eitaa logo
دنیای کاردستی 😍✂️
4.1هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
19 فایل
دُنیــای کاردَستـــی؛ کٰارتـُــون؛ خَلاقِــیَّـــــت😍✂️👏 تبلیغات در بیش از 10کانال:👇👇👇 https://eitaa.com/tabligh_ita ادمین @Golbarg
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان کودکانه: 🐥🐣گنجشکی که می گفت چرا؟!🐥🐣 بهار بود. گنجشکی توی لانه اش سه تا تخم گذاشته بود و روی تخم ها خوابیده بود، او منتظر بود که جوجه هایش از تخم بیرون بیایند. چند روز گذشت. تخم اولی شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد و گفت:«جیک!جیک!» تخم دومی هم شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد و گفت: «جیک!جیک!» تخم سوم هم شکست، یک جوجه کوچولو از آن بیرون آمد، ولی این جوجه کوچولو نگفت جیک جیک، گفت:«چرا؟چرا؟» مادر گنجشک ها تعجب کرد و گفت:«نه!نه! تو نباید بگویی چرا؟چرا؟ باید بگویی «جیک جیک» ولی جوجه کوچولو باز هم می گفت: «چرا؟چرا؟» روزها گذشت، جوجه ها بزرگ و بزرگ تر شدند ولی جوجه سومی هیچ وقت یاد نگرفت که بگوید جیک جیک. هر وقت که می خواست بگوید جیک جیک میگفت: «چرا؟چرا؟» جوجه ها کم کم گنجشک های بزرگی شدند. هر کدام به طرفی رفتند. تابستان بود. زنبورهای عسل دور گلها می پریدند و می گفتند: «ما روی گلها می نشینیم و شیره گلها را می مکیم. گنجشکی که همیشه می گفت:«چرا» پیش آنها رفت و گفت:چرا؟چرا؟ زنبورها گفتند: معلوم است برای اینکه عسل درست کنیم. گنجشک چیز تازه ای یاد گرفت. مورچه ها تند تند دانه جمع می کردند و به لانه ی خودشان می بردند و می گفتند: ما دانه جمع می کنیم و به لانه می بریم. گنجشکی همیشه می گفت«چرا» پیش آنها رفت و گفت: چرا؟چرا؟ مورچه ها گفتند: معلوم است برای اینکه اگر حالا دانه جمع نکنیم، در زمستان گرسنه می مانیم. گنجشک چیز تازه ای یاد گرفت. دهقانی که گندم درو می کرد و می گفت: من گندم هایم را درو می کنم و آنها را به انبار می برم. گنجشک گفت:چرا؟چرا؟ دهقان گفت: معلوم است برای اینکه از آنها نان درست کنيم. گنجشکی که همیشه می گفت «چرا» هر روز صبح تا شب پرواز می کرد. اینجا و آنجا می نشست. چیزهای تازه می دید و می پرسید:چرا؟ چرا؟ تابستان و پاییز و زمستان گذشت. گنجشک مرتب می پرسید: «چرا؟چرا؟» از هر جوابی چیز تازه ای یاد می گرفت. برای همین بود که وقتی که دوباره بهار آمد. گنجشک ما یک عالم چیز تازه یاد گرفته بود و از همه ی گنجشک ها داناتر بود. https://eitaa.com/kardaste
۱ آذر ۱۴۰۲
3 تفاوت کیف پول ها را پیدا کنید🤗 https://eitaa.com/kardaste
۱ آذر ۱۴۰۲
معلم و کودکان - @mer30tv.mp3
3.94M
معلم و کودکان 😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴 https://eitaa.com/kardaste
۱ آذر ۱۴۰۲
داستان کودکانه: 🍃✨تعاون✨🍃 چند روزی بود توی مدرسه علیرضا درس ساعت رو یاد گرفته بود و می تونست بگه که ساعت چنده. مامان هم برای همین برای اتاق علیرضا یه ساعت دیواری خیلی قشنگ خریده بود. علیرضا هم از روزی که ساعت خریده بودند همه ی کارهاش رو از روی ساعت انجام می داد. ساعت علیرضا سه تا دونه عقربه داشت، تپلی که از همه عقربه ها چاقتر بود ساعت رو نشون می داد، چارشونه که قد بلندی داشت و خیلی هم صدای خشنی داشت دقیقه رو نشون می داد و دوردوری که خیلی قد بلند بود ولی لاغر و باریک ثانیه ها رو نشون می داد. یه روز صبح که عقربه ها با هم حرف می زدند تپلی رو کرد به چارشونه و گفت: من نمی دونم این دوردوری چرا باید اینجا باشه، اینقدر دور میزنه و راه میره من سرگیجه گرفتم. چارشونه هم گفت: اره بابا الکی اینقدر شلوغ می کنه. بهتره بره و یه گوشه آروم بشینه. آخه علیرضا هیچوقت وقتی می خواد ساعت رو بخونه اونو صدا نمی کنه. اولش اسم تو رو میاره بعدشم شماره ی منو. از اون روز به بعد، تپلی و چارشونه همش با دوردوری دعوا می کردن و اونو اذیت می کردن و می گفتن تو اصلا فایده ای نداری و علیرضا اصلا تو رو دوست نداره. تا اینکه یه روز صبح دوردوری تصمیم گرفت دیگه حرکت نکنه و دور نزنه و سرجای خودش وایساد. تپلی و چارشونه که اولش خیلی خوشحال شده بودن بعد از چند لحظه دیدن که اونها هم نمی تونند حرکت کنند و انگار اونها رو با میخ چسبوندن به زمین. شروع کردن به تلاش کردن ولی اصلا فایده نداشت. شماره ها که داشتن تلاش عقربه ها رو می دیدن گفتند: خیلی تلاش نکنید، فایده ای نداره تا دور دوری حرکت نکنه شما دو تا هم نمی تونید حرکت کنید. چارشونه و تپلی که تازه فهمیده بودن دور دوری چقدر کارش مهم بوده از اون معذرت خواهی کردن و فهمیدن که برای انجام کارها باید با هم دیگه همکاری کنند. https://eitaa.com/kardaste
۱ آذر ۱۴۰۲
۲ آذر ۱۴۰۲