eitaa logo
شمیم خانواده همدان🇮🇷
922 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
17 فایل
امام خامنه ای(حفظه‌الله): خانواده کلمه ی طیبه است. کلمه ی طیبه هم خاصیتش این است که وقتی یک جایی به وجود آمد، مرتب از خود برکت و نیکی می تراود و به پیرامون خودش نفوذ می دهد. ارتباط با ادمین: @ad3137
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼به بهانه شب جمعه، عمریست که ما دست به دامان حسینیم در مجلس روضه همه مهمان حسینیم چون عشق حسین بن علی راه نجات است پس تا به ابد مست و پریشان حسینیم بیمار فقط در طلب لطف طبیب است ما منتظر نسخه ی درمان حسینیم ما را نبود واهمه از آتش دوزخ وقتی همگی گوش به فرمان حسینیم فردوس برین خانه ی عشاق حسین است صدشکر که ما جزو محبان حسینیم دیوانه شدیم از نمک سفره ی ارباب آباد از آنیم که ویران حسینیم... 🌹صل الله علیک یا ابا عبدالله🌹 ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ @kashaneh313
☕️دمنوش دارچین؛ ضد سرماخوردگی☝️🏼 ☘نوشیدن یک تا دو لیوان دم کرده دارچین در طول روز، سیستم دفاعی بدن را نسبت به ابتلا به سرماخوردگی و زکام مقاوم و ایمن می کند. @kashaneh313
🔴 💠 اگر‌ می‌خواهید همسرتان برخی از کارهایی که شما را به می‌آورد تکرار کند باید به او حضوری یا پیامکی کنید که من از فلان رفتار یا گفتارت خیلی زیاد و به طور خاص می‌برم. 💠 به او بگویید که همیشه با تصور فلان رفتار یا گفتارت خوشی پیدا کرده و خدا را بابت این نعمت، شکر می‌کنم. 💠 در واقع دارید با این روش یعنی اعلام، غیر مستقیم به او اعلام می‌کنید که باز هم رفتارها و گفتارهای مورد پسندم را تکرار کن! @kashaneh313
شمیم خانواده همدان🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام 💠 دوسال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرارگرفتم و ح
✍️ 💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هرلحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند وفقط یک کلمه پاسخ داد:«باشه!»و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد،نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام،اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم:«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد:«مگه نمی‌خواستی بمونی؟این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت:«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم:«خب به من بگو چی شده!چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد:«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!»و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد:«همینجا پشت در اتاق بمون!»و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد وظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی نفس می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد:«من ازشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و بامهربانی خبر داد:«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم ومی‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیرگوش مصطفی حرفی زد واز جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد ودلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد:«همینجا بمون،زود برمی‌گردم!»و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از شرم پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد:«انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن،از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدرومادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید:«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش مابمونید!خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم:«براچی؟»..
شمیم خانواده همدان🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_یکم 💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هرلحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آور
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيم🌼 ✍امام رضا(ع) فرمودند: هرکس چاره و راهی برای جبران گناهان خودندارد، بسیار بر محمد و آل او صلوات بفرستد؛ چراکه صلوات گناهان را نابود می‌کند. ⏳امروز جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹ ۸ جمادی‌الثانی ۱۴۴۲ ۲۲ ژانویه ۲۰۲۱ 🏡 @kashaneh313💞
یا صاحب الـزمان (عج) جمعـه ها شرح دلم یک غزل کوتاه است که ردیفش همه دلتنگ توأم می‌آید... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج 🏡 @kashaneh313💞
✅✍9 دلیل که چرا مهم‌ترین وعده است 🔘✍ باعث میشود سوخت و سازتان بهتر شود 🔘✍باعث میشود در طول روز پرخوری نکنید 🔘✍ انرژی مورد نیاز اصلی روز شما را فراهم میکند 🔘✍ کمک میکند سر ظهر انرژی کم نیاورید! 🔘✍ذهنتان دیگر درگیر این نیست که از وقتی بیدار شدید هنوز گرسنه اید 🔘✍ با تنظیم سطح قند خونتان، خلق و خویتان را بهتر میکند 🔘✍ تحقیقات نشان داده که حافظه کوتاه مدتتان تقویت میشود 🔘✍ کمک میکند غلظت خون پیدا نکنید 🔘✍ و اگر صبحانه نخورید، کلسترول، LDL و سطح انسولینتان افزایش پیدا خواهد کرد @kashaneh313
🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح 🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد 🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ @kashaneh313
💠 پیامبر صلی‌الله‌ علیه‌ و آله: ✍ مِهنَةُ اِحداکُنَّ فی بَیتِها تُدرِکُ عَمَلَ المُجاهِدینَ فی سَبیلِ الله 💠 کار و هر یک از شما در خانه‌اش با عمل در راه خدا برابری می‌کند. 📕کنز العمال ج۱۶، ص ۴۰۹ @kashaneh313
😋 ▫️2 عد کدو سبز رنده شده ▫️2 عدد هویج رنده شده ▫️10_12 عدد پیازچه ▫️1 دسته جعفری ▫️1/2 تا 1 لیوان پنیر فتا(پنیر سفید) ▫️3 عدد تخم مرغ ▫️4 قاشق غذاخوری آرد ▫️1 قاشق چایخوری بیکینگ پودر (5 گرم) ▫️نمک،فلفل سیاه و ادویه دلخواه طبق ذائقه 🔸ابتدا هویج و کدو را پوست گرفته و رنده کنید، سپس کمی نمک را روی آن بپاشید و مخلوط کنید و 5 دقیقه صبر کنید تا آب بندازند سپس آب اضافی را با دست بگیرید و دور بریزید،در کاسه بزرگ بریزید و تمام مواد دیگر پیازچه و جعفری ریز خرد شده،پنیر فتا،تخم مرغ،آرد، بیکینگ پودر،نمک،فلفل و ادویه را اضافه کنید و کامل با هم مخلوط کنید(ترجمه از آشپزی_خلاق)سپس در ماهیتابه روغن بریزید و روی حرارت گذاشته تا گرم شود، با قاشق به طور یه اندازه از مواد کوکو بردارید و کف ماهیتابه شکل دهید و اجازه دهید تا دو طرف کوکو ها طلایی و پخته شود،سپس با ماست یا انواع سس ها سرو کنید 🍒 🍒 وبا 🍒 ╭┅───────────────┅╮@kashaneh313 🎀 ╰┅───────────────┅╯
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠و درود خدا بر او فرمود: دانش، ميراثي گرانبها، و آداب، زيورهاي هميشه تازه، و انديشه، آيينه اي شفاف است. 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇 💠و درود خدا بر او فرمود: سينه خردمند صندوق راز اوست، و خوشرويي وسيله دوست يابي، و شكيبايي، گورستان پوشاننده عيبهاست. و نيز فرمود: پرسش كردن وسيله پوشاندن عيب هاست، و انسان از خود راضي، دشمنان او فراوانند. 📒 🎇🌹🕊 🎇🌿🌹 🎇🎇🎇🎇
🌻🌻🌻🌸🌻🌻🌻 موسی علیه السلام کودکی شیر خوار بود... او را از ترس فرعون به دریا انداختند... و او در نهایت ضعف و ناتوانی بود... اما غرق نشد... اما فرعون در همان دریا غرق شد؛ در حالی که در نهایت قدرتش بود.. پس هر کس باخدا باشد ضعفش ضرری نمی رساند و هر کس بی خدا باشد قدرتش نفعی نمی رساند ____(🌸🍃🌸🍃)_______
🔴 رضایت مادر موجب دیدار امام زمان علیه السلام شد 🔵 جناب شیخ محمد علی ترمذی در ابتدای جوانی با دو نفر از دوستان اهل علمشان قرار میگذارند که برای تحصیل علم به شهر دیگری روند، شیخ برای گرفتن اجازه نزد مادر میرود اما ایشان رضایت نمیدهند.شیخ از رفتن منصرف میشود ولی حسرت آموختن علم در قلبش باقی است تا اینکه روزی در قبرستان نشسته بود و به دوستانش فکر میکرد ... ناگاه پیرمردی نورانی نزدش می آید و میپرسد چرا ناراحتی؟ شیخ شرح حال خود را میگوید. پیرمرد میگوید: میخواهی من هر روز به تو درس دهم؟ 🌕 شیخ استقبال میکند و دو سال از محضر ایشان استفاده میکند و متوجه میشود که این پیرمرد جناب خضر میباشد. روزی جناب خضر به شیخ میگوید: حالا که‌ رضایت مادر را بر میل خود ترجیح دادی تو را به جایی میبرم که برایت موجب سعادت است ... با هم حرکت میکنند و بعد از چند لحظه به مکانی سرسبز میرسند که تختی در کنار چشمه ای واقع بود و حضرت صاحب الامر بر آن نشسته بودند ... 🌹 از شیخ محمد علی پرسیدند: چطور این مقام را بدست آوردی که حضرت خضر تو را درس داده و به زیارت آقا ولیعصر ارواحنافداه مشرف شدی؟ شیخ گفت: آنچه پیدا کردم در اثر دعای مادر و رضایت او بود. 📚 شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام 🔹 یکی از راههای نزدیک شدن به وجود مقدس امام زمان علیه السلام عمل کردن به این دستور الهی است یعنی: احسان به والدین @kashaneh313
🔴 عملی برای دوری از شیطان 🔵 امام علی علیه السلام فرمودند: 🌕 هر کس بعد از نماز صبح ۱۱ مرتبه سوره توحید را قبل از طلوع آفتاب بخواند آن روز مرتکب گناه نمی‌شود حتی اگر شیطان به سوی او طمع کند. 📚 ثواب‏ الأعمال، ص ۲۷۷ @kashaneh313
🔴 فضیلت تسبیحات حضرت زهرا 🔵 امام‌صادق علیه السلام فرمودند: 🌕 ما همانگونه فرزندان خود را به نماز وا می داریم به تسبیحات حضرت فاطمه (س) وادار می سازیم. پس به آن پایبند باش که هر کس به آن پایبند شود.بد بخت نخواهد شد. 📚 کافی، ج ۲ ، ص ۳۴۳ @kashaneh313
امام على عليه السلام: زن، گُل است، نه پيشكار. پس در همه حال ، با او مدارا كن، و با وى، به خوبى همنشينى نما تا زندگى ات باصفا شود. من لا يحضره الفقيه، ج ۳، ص ۵۵۶ ‌@kashaneh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلای قلب با قرآن .... 🎤استاد مومن....از این شش مورد غفلت نکنید @kashaneh313
🔴 بعـد از چه کنیم؟ 💠 وقتی در مورد مسئله‌ای با همسر خود دعوا یا بحث می‌کنید، پس از تمام شدن دعوا، به طور غیرمستقیم و با کنایه موضوع دعوا را یادآوری نکنید! 💠به طور مثال، اگر سر هزینه‌های سفر با هم بحث کرده‌اید، لازم نیست وقتی فیلم یا عکس مسافرت دیگران را می‌بینید در مورد هزینه‌هایی که کرده‌اند و مکان‌هایی که رفته‌اند به همسر خود طعنه بزنید. 💠 بهتر است به جای گفتارهای فتنه‌انگیز، در فرصتی که هر دو آرام هستید در مورد این مشکل با هم حرف بزنید.‌ •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh313💞✿✿
شمیم خانواده همدان🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_دوم 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده
✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
شمیم خانواده همدان🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_سوم 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشک‌هایم به مصطفی التم
✍️ 💠 با خبر شهادت ، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد:«بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!» 💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود، گفتم:«شما برید ،هیچ اتفاقی برا من نمیفته!» و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. 💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم برسد. صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. 💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه سعودی العربیه جشن کشته شدن بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای تعیین شده بود. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول رسید وساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد.مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد:«شاید کلیدش رو جا گذاشته!» 💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند:«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند:«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس بودم که بی‌صبرانه پرسیدم:«حرم سالمه؟» 💠 تروریست‌های را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد:«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد:«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟کجا گذاشته رفته؟» 💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید:«رفته ؟» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان را به چشم دیده بودم که شهادت دادم:«می‌خواست بره، ولی وقتی دید درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» 💠 بی‌صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت:«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست:«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند که با لهجه شیرین پاسخ داد:«خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» 💠 با متانت داخل خانه شد و نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت:«درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن،ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» 💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید:«راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟»که گلوی ابوالفضل از غیرت گرفت و خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود:«غلط زیادی کردن!» و در همین مدت را دیده بود که به سربازی‌اش سینه سپر کرد:«نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»...
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علی (ع): نادان، بچّه است اگر چه پير باشد و دانا، بزرگ است اگر چه نوجوان باشد. ⏳امروز شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹ ۹ جمادی‌الثانی ۱۴۴۲ ۲۳ ژانویه ۲۰۲۱ 🏡 @kashaneh313💞
مــولایــم . . . می‌دانم ، در ورای تمام دلتنگی‌ها و نومیدی‌ها ، آن سوی بی کسی‌ها و یتیمی‌ها ، پشت تاریکی‌ها و سردی‌ها ... روز روشن زیبایی در راهست... اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج 🏡 @kashaneh313💞
✳️خاکشیر قاتل کبد چرب!👇 🔹طب سنتی مصرف خاکشیر را برای پاکسازی کبد توصیه می‌ کند، هر روز صبح 2 قاشق غذاخوری خاکشیر رو در 2 لیوان آب بجوشانید ناشتا میل کنید و تا نیم ساعت چیزی نخورید. #کرونا #سلامت 🏡 @kashaneh313💞
📲چند روزی بود که پسر نوجوانم تا حوالی ظهر می خوابید...😴 خیلی برایم عجیب بود، چون او پسربچه سحرخیزی است... وقتی علت را جویا شدم، در جواب گفت: "بسته اینترنتی خریده ام، و اینترنت رایگان شبانه برایم فعال شده است. " 🤯 🌒 اینترنت رایگان نامحدود شبانه عبارتی که هرکسی را وسوسه میکند.🤑 متاسفانه اپراتورها بدون توجه به سلامت جسم و روان مشتریان، و صرفاً برای رسیدن به سود بیشتر💰 معمولاً پیشنهاداتی از این دست دارند... 📌 هرچند ممکن است این امکان برای عده ای (همچون دانشجویانی که نیاز به دانلود نرم افزار، مقاله، کتاب و ... دارند.) مفید باشد؛ ولی ... اگر این بخش از جامعه را کنار بگذاریم؛ 🔴 آیا تاکنون فکر کرده اید که این اینترنت رایگان شبانه چه برسرمان آورده است؟!🤔 🔹اولاً برای استفاده از این خدمت!! رایگان تبدیل به جغدهای🦉 انسان نمایی شده ایم که تا صبح بیداریم و از صبح تا غروب در خواب... یعنی سبک زندگیمان بر باد رفته است؛ و ما خوشحال از اینکه اینترنت رایگان داریم ... 😓 🔹دوماً مگر یک فرد چقدر میتواند در اینترنت دنبال مطالب مفید و حتی مباح باشد؛ آن هم در نیمه شب که هیچ ناظر بیرونی هم نیست... قطعاً در این زمانها شرایط برای به بیراهه رفتن فراهم تر است... 🔞⚠️ 💫 پروردگارمان در سوره مبارکه نباء می فرمایند: وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً «9» وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِباساً «10» وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً «11» و خواب را مايه آرامش شما قرار داديم. و شب را پوششى ساختيم. و روز را وقت تلاش و معاش قرار داديم. 📌پی نوشت۱: ای کاش اپراتورها در ارائه چنین خدماتی فاکتورهای دیگری همچون سن، موقعیت اجتماعی و علمی افراد را هم مدنظر قرار می دادند.و به جای شرکت در کمپین های حمایت از دانش آموزان، اصلا به آنها اینترنت شبانه نمیدادند و در کمپین های مسئولیت اجتماعی مرتبط با خود شرکت میکردند 📌پی نوشت ۲: بیشتر مراقب سلامت جسم و روح نوجوانان باشیم. 🏡 @kashaneh313💞
📌 #زندگی_مشترک 👈شوهرتان را همان گونه که هست بپذیرید یک زن شایسته به علایق ویژه شوهرش توجه میکند؛ خواه این علاقه ها غذایی خاص، روابط جنسی یا کوه نوردی با دوستان باشد. یک زن کامل به شوهرش امکان میدهد که از پذیرش بی قید و شرط برخوردار باشد. بنابراین : 1. هیچ گاه غر نزنید. پیوسته اشکال گرفتن از کارهای شوهر و غر زدن برای چیزهای بی اهمیت، تنها او را از محیط خانه بیزار میکند. 2. هرگز او را با مردی دیگر مقایسه نکنید. بدانید اگر به هر کسی آزادی بدهید که خودش باشد، او بهترین فرد خواهد شد. #سبک_زندگی #همسرداری •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• #آشیونه‌تون‌گرم ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh313💞✿✿
🔴 💠 در هنگام با همسر، مطمئن باشید که همسرتان نسبت به آن موضوع حساسیت ندارد! 💠 نباید به گونه‌ای باشد که باعث تحقیر شدن همسرتان گردد و به شخصیت وی لطمه‌ای وارد کند. 💠 اگر همسرتان احساس کند که حتی در شوخی‌هایتان هوای دلش را دارید عاشقتان می‌شود. @kashaneh313