#داستان :
روزی در یک هوای سرد ارباب به نوکرش گفت برو بیرون ببین اگر باران می بارد لباس مناسب تر بپوشم .
نوکر تنبل ، در جواب گفت : بیرون رفتن ندارد گربه مان تازه از بیرون آمده اگر بدنش خیس بود بدان که باران می بارد .
ارباب دوباره گفت : می خواهم پارچه ای برای میزبانم ببرم ، برو وسیله ای بیاور که دو زرع ازین پارچه را ببرم .
نوکر گفت : دم گربه نیم زرع است ، چهار تا دم گربه می شود ۲ زرع .
ارباب عصبانی شد و گفت : لااقل برو سنگ یک منی بیاور تا با آن گندم وزن کنم .
نوکر تنبل جواب داد : که من گربه را بارها کشیدم درست یک من است گربه را به جای سنگ استفاده کن...
ارباب بسیار عصبانی شد و گربه را از خانه بیرون انداخت و گفت : " خیالت راحت شد؟! حالا برو هم سنگ و هم وسیله اندازه گیری پارچه را بیاور و هم ببین باران می بارد یا نه!..."
به همین دلیل است که هر وقت کسی بخواهد تنبلی کند، به او این ضرب المثل را می گویند : " برای او دم گربه نیم زرع است!..."
#داستان:
روزی استادی که اعتقادی نداشت، از دانشجویانش پرسید: آیا خداوند هر چیزی را که وجود دارد آفریده است؟
دانشجویی شجاعانه پاسخ داد:بله
استاد پرسید: هرچیزی را؟
دانشجو: بله هرچیزی را!
استاد: دراین حالت خداوندشر را آفریده است. درست است؟ زیرا شر وجود دارد.
دانشجو سکوت کرد...
ناگهان دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت:
استاد ممکن است از شما یک سوال بپرسم؟
استاد:بله
دانشجو: آیا سرما وجود دارد؟
استاد:البته. آیا شما تا به حال احساس سرما نکرده اید؟
دانشجو: البته استاد. اما سرما وجود ندارد. طبق مطالعات علم فیزیک سرما عدم تمام و کمال گرماست و شیء را تنها در صورتی میتوان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شیءاست که انرژی آن را انتقال می دهد.
بدون گرما اشیاءبی حرکت هستند و قابلیت واکنش ندارند. پس سرما وجود ندارد. ما لفظ سرما را ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم!...
دانشجو ادامه داد: و تاریکی چه؟
استادپاسخ داد: تاریکی وجود دارد.
دانشجو: شما باز هم اشتباه کردید استاد! تاریکی فقدان کامل نور است. شما می توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید اما تاریکی را نمیتوانید مطالعه کنید.
منشورنیکولز، تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور، نور می تواند تجزیه شود.
تاریکی، لفظی است که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم.
و سرانجام دانشجو ادامه داد: خداوند شر را نیافریده است. شر فقدان خداوند در قلب افراد است.
شر فقدان عشق و انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند. آنها وجود دارند و فقدانشان منجر به شر میشود!...
#داستان:
مردی داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید.
به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنهایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش میآید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر داشت به او نزدیک و نزدیکتر میشد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.
سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعرههای شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه اژدهایی عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظهشماری میکند.
مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر میکرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا میآیند و همزمان دارند طناب را میخورند و میبلعند.
مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان میداد تا موشها سقوط کنند اما فایدهایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیوارهی چاه برخورد میکرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد.
خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیوارهی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موشها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید...
خواب ناراحتکنندهای بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد
نزد شخصی رفت که تعبیر خواب میکرد.
آن شخص به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است:
شیری که دنبالت میکرد ملک الموت(عزراییل) بوده.
چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است.
طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است.
و موش سفید و سیاهی که طناب را میخوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را میگیرند...
مردی که این خواب را دیده بود گفت پس جریان عسل چیست؟
آن شخصی که خواب را تفسیر کرد گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کردی...
#داستان:
داستان زیر مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت احمدشاه قاجار برای تحصیل به آلمان رفته بودند.
ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد احمد شاه قاجار تحصیل میکردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشورشان را بخوانند.
ما بهانه آوریم که عدۀمان کم است. گفت : اهمیت ندارد.از برخی کشورها فقط یک دانشجو اینجا تحصیل میکند و همان یک نفر پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خواهد خواند.
چارهای نداشتیم دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم و پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم.
به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمیدانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و کسی هم که اینجا فارسی بلد نیست که بداند و اعتراض کند.
اشعار مختلفی از سعدی و حافظ با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمیشد بهصورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم:
بچهها، عمو سبزیفروش را همه بلدید؟ گفتند: آری. گفتم هم آهنگین است و هم ساده. بچهها گفتند: آخر عمو سبزیفروش که سرود نمیشود. گفتم: بچهها گوش کنید و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: عمو سبزیفروش... بله. سبزی کمفروش... بله. سبزی خوب داری؟ ... بله. فریاد شادی از بچهها برخاست و شروع به تمرین نمودیم.
با توافق همدیگر، «سرود ملی» به این صورت تدوین شد :
عمو سبزیفروش ... بله
سبزی کمفروش ... بله
سبزی خوب داری ... بله
خیلی خوب داری؟ ... بله
عمو سبزیفروش ... بله
سبزی کم فروش ... بله
سبزیت گِل داره ... بله
درد دل داره ... بله
سیب کالک داری ... بله
من و دوسم داری ... بله
عمو سبزیفروش ... بله
من نعنا میخوام ... بله
تو رو تنها میخوام ... بله
خلاصه این را چند بار تمرین کردیم، روز رژه با یونیفورم یک شکل و یک رنگ از مقابل امپراطور آلمان عمو سبزیفروش خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما که دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، بهطوری که صدای «بله» در استادیوم طنینانداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان بهخیر گذشت!...
دکتر جلال گنجی
📚فصلنامه ره آورد شماره ۳۵
#داستان:
متوکل عباسی از خلفای خونریزی بود که با خاندان بنیهاشم و آل علی(ع) دشمن بود. او نه تنها به ریختن خون شیعیان قناعت نمیکرد، بلکه به پیروان دیگر ادیان هم توهین میکرد. وی افراد بیگناه را با علل غیرموجه به زندان میانداخت؛ به گونهای که در زمان خلافت او همه آزادمردان در زندان بودند...
چون مدتی به این منوال گذشت، خلیفه از نگهداری زندانیان بیگناه، خسته شد و دستور داد همه را گردن بزنند.
کارگزاران دست به کار شدند و آنها را یکی پس از دیگری از دم تیغ گذراندند...
در میان زندانیان، جوان خوش سیمایی بود که جوانیاش، دل فرمانده کشتار را به رقت آورد. از او پرسید: «گناهت چیست؟»
گفت: «نمیدانم».
فرمانده گفت: «چون قدرت و جرئت سرپیچی از اجرای فرمان خلیفه را ندارم و نمیتوانم از کشتن تو دست بکشم، حال اگر از من چیزی بخواهی، با کمال میل اطاعت میکنم».
جوان گفت: «مدتی است که چیزی نخوردهام، لقمه نانی به من برسان تا رفع گرسنگی کنم.»
غذایی آوردند و جوان با نهایت خونسردی و بدون توجه به صحنه کشتار، شروع به خوردن کرد.
فرمانده از حال جوان متعجب شد و گفت: «ای جوان! متوجه نمیشوم! چنان به خوردن مشغول هستی که گویی در خانه نشستهای و هیچ حادثه شومی در انتظار تو نیست.»
جوان که دست راستش در کاسه غذا بود، با دست چپ سنگی از زمین برداشت و گفت: «نگاه کن، تا این سنگ به هوا برود و برگردد، هزار چرخ میخورد...»
سپس سنگ را به بالا انداخت و لقمه غذا را در دهان گذاشت.
از عجایب روزگار، هنوز سنگ به زمین نرسیده بود که از دور، گرد و خاکی برخاست و سواری رسید و فریاد زد: «دست نگه دارید، دست نگه دارید، متوکل را کشتند...»
بدین ترتیب، آن جوان و بقیه بیگناهان از کشته شدن نجات پیدا کردند و عبارت مورد نظر ضربالمثل شد:
سنگی که به هوا میرود تا برگردد هزار چرخ می خورد...
هر شب، یک #داستان:
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :
خداوند دیده نمی شود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد
دوم می گوید :
خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند، در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد
سوم هم می گوید :
انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد، در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد...
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید، فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد!
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد!
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم!...
استاد دلایل بهلول را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت...
📚 #داستان
👈 حلوا، به قیمت گزاف
خسته و رنجور، به مسجدی رسید. داخل شد. وضویی ساخت و دو رکعت نماز خواند. سپس به گوشه ای رفت تا قدری بیاساید. اما سر و صدای بچه ها، توجه او را به خود جلب کرد. چندین کودک از معلم خود، درس می گرفتند و اکنون وقت استراحت آنها بود. بچه ها، در گوشه و کنار مسجد، پراکنده شدند تا چیزی بخورند یا استراحتی بکنند.
دو کودک، در نزدیک شبلی، نشستند و هر یک سفره خود را گشود. یکی از آن دو کودک که لباسی نو و تمیز داشت و معلوم بود که از خانواده مرفهی است، در سفره خود نان و حلوا داشت. کودک دیگر که سر و وضع خوبی نداشت، با خود، جز یک تکه نان خشک نیاورده بود. کودک فقیر، نگاهی مظلومانه به سفره کودک منعم انداخت و دید که او با چه ولعی، نان و حلوا می خورد.
قدری، مکث کرد؛ ولی بالاخره دل به دریا زد و گفت: نان من خشک است، آیا از آن حلوا، کمی به من هم می دهی تا با این نان خشک، بخورم؟ - نه، نمی دهم. - اما این نان خشک، بدون حلوا، از گلوی من پایین نمی رود! - اگر از این حلوا به تو بدهم، سگ من می شوی؟ - آری، می شوم. - پس تو حالا سگ من هستی؟ - بله، هستم. - پس چرا مثل سگ ها، صدا در نمی آوری؟ پسرک بیچاره، پارس می کرد و حلوا می گرفت و همین طور هر دو به کار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند که به درس استاد برسند.
شبلی در همه این مدت، می نگریست و می گریست. دوستانش که او را در گوشه مسجد یافته بودند، کنارش نشستند و از علت گریه او پرسیدند .شبلی گفت: ببینید که طمع چه بر سر مردم می آورد! اگر این کودک فقیر، به همان نان خشک خود قناعت می کرد و به حلوای دیگری، طمع نمی بست، سگ دیگران نمی شد و خود را چنین خوار نمی کرد!
📗 #قابوس_نامه، ص 261
✍ عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر
📚 #داستان
👈 غزالی و راهزنان
غزالی، دانشمند شهیر اسلامی، اهل طوس بود. در آن وقت، یعنی در حدود قرن پنجم هجری، نیشابور مركز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب می شد. طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می آمدند.
غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد كسب فضل نمود. و برای آنكه معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایی كه چیده از دستش نرود، آنها را مرتب می نوشت و جزوه می كرد. آن جزوه ها را كه محصول سالها زحمتش بود مثل جان شیرین دوست می داشت.
بعد از سالها عازم بازگشت به وطن شد. جزوه ها را مرتب كرده در توبره ای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد.از قضا قافله با یك عده دزد و راهزن برخورد. دزدان جلو قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت می شد یكی یكی جمع كردند.
نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید. همینكه دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع به التماس و زاری كرد و گفت: «غیر از این، هرچه دارم ببرید و این یكی را به من واگذارید.» دزدها خیال كردند كه حتما در داخل این بسته متاع گران قیمتی است. بسته را باز كردند، جز مشتی كاغذ سیاه شده چیزی ندیدند.
گفتند: «اینها چیست و به چه درد می خورد؟». غزالی گفت: «هرچه هست به درد شما نمی خورد، ولی به درد من می خورد». گفتند: به چه درد تو می خورد؟ غزالی گفت: «اینها ثمره ی چند سال تحصیل من است. اگر اینها را از من بگیرید، معلوماتم تباه می شود و سالها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می رود.». دزد راهزن گفت: به راستی معلومات تو همین است كه در اینجاست؟ «بلی.» گفت: علمی كه جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، آن علم نیست، برو فكری به حال خود بكن.
این گفته ی ساده ی عامیانه، تكانی به روحیه ی مستعد و هوشیار غزالی داد. او كه تا آن روز فقط فكر می كرد كه طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط كند، بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش دهد و بیشتر فكر كند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد. غزالی می گوید: «من بهترین پند را، كه راهنمای زندگی فكری من شد، از زبان یك دزد راهزن شنیدم.»
📗 #داستان_راستان جلد 1
✍ علامه شهید مرتضی مطهری
📚 #داستان
👈 برخویشتن بدی نکن!
شخصی به اباذر نوشت: به من چیزی از علم بیاموز! اباذر در جواب گفت: دامنه علم گسترده است ولی اگر می توانی بدی نکن بر کسی که دوستش می داری.
مرد گفت: این چه سخنی است که می فرمایی آیا تاکنون دیده اید کسی در حق محبوبش بدی کند؟
اباذر پاسخ داد: آری! جانت برای تو از همه چیز محبوب تر است. هنگامی که گناه می کنی بر خویشتن بدی کرده ای.
📗 #بحارالانوار، ج 22، ص 402
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
📚 #داستان
👈 علی عليه السلام و كاسب بی ادب
در ايامی كه اميرالمؤمنين عليه السلام زمامدار كشور اسلام بود، اغلب به سركشی بازارها می رفت و گاهی به مردم تذكراتی می داد. روزی از بازار خرمافروشان گذر می كرد، دختر بچه ای را ديد كه گريه می كند، ايستاد و علت گريه اش را پرسش كرد. او در جواب گفت: آقای من يك درهم داد خرما بخرم، از اين كاسب خريدم به منزل بردم اما نپسنديدند، حال آورده ام كه پس بدهم كاسب قبول نمی كند.
حضرت به كاسب فرمود: اين دختر بچه خدمتكار است و از خود اختيار ندارد، شما خرما را بگير و پولش را برگردان. كاسب از جا حركت كرد و در مقابل كسبه و رهگذرها با دستش به سينه علی عليه السلام زد كه او را از جلوی دكانش رد كند.
كسانی كه ناظر جريان بودند آمدند و به او گفتند، چه می كنی اين علی بن ابيطالب عليه السلام است! كاسب خود را باخت و رنگش زرد شد، و فورا خرمای دختربچه را گرفت و پولش را داد. سپس به حضرت عرض كرد: ای اميرالمؤ منين عليه السلام از من راضی باش و مرا ببخش. حضرت فرمود: چيزی كه مرا از تو راضی می كند اين است كه: روش خود را اصلاح كنی و رعايت اخلاق و ادب را بنمايی.
📗 #بحارالانوار، ج 9، ص 519
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
📚 #داستان
👈 اعتدال در نيکی
چوپانی پدر خردمندی داشت. روزی به پدر گفت: ای پدر دانا و خردمند! به من آن گونه که از پيروان آزموده انتظار می رود يک پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيکی کن، ولی به اندازه، نه به حدی که طرف را لوس کند و مغرور و خيره سر نمايد.
🍂شبانی با پدر گفت ای خردمند
🍂مرا تعليم ده پيرانه يک چند
🍂بگفتا نيک مردی کن نه چندان
🍂که گردد خيره، گرگ تيزدندان
📗 #گلستان، باب هشتم
✍ سعدی
📚 #داستان
👈 شکایت از روزگار
مفضل بن قيس، سخت در فشار زندگى واقع شده بود. فقر و تنگدستى قرض و مخارج زندگى او را آزار مى داد. يك روز در محضر امام صادق، لب به شكايت گشود و بيچارگيهاى خود را مو به مو تشريح كرد: «فلان مبلغ قرض دارم، نمى دانم چه جور ادا كنم، فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدى ندارم، بيچاره شدم، متحيرم، گيچ شده ام، به هر در بازى مى روم به رويم بسته مى شود...» در آخر از امام تقاضا كرد درباره اش دعايى بفرمايد و از خداوند متعال بخواهد گره از كار فرو بسته او بگشايد.
امام صادق به كنيزكى كه آنجا بود فرمود: «برو آن كيسه اشرفى كه منصور براى ما فرستاده بياور.» كنيزك رفت و فورا كيسه اشرفى را حاضر كرد. آنگاه به مفضل بن قيس فرمود: «در اين كيسه چهارصد دينار است و كمكى است براى زندگى تو.» مفضل بن قیس گفت: «مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم اين نبود، مقصودم فقط خواهش دعا بود.»
امام فرمود: «بسيار خوب! دعا هم مى كنم. اما اين نكته را به تو بگويم، هرگز سختيها و بيچارگيهاى خود را براى مردم تشريح نكن، اولين اثرش اين است كه وانمود مى شود تو در ميدان زندگى زمين خورده اى و از روزگار شكست يافته اى. در نظرها كوچك مى شوى، شخصيت و احترام از ميان مى رود.»
📗 #داستان_راستان جلد 2
✍ علامه شهید مرتضی مطهری