eitaa logo
شمیم خانواده همدان🇮🇷
923 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
17 فایل
امام خامنه ای(حفظه‌الله): خانواده کلمه ی طیبه است. کلمه ی طیبه هم خاصیتش این است که وقتی یک جایی به وجود آمد، مرتب از خود برکت و نیکی می تراود و به پیرامون خودش نفوذ می دهد. ارتباط با ادمین: @ad3137
مشاهده در ایتا
دانلود
هــمــســــ💞ــــرانـہ دعوا نمک زندگیه اماااااا اینو بگم که 👈 یاد بگیر حرمت طرفتو حفظ کنی حرفتو بزن،👈دادبزن،👈گریه کن👈،قهر کن ولییییییی توهین و ناسزا نه🚫 حرف از طلاق نزن🚫 میدونی چراااا؟؟ بعدها شوهرت هم ازت یاد میگیره، خیلی ازکارا رو مابهشون یادمیدیم اگه توجه کنین 💓💓 •┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈• ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🏡 @kashaneh313💞✿✿
🍮 😋 ▫️1 لیتر شیر ▫️1 لیوان چای خوری آرد ▫️2 قاشق غذاخوری نشاسته ▫️1 لیوان شکر ▫️1 قاشق غذاخوری کره ▫️1 بسته وانیل شکری 🔸 برای تزیین روی دسر ▫️1 لیوان پودر نارگیل ▫️12 توت فرنگی 🔸شیر ، شکر، آرد و نشاسته را داخل قابلمه بریزید و مخلوط کنید، آن را روی حرارت قرار داده و مخلوط کنید تا به جوش بیاید ، پودینگ را حداقل 7-8 دقیقه بجوشانید و سپس وانیل و کره را اضافه کنید. و تا زمانی که کره کاملا ذوب و مخلوط شود هم بزنید. و سپس زیر اجاق را خاموش کنید.کف و دیواره های فنجان ها را خیلی کم خیس کنید، پودینگ ها را تا نصف فنجان گرد ریخته و سپس دقیقا از وسط یک عدد توت فرنگی یا هر میوه دیگر دلخواه قرار دهید، بعد از اینکه ولرم شدند حداقل 4 ساعت در یخچال بگذارید.(حتی می توانید آنها را یک شب در یخچال نگه دارید) با یک چاقو کناره های دسر را از دیواره فنجان جدا کنید و ارام از فنجان برعکس کرده و خارج کنید.آن را در یک ظرف قرار داده و پودر نارگیل بریزید، برای تزیین توت فرنگی را روی هرکدام بگذارید و آن را سرو کنید. 🍒 👩‍🍳 🍒 وبا 👩‍🍳 🍒
⚘⚘مسابقه شماره ۶⚘⚘ برای اظهار عشق و محبت به ساحت مقدس قرآن کریم لطفا اثری منحصر به فرد از خود و یا خانواده تان درباره قرآن را به آیدی @malaekee ارسال فرمایید این اثر می تواند ۱_ عکس ۲_شعر ۳_قصه ۴_ خطاطی ۵_نقاشی ۶_دکلمه ۷_خاطره ۸_انشاء ۹_ایده خلاقانه ۱۰_پوستر ۱۱_کلیپ ۱۲_قطعاتی از تلاوت قران ( این مورد مخصوص آقایان و دختربچه های زیر ۹سال می باشد) و یا هر چیز دیگری باشد که عطری از قران کریم دارد. شرایط: ۱_به سه اثر از آثار نفیس هر کدام ۱۰۰ هزار تومان اهدا می شود . ۲_ به دو نفر از شرکت کنندگان نیز به قید قرعه هر یک ۵۰ هزار تومان اهدا می گردد .(در صورت استقبال از مسابقه به هدایا افزوده می شود) ۳_آثار حتما باید تولیدی شخص یا خانواده اش باشد و از اینترنت قابل قبول نیست ۴_هر شخص می تواند تعداد نامحدودی اثر بفرستد . ۵_همه افراد از هر طیفی با هر سنی و هر استانی می توانند شرکت کنند . مهلت مسابقه: تا پایان دیماه اسپانسر مسابقه :خانواده شهید مفقودالاثر سید مسعود رسولی از نهاوند و ثواب این عمل خیر هدیه شد به روح بلند و ملکوتی پیامبر عظیم الشان اسلام حضرت محمد مصطفی (ص)که در راه نزول قرآن سالها خون دل خورد و رنج برد. @hafezanenor
شمیم خانواده همدان🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_هشتم 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های #گلوله؛
✍️ 💠 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من می‌ترسم بیام بیرون!» طوری معصومانه تمنا می‌کردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدری‌اش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!» 💠 انگار می‌خواست در برابر قلب مرد غریبه‌ای که نگرانم بود، تصاحب را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!» می‌فهمیدم دلواپسی‌های اهل این خانه به‌خصوص مصطفی عصبی‌اش کرده و من هم می‌خواستم ثابت کنم تنها من سعد است که رو به همه از حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد رو به من نشون بده، نمی‌دونستیم اینجا چه خبره!» 💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده می‌شد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی می‌کنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته می‌خواستم جان‌مان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمی‌گردیم !» اشک‌هایم جگر سعد را آتش زده و حرف‌هایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو می‌مونم عزیزم!» 💠 سمیه از درماندگی‌ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمی‌کند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی‌هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می‌خواست زیر پرده‌ای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم می‌برم‌تون که با پرواز برگردید تهران، چون مرز دیگه امن نیست.» حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمی‌خواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش می‌کردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشک‌ها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمی‌گردیم سر خونه زندگی‌مون!» 💠 باورم نمی‌شد از زبان تند و تیزش چه می‌شنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او می‌خواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمی‌ذارم از هیچی بترسی، برمی‌گردیم تهران!» از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه‌خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمی‌کَند و نگاهم می‌کرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. 💠 از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس ، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی‌برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره!» 💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام که صدایم زد. 💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم خواند، شوهرش ما را از زیر رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
شمیم خانواده همدان🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_نهم 💠 دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم
✍️ 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 💠 مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم . تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید همه چی به خیر می‌گذره!» 💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به نداشت! این حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» از آیینه دیدم نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» تمام بدنم از می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
✍ «چهل چراغ» حاوی ۴۰ فراز از وصیت نامه شهید سلیمانی. ✅ ششم: 🔹خداوندا! ای قادر عزیز و ای رحمان رزّاق، پیشانی شکر شرم بر آستانت می‌سایم که مرا در مسیر فاطمه اطهر و فرزندانش در مذهب تشیّع، عطر حقیقی اسلام، قرار دادی و مرا از اشک بر فرزندان علی‌بن ابی‌طالب و فاطمه اطهر بهره‌مند نمودی؛ چه نعمت عظمایی که بالاترین و ارزشمندترین نعمتهایت است؛ نعمتی که در آن نور است، معنویت، بیقراری که در درون خود بالاترین قرارها را دارد، غمی که آرامش و معنویت داد. 💠کانال شمیم خانواده
‼️کیفیت خواندن نماز در تنگی وقت 🔷س : در صورتی که برای نماز وقت کم باشد، کوتاهترین نماز که وقت کم نیاز داشته باشد، چگونه است؟ ✅ج: نماز بدون سوره، یک مرتبه تسبیحات اربعه در رکعتهای سوم و چهارم و حذف مستحبات مانند قنوت و اکتفاء به یک سلام در پایان نماز. 📕احکام
👈🏼 استفاده از زردچوبه درزمان پخت غذا را فراموش نکنید👇👇🏼 👈ضدسرطان 👈🏼ضدافسردگی 👈ڪاهش قند خون 👈🏼ڪاهش علائم بیمارےآلزایمر 👈ڪاهش ورم مفاصل واستخوان 👈🏼بهبود سلامتــ قلبــ ومغز :باتوجه به خاصیت بیشمار مراقب باشید درمصرف آن افراط نکنید 👌🏼 💠کانال شمیم خانواده
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام علی علیه‌السلام: مثل دنیا، همانند آب دریا است که انسانِ تشنه هر چه از آن بیاشامد بیشتر تشنه می‌شود و آنقدر میل کند تا هلاک شود. ⏳امروز یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹ ۲۶ جمادی الاولی ۱۴۴۲ ۱۰ ژانویه ۲۰۲۱ 🏡 @kashaneh313💞
السلام علیک یا صاحب الزمان(عج) به وقت صبـح قیامت که سر ز خاک برآرم به گفتگوی تو خیزم به جستجوی تـو باشم اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج 🏡 @kashaneh313💞
༻🌼༺ ‍✨کلام_علما آیت‌الله سید عبدالله فاطمی نیا حفظةالله: بدترین سخن این است که شخص بگوید: دعا کردم و نشد! زیارت کردم و نشد! این نشدها خیلی خطرناک است. این ناامیدی‌ها و این نحو برخورد با دعا و توسل بسیار ضرر دارد. هیچ‌چیز برای شیطان، شیرین‌تر از این نشدها نیست! 🤲🌼🤲🌱🤲🥀🤲🌿🤲🌹🤲🍀
🍂بهانه های ترک انفاق🍂 1⃣ ترس از فقر ⛔️ 🥀الشَّيْطَانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَيَأْمُرُكُم بِالْفَحْشَاءِ🥀 👈 ﺷﻴﻄﺎﻥ، ﺷﻤﺎ ﺭﺍ [ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎم ﺍﻧﻔﺎﻕ ﻣﺎﻝ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ] ﺍﺯ ﺗﻬﻴﺪﺳﺘﻲ ﻭ ﻓﻘﺮ ﻣﻰ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺯﺷﺖ [ ﭼﻮﻥ ﺑﺨﻞ ﻭﺧﻮﺩﺩﺍﺭی ﺍﺯ ﺯﻛﺎﺕ ﻭ ﺻﺪﻗﺎﺕ ] ﺍﻣﺮ ﻣﻰ کند. (سوره بقره، آیه ٢٦٨) 2⃣ سلب مسوولیت از خود ⛔️ 🥀وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ أَنفِقُوا مِمَّا رَزَقَكُمُ اللَّهُ قَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنُطْعِمُ مَن لَّوْ يَشَاءُ اللَّهُ أَطْعَمَهُ🥀 👈 ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺯﻱ ﺷﻤﺎ ﻛﺮﺩﻩ، ﺍﻧﻔﺎﻕ ﻛﻨﻴﺪ؛ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﺁﻳﺎ ﻛﺴﺎنی ﺭﺍ ﺍﻃﻌﺎم ﻛﻨﻴﻢ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻃﻌﺎم ﻣﻰ کرد؟ (سوره یس، آیه٤٧) 3⃣ منتسب کردن ثروت به علم خود ⛔ 🥀قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَىٰ عِلْمٍ عِندِي🥀 👈 (قارون) گفت: ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ [ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﻣﺎﻝ ﺍﻧﺒﻮﻩ ] ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﺎﻳﻪ ﺩﺍﻧﺸﻲ ﻛﻪ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ. (سوره قصص، آیه٧٨) 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💓 امام سجّاد عليه السلام: حقّ كسى كه به تو نيكى مى كند اين است كه از او تشكر كنى و نيكی اش را به زبان آورى و از وى به خوبى ياد كنى و ميان خود و خداوند عزّوجلّ برايش خالصانه دعا كنى. اگر چنين كنى بي گمان پنهانى و آشكارا از او تشكر كرده باشى. وانگهى اگر روزى توانستى نيكى او را جبران كنى، جبران كن ميزان الحكمه جلد۶ صفحه٢٣
#ورزش_در_خانه حرکات با توپ بدنسازی مرحله1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#پیشنهاد_استورے 📲🌹 رفقا کیا پایَن یه سر بریم اردو جهادی ݪس‌آنجݪس😎😉؟! ••• ما خود به چشم خویشتن دیدیم سقوط امریکا را ... 🙃😇 🔸#افول_امریکا 🏡 @kashaneh313💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ «چهل چراغ» حاوی ۴۰ فراز از وصیت نامه شهید سلیمانی. ✅ هفتم: 🔹خداوندا، تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل‌بیت و پیوسته در مسیر پا کی بهره‌مند نمودی. از تو عاجزانه می‌خواهم آنها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهره‌مند فرما. 💠کانال شمیم خانواده @kashaneh313
🔴 💠 چیزی که زن دارد و مرد را تسخیر می کند مهربانی اوست نه سیمای زیبایش! 💠 زن مهربان می‌تواند خشگمین‌ترین مردان را آرام کند. 🌹 ! @kashaneh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂داستان حدیث کسا ، به شکل کارتون مناسب بچه ها🍂 یادمون باشه بچه نیاز به شناخت ائمه اطهارمخصوصا حضرت زهرا سلام الله علیها دارن تا به خوبی با سبک زندگی اسلامی آشنا بشن این وظیفه ی هر پدر و مادر مسلمانه @kashaneh313
شمیم خانواده همدان🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_دهم 💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید
✍️ 💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید. سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!» 💠 از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!» هنوز باورم نمی‌شد قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید. 💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید ، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!» نیروهای امنیتی هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!» 💠 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید. در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!» 💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت. موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!» 💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند. سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست. 💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش را تمنا می‌کرد. همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای مادر ماند و من تمام این را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم. 💠 سال‌ها بود و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر رهایی نبود...