فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیه الکرسی قسمت هشتم
#تربیت_کودک
در مهمانی ها اجازه ندهید دیگران بدون داشتن دانش و علم به شما احساس نگرانی و اضطراب بدهند.
وای انقدر بغلش نکن بغلی شده ,
خیلی بچه ات لوس شده ها,
زیادی داری آسون میگیری به بچه ات,
نسل ما با کتک و فشار بزرگ شدیم به این خوبی از آب در اومدیم نسل جدید خیلی لوس و بی تربیت بزرگ می شن,
من اگه جای تو بودم آدمش می کردم ,
خیلی زود از شیر گرفتیش,
خیلی اشتباه کردی,
چرا از پوشک نگرفتیش هنوز ,
آخ آخ لوسش کردی ,
فراموش نکنید کسی که مقایسه نصیحت یا دخالت می کند حرمت نفس کمی دارد....
https://eitaa.com/kardaste
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
موچولوها
این قسمت: کی میتونه چکار کنه؟
https://eitaa.com/kardaste
گنجشک تنها - @mer30tv.mp3
3.94M
#قصه_شب
گنجشک تنها
😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴
https://eitaa.com/kardaste
#قصه_کودکانه
🌸غول خودخواه
#قسمت_چهارم
هر بعد از ظهر، وقتی مدرسه تمام میشد، بچهها میآمدند و با غول بازی میکردند. اما پسر کوچولویی که غول او را دوست داشت، هرگز دوباره دیده نشد. غول با همه بچهها بسیار مهربان بود، اما او مشتاق دیدن اولین دوست کوچولویش بود و اغلب از او صحبت میکرد. او معمولا میگفت خیلی دوست دارد او را ببیند.
سالها گذشت، و غول بسیار پیر و ضعیف شد. او دیگر نمیتوانست بازی کند، پس روی یک صندلی بزرگ نشسته بود، و به بچهها که بازی میکردند نگاه میکرد، و از باغش لذت میبرد. «من گلهای زیادی دارم»، او گفت؛ «اما کودکان زیباترین گل ها هستند.» یک صبح زمستانی، وقتی که داشت لباس می پوشید از پنجره به بیرون نگاه کرد. او دیگر از زمستان متنفر نبود، زیرا میدانست که فقط بهاری است که خوابیده است و گلها در حال استراحت هستند.
ناگهان با تعجب چشمانش را مالید و نگاه کرد و نگاه کرد. این واقعاً منظرهای شگفتانگیز بود. در دورترین گوشه باغ، درختی بود که کاملاً پوشیده از شکوفههای زیبای سفید بود. شاخههایش همه طلایی بودند و میوههای نقرهای از آنها آویزان بودند، و زیر آن پسری کوچک ایستاده بود که او دوستش داشت.
غول با شادی فراوان به طبقه پایین دوید و فورا به باغ رفت. او با عجله از میان چمنها گذشت و به کودک نزدیک شد. و وقتی کاملاً نزدیک شد، چهرهاش از خشم سرخ شد و گفت: «چه کسی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» زیرا بر کف دستهای کودکآجای دو میخ بود و آثار دو میخ نیز بر پاهای کوچک او بود.
«چه کسی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» غول فریاد زد؛ «به من بگو تا شمشیر بزرگم را بردارم و او را بکشم.» کودک پاسخ داد: «نه! اینها زخمهای عشق هستند.» غول گفت: «تو کیستی؟» و احساسی عجیب او را فرا گرفت و در مقابل کودک کوچک زانو زد.
و کودک به غول لبخند زد و به او گفت: «یک بار به من اجازه دادی در باغ تو بازی کنم، امروز تو با من به باغ من خواهی آمد، که بهشت است.»
و وقتی کودکان آن بعد از ظهر به باغ آمدند، غول را مرده زیر درخت، و کاملا پوشیده از شکوفه های سفید، یافتند .
#پایان
🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور
https://eitaa.com/kardaste
#بازی
هماهنگی چشم و دست
افزایش مهارت دیداری
https://eitaa.com/kardaste