنها و غمگین و عصبانی در گوشه ای از حیاط مدرسه ایستاده بود و به بازی کردن بچه ها نگاه می کرد. در این لحظه، آقا معلم که لاک پشت پیر و مهربانی بود، آرام به او نزدیک شد و از او پرسید: «چرا با بچه ها بازی نمی کنی و گوشه ای تنها ایستاده ای؟ انگار زیاد از آمدن به مدرسه خوشحال نیستی؟»
لاکی به صورت مهربان معلمش که لبخند می زد نگاهی کرد و گفت: «من دوست ندارم که به مدرسه بیایم. هر کاری که می کنم نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. خیلی زود عصبانی می شوم و بچه ها هم دیگر با من بازی نمی کنند.»
معلم دانا گفت: «ولی تو همیشه راه حل مشکلت را با خود داری. راه حل تو همین لاکی است که بر پشت خودت حمل می کنی! وقتی خیلی عصبانی و خشمگین هستی و نمی توانی خودت را کنترل کنی. برو توی لاک. توی لاک می توانی آرامش پیدا کنی و وقتی آرام شدی بیا بیرون. من هم هر وقت لازم است که به لاکم بروم، به خودم می گویم لحظه ای صبر کن. یک نفس خیلی بلند می کشم و گاهی هم دو سه نفس عمیق، و بالاخره از خودم می پرسم: «مشکل چیه؟»
🆔 @kardaste
〰〰〰〰〰〰〰
#شعر_کودکانه
🌸 پدر بزرگ
دیشب پدربزرگم
آمد به خانه ی ما
باز او مرا بغل کرد
بوسید صورتم را
مادر برای او زود
یک چای تازه آورد
او خسته بود و پایش
انگار درد می کرد
با خنده باز از من
پرسید : در چه حالی؟
کردم تشکر از او
گفتم که : خوب عالی
در دست پیر او بود
باز آن عصای زیبا
خندید و قلقلک داد
با آن عصا دلم را
✍ شاعر: ناصر کشاورز
🆔 @kardaste
〰〰〰〰〰〰〰
#بازی
#الگوسازی
#دقت_تمرکز
#هماهنگی_چشم_دست
#افزایش_مهارت_دیداری
پوم پوم ها را به ترتیب الگو در جای مناسب قرار بده
✔️ مناسب ۲ تا ۵ سال
🆔 @kardaste
〰〰〰〰〰〰〰
#قصه_شب
پشمک کوچولو بره ی کوچولوی زیبا و بازیگوشی بود که هر روز برای چرا با مادرش و گوسفند های دیگر به یک چمن زار زیبا می رفتند مادرش همیشه به او می گفت از کنار من و دوستانت دور نشو اما یک روز پشمک کوچولوداشت علف می خورد که یک دفعه به دور دست ها نگاه کرد و گفت: وای علف های آن طرف سبز تر است کاش می شد بروم و علف های آن طرف را بخورم. پشمک با خودش گفت چرا نشود من میروم و علف های آن طرف را می خورم.
پشمک راه افتاد رفت و رفت تا رسید به آن علف های خوشمزه داشت علف ها را می خورد که یک دفعه دید آن طرف گل های رنگی زیادی هست رفت به سمت گل ها و شروع به خوردن کرد وقتی سیر شد ، دور و برش را نگاه کرد دید هیچ کس نیست با وحشت گفت مامان ، مامان تو کجایی؟!
اما خبری از مادر پشمک نبود پشمک توی جنگل سرگردان به راه افتاد رفت تا رسید به یک روباه.
پشمک به آقا روباهه گفت آقا روباهه من گم شده ام تو می توانی کمکم کنی تا مادرم را پیدا کنم روباه گفت بله چرا نتوانم دنبال من بیا به خانه ی من و کمی استراحت کن پشمک با آقا روباهه رفت تا رسید به خانه ی آقا روباهه نشست و منتظر آقا روباهه شد اما آقا روباهه دیر کرد پشمک رفت تا ببیند او دارد چه کار می کند وقتی رفت دید آقا روباهه توی آشپزخانه روی آتش دیگی گذاشته و دارد داخل آن را پر از آب می کند پشمک گفت داری چیکار می کنی؟
گفت می خواهم تو را بپزم. پشمک فریاد زد و دوید از خانه روباه بیرون پشمک می دوید روباه پشت سر او
پشمک از ترس رفت توی یک غار بزرگ اما آن غار خیلی تاریک بود. وقتی مطمئن شد روباه رفته است و خواست از غار بیاید بیرون پایش به یک سنگ گیر کرد و افتاد و کلی خفاش دور سر او پرواز کردند پشمک از ترس از غار پرید بیرون گرسنه شده بود رفت و دید یک قارچ زیبای قرمز آن جا است آن را خورد اما ای کاش این کار را نکرده بود چون دل درد بدی گرفت همان طور که زیر یک درخت بلوط خوابیده بود و ناله می کرد با خودش می گفت کاش هرگز از گله جدا نمی شدم پشمک برای یک لحظه خوابش برد وقتی بیدار شد دید یک سنجاب پیر بالای سرش نشسته بود سنجاب دانا به پشمک گفت چرا اینجا خوابیدی؟
پشمک گفت آخه من گرسنه بودم و یک قارچ قرمز خوردم حالا دل درد گرفتم. سنجاب دانا گفت آن قارچ سمی بوده است خدا را شکر که دیر نشده اگر این دمنوشی را که درست می کنم بخوری زود خوب می شوی سنجاب دانا رفت و یک دمنوش گیاهی درست کرد و داد به پشمک و گفت این را بخور تا دل دردت خوب بشود پشمک دمنوش را خورد و کم کم خوب شد و از سنجاب دانا تشکر کرد و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد سنجاب دانا گفت پشمک توی آن چمن زار چیزی را نشان کردی؟ پشمک گفت فکر کنم یک اسب قهوهای را نشان کردم سنجاب دانا خندید و گفت اسب که ممکن است از آن جا برود دیگر چه چیزی را نشان کردی پشمک گفت یک تخته سنگ بزرگ و یک رود خانه ی کوچک سنجاب دانا گفت فهمیدم کجا را می گویی سنجاب دانا به همراه پشمک راه افتادند وهرچه نزدیک و نزدیک تر می شدند صدای مادر پشمک بلند تر به گوش می رسید پشمک به سنجاب دانا گفت این صدای مادر من است و با سرعت به طرف مادرش رفت مامان بزی وقتی پشمک را دید او را در آغوش کشید و گفت پشمک جان می دانی چقدر دنبالت گشتیم!
پشمک با گریه گفت مامان ببخشید من باید قدر چیز هایی که خدا به من داده بود رامی دانستم مثل شما ، دوستانم ، محل زندگی ام ،سلامتیم و خیلی چیز های دیگر
پشمک گفت مامان بزی این دوست من است سنجاب دانا او به من کمک کرد تا شما را پیدا کنم مامان پشمک به سنجاب دانا گفت من نمی دانم چطوری و با چه زبانی از شما تشکر کنم اگر شما نبودید ممکن بود من دیگر هیچ وقت پشمک را پیدا نکنم واقعا ممنونم.
پشمک تمام ماجرا هایی را که پشت سر گذاشته بود برای مادرش تعریف کرد و مادرش گفت هرچی بوده دیگر تمام شده بیا تا با هم به خانه بر گردیم ولی قبلش به من قول بده دیگربدون اجازه از پیش من جایی نروی
پشمک هم به مادرش قول داد که دیگر هیچ وقت بدون اجازه از پیش مادرش نرود.
✍نویسنده : فاطمه زهرا کمالی
از اعضای فعال کانال کودک خلاق
🆔 @kardaste
〰〰〰〰〰〰〰