eitaa logo
دنیای کاردستی 😍✂️
4هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
4.6هزار ویدیو
19 فایل
دُنیــای کاردَستـــی؛ کٰارتـُــون؛ خَلاقِــیَّـــــت😍✂️👏 تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita ادمین @Golbarg
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وسیله دو شانه ی تخم مرغ یک پازل ساده برای بچه ها درست کنید. دقت داشته باشید بخاطر آلوده بودن شانه ی تخم مرغ، حتما با اسپری ضدعفونی کنید بعد استفاده بشه. ✔️ مناسب ۲ تا ۴ سال 🆔https://eitaa.com/kardaste
تصاویری از فیلم بالا 👆 https://eitaa.com/kardaste
از کودک بپرسید کدام شکل پیداست؟ کدام پنهان؟ ✔️ مناسب کودکان زیر ۳ سال 🆔https://eitaa.com/kardaste
با کودکان خود بازی کنید و در حین بازی مسائلی همچون👇 عدالت رعایت نوبت پذیرشِ حق با جنبه بودن و.. را به آنها یاد دهید. https://eitaa.com/kardaste
یکی از راه های افزایش هوش کودک این است که هر دو نیمکره مغز همزمان درگیر فعالیت شود. از کودک بخواهید همزمان با کمک دو انگشت خود خطوط را از بالا به پایین بیاید و بالعکس. ✔️ مناسب ۳ سال به بالا 🆔https://eitaa.com/kardaste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانواده‌ی کبوتر 🕊 توی جنگل‌های شمال ایران کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه‌هایشان روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند. یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه‌ها نشست. جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند. گنجشک گفت: چرا از من می‌ترسید؟ به من می‌گن گنجشک. منم بچه‌هایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آن‌ها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی. گنجشک گفت: خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن‌ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجه‌ها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند. فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانه‌ی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولو‌ها حمله ور می‌شود. پدر و مادر جوجه‌ها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشک‌ها فریاد زدند: خطررر خطرر؛ و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانه‌ی گنجشک‌ها انداخت و با پنجه‌های خود به بال‌های پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت. وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوتر‌ها و سگ برای نجات جان بچه‌هایش بسیار تشکر کرد. سگ پدر با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولو‌های همسایه را نجات بدهد. از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانواده‌ی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانواده‌ی شما هم حفاظت کردم.  https://eitaa.com/kardaste
کوچکترین منتظر ... میشه بِگیری از خدا اِجازه ی ظُهورِتو ؟ اِلهی من فدای اون دلِ پُر و صبورِ تو جهانِ ما تاریک شده نیاز داره به نورِ تو بیا تا غم بِره کنار با بودن و حضورِ تو آقا چه دردِ سختیه که بِشکنن غُرورِتو بخنده دشمنِ شما به جمعه ی ظهورِ تو بیا با هم نِشون بِدیم به دُشمنای کورِ تو که انتظار دروغ نبود نِشون بِدیم حضورِتو بیا تا غَرقِ گُل کُنم مَسیرای عبورِتو بیا تا شادی هم بیاد با جشن و با سرورِ تو 🪴 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🪴 شاعر : علیرضا قاسمی علیه السلام https://eitaa.com/kardaste
ایده ی بازی برای سرگرم کردن کودکان زیر ۲ سال 🆔https://eitaa.com/kardaste
🌸 داستان بزرگترین قلک دنیا علی زیر درخت نارنج، تنهایی نشست و به عکس های کتابش نگاه کرد. علی به پارسا نگاه کرد و با خودش گفت: من اصلا دویدن دور حوض را دوست ندارم. دیگر هم با تو بازی نمی کنم. پسرها دور حوض مشغول بازی با ماهی ها شدند. دخترها هم پشت سر هم به گل ها آب دادند. همه دور تا دور ایوان نشستند. پدربزرگ برای دایی رضا خاطره تعریف می کرد. مادر بزرگ هم به خاله نرگس بافتنی یاد می داد. پدر علی سینی شربت بهار نارنج را وسط گذاشت و پشت سرش، مادر علی سینی شیرینی را آورد. بچه ها دویدند سمتِ ایوان. پدربزرگ از بین قرآن چند تا پول در آورد. وقتی بچه ها شیرینی و شربت شان را خوردند، از کوچک به بزرگ پشت سر هم ایستادند. پدربزرگ را بوسیدند و عیدی شان را گرفتند. علی عیدی اش را گرفت و آن را به مادرش داد. مادرش گفت: این پول را بگذار جیبت. وقتی پول هایت زیاد شد، یک چیز خوب با آن بخری. علی دستش را به شلوارش کشید و گفت: من که جیب ندارم. دایی رضا گفت: من دارم. بگذارش داخل جیب من. همه خندیدند. خاله نرگس علی را داخل بغلش نشاند و گفت: وقتی خیاطی یاد گرفتم خودم برایت جیب می دوزم. مادربزرگ، ته مانده بطری بهار نارنج را داخل پارچ شربت خالی کرد و بطری را سمت علی دراز کرد و گفت: بگذارش توی آفتاب. وقتی خشک شد، میشه یه قلک. دایی رضا گفت: یه قلک خوشبو. پارسا داد زد: هیچکس نمیتونه منو بگیره؟ همه بچه ها دویدند دنبالش اما علی رفت داخل بغل مادربزرگ نشست. بزرگترها مشغول حرف زدن شدند. علی گفت: قلک برا چیه؟ مادربزرگ سر علی را بوسید و گفت: قلک برا جمع کردن چیزهای با ارزشه مثل پول یا هر چیز دیگه. علی پرسید: با ارزش یعنی چی؟ مادربزرگ گفت: با ارزش یعنی چیزهایی که دوست شان داریم و می خواهیم از شان نگه داری کنیم. علی به بطری نگاهی کرد و گفت: اما بعضی چیزهایی که دوست دارم، داخل این جا نمی شوند مثل توپم مثل ماشینم. مادربزرگ خندید و گفت: هر چیزی قلک خودش را دارد. بعضی چیزها هم اصلا قلک لازم ندارند. صدای بلندی آمد. همه به حیاط نگاه کردند. پارسا داخل حوض افتاد. پارسا، آن قدر دست و پا زد که پایش خورد به گلدان شمعدانی و گلدان افتاد و شکست. همه دویدند سمت حوض. دایی رضا، پارسا را بیرون آورد. خاله نرگس، پتو را دور پارسا پیچید و او را برد داخل اتاق. پدربزرگ کنار شمعدانی نشست و گل های شمعدانی را نوازش کرد. علی کنارش نشست و گفت: اگر برای تان خیلی با ارزش است، آن را داخل قلک من بگذارید. پدربزرگ سر علی را نوازش کرد. پدر علی رفت و از کنار سبد میوه ها یک چاقو آورد و بالای بطری را برید و گل شمعدانی را داخل آن گذاشت. علی و پدرش کنار حوض ماندند تا آنجا را تمییز کنند. بقیه رفتند داخل ایوان. پدر گفت: آب حوض کثیف شده. آخر کار باید راهش را باز کنم تا برود داخل باغ پشتی. پدر مشغول نظافت شد. علی کنار حوض نشست و پرسید: هر چیزی قلک خودش رو داره یعنی چی؟ پدر گفت: خب قلک ها با هم فرق دارند. بعضی هاشون کوچیک اند بعضی ها بزرگ. هر چیزی به قلک مخصوص خودش نیاز داره. علی پرسید: بزرگترین قلک چقدره؟ پدر گفت: اگه قرار باشه همه چیزهای با ارزش داخل اش باشند، باید از همه چیز بزرگتر باشه. علی یک دور چرخید و تمام اتاق ها و حیاط خانه پدربزرگ را نگاه کرد و گفت: پس اینجا هم یه قلکه. پدر خندید و گفت: دوست داری داخل قلک شنا کنی؟ پدر، علی را بغل کرد و با هم پریدند داخل حوض. ✍ نویسنده: حسین مجاهد https://eitaa.com/kardaste
تصویری از کاردستی فیلم بالا👆
کاردستی پنگوئن که با شانه تخم مرغ درست شده https://eitaa.com/kardaste