یک قاچ کتاب 📖
🎗صدای خنده دخترانی که لب رودخانه جمع شده بودند، استوار نصیری را به آن سو کشاند. اسبش را به امنیه ی همراهش سپرد و به طرف
نیزارهای انبوه کرانه ی رودخانه به راه افتاد. پاورچین پاورچین به میان نیزارها خزید. دختران جوان، بی خبر از چشمان ناپاک استوار، مشغول شوخی و خنده و آب بازی بودند. ناگهان شیهه اسبی توجه آن ها را به حضور غریبه ایی در اطرافشان جلب کرد. استوار با عصبانیت به امنیه نگاه کرد. دخترها با نگرانی دور هم جمع شدند کوزه های پرآبشان را برداشتند و هراسان به طرفی که صدای اسب آمده بود، نگاه می کردند. استوار نصیری بی صدا سر جایرخودش نشسته بود و آن ها را نگاه می کرد. زن جوانی در میان دخترها بود که چیزی به آنها گفت و همه آرام به دنبالشان راه افتادند.
⏳️⏳️⏳️
#ماتی_خان
#عبدالرحمن_اونق