#تربیتی
#حسادت
🔻راهکارهایی برای حل حسادت فرزند اول:
👈 اوقاتی را به او اختصاص دهید. حتی زمانی خیلی کوتاه او را در آغوش بگیرید.
👈 اگر عادت داشته روی زانوی شما بنشیند باز هم این امکان را در اختیارش قرار دهید.
👈 توصیهای که به والدین میشود، این است که قبل از تولد فرزند دوم تمام مسائل را برای بچه اول توضیح دهند و اثرات مثبت برادر و خواهر داشتن و اثرات منفی تنهایی را برایش بیان کنند.
👈 تمام حواسها و ذهنها عطف به بچه دوم نشود.
👈 او را در فعالیتهای مربوط به شیرخوار شرکت دهید تا احساس طرد شدن نکند.
👈 رفتارهای مناسب کودک را تشویق کنید؛ مثلا بگویید از این که در عوض کردن لباس کوچولو به من کمک کردی متشکرم. تو خیلی خوب کمک میکنی.
https://eitaa.com/kardaste
25.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتن
داستان های پوکویو
این قسمت : تبل زدن پوکویو
https://eitaa.com/kardaste
#بیاین_باهم_نقاشی_بکشیم😁🖌
با اشکال هندسی مربع جوجه بکش
https://eitaa.com/kardaste
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ شاد حیوانات🦁🐻🦊🐰🐹🐼
https://eitaa.com/kardaste
#داستان_کودکانه
🦋فلوت زن و پروانه ها
روزی روزگاری در یک سرزمین خیلی دور، یک روستا در لبهی یک جنگل قرار داشت به نام هملین. هملین یک روستای عادی بود! اونجا مادرها و پدرها زندگی میکردن! مادربزرگها و پدربزرگها! بچهها! و حتی حیوانات اهلی!
ولی این روستا فقط یک چیز نداشت و آن هم پروانه بود!
تا روزی رسید که بالاخره هملین پروانه هم داشت!
دستههای بزرگی از پروانهها از کوهها پایین اومدن و توی خیابونها پرواز کردن. پروانهها اونقدر زیاد بودن که خورشید پشت بالهای اونا پنهان شده بود.
یک فرش از پروانهها،کل خیابونها، سقفها و شیروونیها رو پوشوند!
بچههای توی روستا عاشق پروانهها شده بودن!اونا توی خیابونهاوپارکها دنبال پروانههامیکردن وسعی میکردن که اونارو بگیرن!اما پروانهها خیلی باهوش بودن و بالاترپروازمیکردن ازدست بچههافرار میکردن وبه بچههامیخندیدن!
مردم هملین،یک روزتوی شورای روستا دور هم جمع شدن تاتصمیم بگیرن که چه کار بایدبکنن!
شهردارگفت:
این پروانهها حسابی شهر رو شلوغ و نامرتب کردن!همه جای شهرآبی وقرمز و زردشده!
آقای شهردارانگشتش روبالا آورد!انگشت آقای شهردارمثل رنگین کمون شده بود!
خانم مدیر گفت:
بچهها اصلا توی مدرسه حواسشون به درس نیست!اوناهمش ازپنجرهها به پروانههانگاه میکنن.
یکی ازپدرهاگفت:
شایدبایدیک عالمه تورپروانه بخریم و همهی اوناروبندازیم توی تله!
پس به همهی افراد روستا،یک تورپروانه دادن!
همهی مردم تلاش کردن که پروانههاروبا تور بگیرن!
اما اون پروانههای باهوش بالاتر و بالاتر پرواز کردن وبال زدن وبه اوناخندیدن!
بعدازچندروز که همه ناامیدشدن،آقای نانوا گفت:
من یک پسر رو میشناسم که به گرفتن پروانههامعروفه!
پس مردم هملین یک نامه برای اون پسر فرستادن وفردای اون روز،اون پسربه شورای هملین اومد!
پسر گفت:
من میتونم شماروازدست این پروانهها خلاص کنم!اما به جای دست مزد باید به مردم فقیر روستای بغلی غذابدید!سیب و پرتقال کافی برای یک سال!فقط بااین شرط من شمارو از شر این پروانهها خلاص میکنم!
مردم هملین گفتن:
ماهرکاری حاضریم بکنیم!تو ازشر پروانهها خلاص شو و ما به مردم فقیر غذا میدیم!
صبح روزبعد،پسرک با یک فلوت جادویی برگشت!لحظهای که شروع به نواحتن آهنگ گوش نوازش کرد،تمام پروانهها شیفتهی آهنگ اون شدن وبه دنبالش پرواز کردن!اونهادنبال پسرک پروازکردندتا پسرک از روستا خارج شد!انگارکه یک رنگین کمان زیباپشت پسرک درحال حرکت بود.
مردم هملین به روستاشون نگاه کردن! اونهاروستاشون رو پس گرفته بودن! درختها شبیه درخت بودن و دیگه زیر پروانهها قایم نشده بودن!
باد،گرد جادویی پروانهها رو هم با خودش برد.حالا دیگه بچهها هیچ چیزی نداشتن که از پشت پنجره بهش نگاه کنن!برای همین سرشون رو برگردوندن و دوباره حواسشون رو به درس جمع کردن!
شایدبچهها کمی کمتر خوشحال بودن!اما اونا مدت خیلی کمی پروانهها رو میشناختن!برای همین خیلی زود اونا رو فراموش کردن!
ولی مردم روستا انگار یک چیز دیگه رو هم فراموش کرده بودن!اونا سیبها و پرتقالها رو به مردم فقیر روستای بغلی ندادن و وقتی که پسرفلوت زن بهشون یادآوری کرد،اونا گفتن:
اینا همش چرته!اون پروانههاخودشون پروازکردن و رفتن!تو که کاری نکردی!
پس سحرگاه فرداصبح،پسرک روی تپهی روستاایستاد و شروع کرد به فلوت زدن! این بارپسرک یک آهنگی رو نواخت که بچهها رو شیفتهی خودش کرد.اون آهنگ باعث شد که بچهها رو به یاد جشن تولد و حبابها و ایستادن بالای کوه میانداخت.
همهی بچههای هملین با صدای موسیقی جادویی از خواب بیدار شدن و به دنبالش رفتن.همهی اونا خوشحال و خندان از داخل خیابونها دنبال پسرک از روستا خارج شدن و دیگه هیچکس اونا رو ندید!
وقتی مردم هملین بیدار شدن و فهمیدن که چه اتفاقی افتاده،حسابی ناراحت و شرمنده شدن!اونا به پسرک گفتن:
ما سیبها و پرتقالها رو به مردم فقیر میدیم! فقط بچههای ما رو به ما برگردون.
ولی مشکل اینجا بود که بچهها به یک سرزمین دور جادویی پر از موسیقی رفته بودن و هر روز با پروانهها اونجا میخوندن و شادی میکردن.
بچهها فهمیده بودن که عاشق بازی با پروانهها هستن و پروانهها هم فهمیده بودن که بچهها رو خیلی دوست دارن.
پسرک گفت:
بچهها حاضر نیستن که بدون پروانهها به خونه برگردن!
مردم روستا گفتن:
اشکالی نداره! فقط بچهها رو برگردون! پروانهها هم میتونن که برگردن!
و پسرک برای آخرین بار موسیقی جادویی رو نواخت و بچهها و پروانهها با هم به روستا برگشتن!و از اون روزه که روستای هملین همیشه پر از پروانهها و گردهای جادویی اون هاست!
مردم روستا برای برگشتن بچهها، یک جشن بزرگ گرفتن و به مردم فقیر روستای کناری،سیب و پرتقال دادن!
https://eitaa.com/kardaste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی
ایده بازی با توپ و بادکنک
https://eitaa.com/kardaste