eitaa logo
شمیم خانواده همدان🇮🇷
941 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
17 فایل
امام خامنه ای(حفظه‌الله): خانواده کلمه ی طیبه است. کلمه ی طیبه هم خاصیتش این است که وقتی یک جایی به وجود آمد، مرتب از خود برکت و نیکی می تراود و به پیرامون خودش نفوذ می دهد. ارتباط با ادمین: @ad3137
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»...
🥣ترشک_انار🥰 انارقرمزوترش یاملس رو دون کرده با گوشتکوب برقی یا دستی کمی له میکنیم تا آب اناربیرون بیاد یه تیکه نبات می اندازیم بعد باشعله کم گاز میگذاریم تابجوشد وغلیظ شود درانتها گلپر ویک قاشق رب انار میزنیم البته اگرتمایل داشتیم ترش تر شود رب انار بیشتر میزنیم این ترشک خوشمزه وخوشرنگ ومقوی است 🍒 👩‍🍳 🍒 👩‍🍳
🌸 کمک به بزرگترها یه بچه ی مهربون بچه ی خوب و دانا همش کمک می کنه به مامان و به بابا منم کمک می کنم به مامانم تو منزل تمیز کردن خونه یا چیدن وسایل وقت خرید منزل یا شستن لباسا منم کمک می کنم به مامان و به بابا کانال شمیم خانواده
✍ «چهل چراغ» حاوی ۴۰ فراز از وصیت نامه شهید سلیمانی. ✅ دوم: 🔹خداوندا ! تو را شکرگزارم که پس از عبد صالحت خمینی عزیز، مرا در مسیر عبد صالح دیگری که مظلومیتش اعظم است بر صالحیتش، مردی که حکیم امروز اسلام و تشیّع و ایران و جهان سیاسی اسلام است، خامنه‌ای عزیز ــ که جانم فدای جان او باد ــ قرار دادی. 💠 کانال شمیم خانواده
💥 جمله‌ای جادویی برای ختم با 💠 بهترین جملاتی که در حین بحث با همسرتان می‌توانید به کار ببرید: - «می‌فهمم چی می‌گی!» - «شاید در این مورد حق با تو باشه!» و هر جمله‌ای که به او بفهماند حرف‌هایش را شنیده‌اید و نقطه نظر او را هم در نظر می‌گیرید. ☝ با به کار بردن این جملات، دیگر در بحث‌ها، در نقطه مقابل و بر ضد همسرتان قرار نمی‌گیرید، بلکه نشان می‌دهید که موضوع بحث برایتان مهم است و به تمام حرف‌هایش گوش می‌دهید. البته فقط گفتن این جملات مهم نیست، بلکه نحوه بیان آن‌ها نیز مهم است. 🔰 مشاوره شمیم
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علی عليه السلام: كار خوب انجام دهيد و هيچ كار خوبى را كوچک مشماريد؛ زيرا كوچک آن هم بزرگ است و اندكش بسيار ⏳امروز چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۹ ۲۲ جمادی الاولی ۱۴۴۲ ۶ ژانویه ۲۰۲۱ 🏡 @kashaneh313💞
💑 کارهای کوچــک که تاثـــیر بزرگ دارند! 🔸گاهی جلوی پای همسرتان کفش‌هایش را جفت کنـــید، چه آقــــــا و چه خانــــم. 🔸این کار های کوچک، در گرما بخشیدن به زندگی نقـــش بزرگــی دارند. #همسرداری💓 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• #آشیونه‌تون‌گرم ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh313💞✿✿
∞❤️∞ #چادرانه 🍃 در این آلودگے شهر ،،،، چه پوششی بهتر از چادره؟؟ در زبان عربی "چ" نداریم. چادر یعنی جادُّر یعنی جای 💎در و گوهر 💎 خواهرمـ ! تو مثل دُّر گران قیمت هستی قدر خودت را بدان 🌸 #چادر_حجاب_برتر 🕊 🏡 @kashaneh313💞
🥣بلدرچین_مخصوص 🍗 😋 🔸دو تا پیاز رو خلالی درشت خورد کنید دو تا سه حبه سیر را له کنید یه لیمو ترش رو نصف کنید آب آنرا به همراه دو قاشق غذاخوری روغن زیتون و ادویه ونمک و زعفران مخلوط کنید بلدرچین هارو داخل مواد بزارید و درظرف را ببندید و چند ساعت بزارید یخچال مرینت بشه بعد هم با کمی کره و یا روغن مایع داخل تابه بزارید حرارت کم و در تابه رو ببندید تا کمی اب بندازن و یه طرف که سرخ شد طرف دیگه رو هم همینطور و بعد هم با یه شوید پلو زعفرانی نوش جان کنید پخت بلدرچین کمه مخصوصا اگر تایم مرینت زیاد باشه میتونید تو فویل با مواد مرینت بپیچین و بزارید فر تا پخته بشه 🍒 باوضوآشپزی_میکنیم 👩‍🍳 🍒 آشپزی_به_نیت_نذری👩‍🍳 ☘ 🌸☘ ☘🌸☘
✍حاج اسماعیل دولابی (ره) : توقعّ، صفت خـوبی نیـست. اصـلاً از هـیچ کس حتی خـدا و پیامبر و امام هم نباید توقّع داشت . چون متوقّع، منتظر است آن چیزي را که می خواهد، به او بدهند و قدر آن چیزهایی را که به او داده اند، نمی داند و شاکر نیست. متوقّع احسان صاحبخانه را نمی بیند، فقط به دنبال خواسته ي خودش است و حواسش آنجاست. اما امید خوب است ؛ یعنی به کرم و رحمت حق امیدوار است، چـه بـه او بدهند یا ندهند . اگـر هم ندادند، گله اي ندارد. رفقا هم نباید از همدیگر توقعّ داشته باشند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ 🌺کانال شمیم خانواده
✍ «چهل چراغ» حاوی ۴۰ فراز از وصیت نامه شهید سلیمانی. ✅ سوم: 🔹خداوند، ای عزیز! من سال‌ها است از کاروانی به‌جا مانده‌ام و پیوسته کسانی را به‌سوی آن روانه می‌کنم، اما خود جا مانده‌ام، اما تو خود می‌دانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند. عزیز من! جسم من در حال علیل شدن است. چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟ خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران. ✅کانال شمیم خانواده
✍️علامه حسن زاده آملی: اگر جان همت داشته باشد، کار برای بدن دشوار نمی شود. اگر بدن تنبلی می کند، بخاطر آن است که روح نشاط ندارد. 📚شرح اشارات
❤️ قرآن_خواندنِ هر روز را فراموش نکنید. هر روز حتماً قرآن بخوانید؛ هر مقداری میتوانید. آنهایی که ترجمه‌ی قرآن را میفهمند، با تدبر به ترجمه نگاه کنند. آنهایی که ترجمه‌ی قرآن را نمیفهمند، یک قرآن مترجَم خوب - که الحمدللَّه زیاد هم داریم - کنار دستشان بگذارند و به ترجمه‌ی آن نگاه کنند. ممکن است ده دقیقه صرف وقت کنید و یک صفحه یا دو صفحه بخوانید؛ اما هر روز بخوانید؛ *این را یک سیره‌ی قطعی برای خودتان قرار دهید.* علامت بگذارید، فردا از دنباله‌اش بخوانید. تا آن‌جایی که میتوانید، به نماز و توجه و ذکر در نماز و به نوافل اهمیت دهید. 🌸🍃
❣ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﻛﻠﻰ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ... ❣ ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﺩﺭک ﻣﺘﻘﺎﺑﻞ» ❣ ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ» ❣ ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺍﻣﻨﻴﺖ» ❣ ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ» ❣ ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻓﻀﺎﻳﻰ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ، ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺩﻭﺩ و ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ» ❣ ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻰ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺒﻴﻨﻰ» 💓💓💓 ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ.❤️ همچنین ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺍتون ﺁﺭﺯو می‌کنیم... 🙏
نشان دهــید که همــسرتان اولویت اول زندگی شماست! 🔸به همـــسرتان نشان دهـــید که برای شما اهمــیت دارد و اولویت اول زندگی شماست. همسر شما نیاز دارد که بداند برای شما اهمیت دارد و حتی اولویت اول زندگی شماست. اگر بتوانید چنین حسی به همسرتان بدهید، گام بزرگی برای رسیدن به صمیمیت در زندگی زناشویی‌تان برداشته‌اید. 🔸بنابراین سعی کنید همواره از همـــسرتان حمایت کنید، در برابر دیگـــران از وی تعریف کرده و هوایش را داشته باشید. تلاش‌های وی را هر چند از نظر شما کوچک و ناکافی باشد، حتما ببینید. اجازه دهید حرف بزند و حرف هایش را خوب بشنوید و با او همدلی کنید. ‌
🕊🍃پیامبر اکرم (ص): 🍀فرزندم از خواندن قرآن غافل مباش، 🍂 زيرا كه قرآن دل مرده را زنده مى كند 💦و از فحشاء و زشتى باز مى دارد. 📚البرهان فی تفسیرالقرآن،ج1، ص19
🍀🌼🍀 🌸 کلام_بزرگان ✅آیت الله بهـجت (ره): کسالت در نمازشب به‌این شکل رفـــع میشود که بنا بگذارید هر شبی ڪه مـوفق به خـواندن آن نشدید قضای آن را به جا آورید.
شمیم خانواده همدان🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_دوم 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و ب
✍️ 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر می‌کنی از میشه شروع کرد، من آماده‌ام!» برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم می‌خواست تحریکم کند و سرِ من سودایی‌تر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!» 💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمی‌دانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه‌ها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این تو هم کنارم باشی!» سقوط به اندازه هم‌نشینی با سعد برایم مهم نبود و نمی‌خواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی داده‌ام که همان اندک را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمی‌شد فاصله این ادعا با پروازمان از فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه بودیم. 💠 از فرودگاه اردن تا مرز کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان است و خیال می‌کردم به‌هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمی‌دانستم با سرعت به سمت میدان پیش می‌رویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم. من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً می‌دانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه می‌کرد و می‌دیدم از شهر لذت می‌برد. 💠 در انتهای کوچه‌ای خاکی و خلوت مقابل خانه‌ای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمده‌ایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا می‌مونیم تا ببینم چی میشه!» در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را می‌لرزاند و می‌خواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟» 💠 بی‌توجه به حرفم در زد و من نمی‌خواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمی‌توانستم اینهمه خودسری‌اش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمی‌خوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!» نمی‌خواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمی‌فهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش می‌زنن و آدم می‌کُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمی‌بینی؟» 💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی می‌داد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی می‌کنم که با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح می‌دونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمی‌خوام صدمه ببینی!» و هنوز به آخر نرسیده، در خانه باز شد. مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی‌قواره‌تر می‌کرد. شال و پیراهنی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!» 💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»...
شمیم خانواده همدان🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سوم 💠 دلم می‌لرزید و نباید اجازه می‌دادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 🔹امام علی (ع): سرانجـام دروغـگويى، سرزنش و پشيمانى است. ⏳امروز پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۹ ۲۳ جمادی الاولی ۱۴۴۲ ۷ ژانویه ۲۰۲۱ 🏡 @kashaneh313💞
درد فراق، سادہ مداوا نمی شود باید به هم رسید، و الّا نمی شود از شنبه بسته‌ایم به جمعـه دخیل اشک تا تو نیایی این گرہ ها وا نمی شود..! اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج 🏡 @kashaneh313💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 رهبرمعظم انقلاب: آمریکا رو به افول است؛ این را همه بدانند این سنت الهی است؛ اینها محکومند به اینکه ساقط بشوند، افول کنند و زایل بشوند از صحنه قدرت جهانی ♦️ آن کسانی که گرایش دارند به اینکه برویم با آمریکایی‌ها سازش کنیم، بیخودی نقشه بی‌اساس و پایه میکشند، این را بدانند. ۹۷/۸/۱۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 👱 پسری با اخلاق و نیک‌سیرت، اما به خواستگاری دختری می‌رود... 👨 پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و ندارد، پس من به تو دختر نمی‌دهم...!! 👱پسری ، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر می‌رود... 👨 پدر دختر با ازدواج می‌کند و در مورد اخلاق پسر می‌گوید: انشاءالله خدا او را می‌کند...! 👱 دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که می‌کند، با خدایی که روزی می‌دهد دارد؟؟!!!!... 💠امام صادق علیه السلام فرمودند: هر که از ترس ازدواج نکند ، به خدای متعال گمان بد برده است. خدای متعال می‌فرماید: «اگر باشد خداوند از خود توانگرشان می‌سازد.» 📙 تفسیر نورالثقلین،ج۳، ص۵۹۷ 🌺همسرانه
💥 💠 اگر گاهی همسرمان در خواندن نماز سستی می‌کند بهترین روش این است که با روش زبانی به او تذکر ندهیم. 💠 بلکه در اوقات نماز، با آرامش و مهربانی، سجاده زیبا پهن کنیم، خود را با عطر دلخواه همسرمان کنیم، لباس سفید و مخصوص نماز بپوشیم، با زیبایی و طمانینه و در معرض دید همسرمان (البته بدون قصد ریا) بخوانیم. 💠 با نماز زیبا، در درون همسرمان و اشتهای به نماز ایجاد خواهد شد. 💠 قبل و بعد از نماز، خوش اخلاقی خود را زیاد کنیم تا اثر ما، بیشتر شود. 💠 به هیچ عنوان بابت همسرمان در نماز، با او نکنیم چرا که اثر عکس دارد. 🔰 مشاوره شمیم
رفتار پدر با دختر باید چطوری باشه؟ 🔸دخترتون بیش از هر چیزی، نیاز به محبت پدرانه داره 🔸شما در انتخاب شریک زندگی آیندش تأثیر گذارین. 🔸دختر شما نظاره‌گر رفتارتون با مادرش هست. 🔸اجازه ندین بزرگ‌شدن دخترتون از صمیمیت بین شما کم کنه. 🔸با دخترتون خاطره بسازین. 🔸به او فروتن بودن رو یاد بدین. 🔸در برنامه‌هاش حضور داشته باشین. 🔸حضور فیزیکی کافی نیست،‌ باید بهش توجه کنین. 🔸با دخترتون بیرون برین. 🔸موهاش رو مرتب کنین. 🔸به دخترتون بگین که زیبایی باطنی مهم‌تر از زیبایی ظاهریه. 🔸از پدر بودن خودتون لذت ببرین. 🔸هر زمان قصوری از شما سر زد، عذرخواهی کنید. 🌺 پدرها هیچ‌کس دیگه‌ای روی کره‌ی زمین نمی‌تونه نقش شما رو ایفا کنه، هیچ‌وقت به دخترتون اجازه ندین به علاقه‌ی شما نسبت به خودش شک کنه. 🔷فرزند پروری
❇️ درمان عمومی ⚜️امام رضا (علیه السلام) میفرمایند: کسی که بگوید ذکر : لَا حَوْلَ‏ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِالله الْعَلِيِّ الْعَظِيم‏ (هیچ نیرویی نیست مگر به اذن خدا) از او دفع می‌شود هفتاد بیماری که کمترین آن همّ است . 📚منبع: ثواب الأعمال : ‭‭162‬‬،طب الرسول المصطفی ج 2 ، ص ‭‭102‬‬.