eitaa logo
کشکول مشکول
340 دنبال‌کننده
1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
10 فایل
این کانال اخلاق مدار با هدف ارائۀ مطالب مفید، متنوع و شاد تاسیس شده است
مشاهده در ایتا
دانلود
قیامت این چیزها را نمی‌داند! 🔻 مرحوم اواخر عمر دیگر نمی‌توانستند با پای خود جایی بروند و چون وسیله‌های امروزی نبود، ناچار کسی ایشان را کول می‌گرفت و به این طرف و آن طرف می‌برد. این کار مشکلی برای کسی نداشت چون بدن ایشان در آن ایام لاغر و نحیف شده بود. 🔸 یک روز جایی می‌رفتند. در کوچه‌ی شترداران کسی که ایشان را کول کرده بود، ظاهرا خسته می‌شود و مرحوم شیخ مرتضی را کنار کوچه به زمین می‌گذارد. بدن ایشان به دیوار کاهگلی خانه‌ی مجاور برخورد می‌کند و کمی خاک و پر کاه روی زمین می‌ریزد. ایشان با نگرانی درب آن خانه را می‌کوبند. صاحبخانه در را که باز می‌کند شیخ مرتضی را می‌شناسد. شیخ مرتضی می‌گویند من به دیوار خانه‌ی شما تکیه داده‌ام و کمی از خاک و کاهگل دیوار به زمین ریخته. بفرمایید چقدر باید بدهم تا جبران شود. صاحبخانه که به شیخ مرتضی ارادت داشت، می‌گوید اختیار دارید. منزل من متعلق به شماست. آقا در جواب می‌گویند این چیز‌ها را نمی‌داند. یا باید رضایت بدهی و حلال کنی یا باید خسارت بگیری». 📚 کتاب 📖 ص ۴۸ 👤 #⃣ 🎲 کشکول مشکول 🍂 @kashkool_mashkool
🟢 غلام مستجاب‌الدعوهٔ امام سجاد 🟡 یکی از صحابی امام زین‌العابدین(ع) نقل می‌کند: سالی در مدینه باران نباریده بود و به‌دنبال آن کمبود و قحطی دیده می‌شد. همه چشم‌انتظار نزول باران بودند و دست‌ها به دعا به آسمان بلند بود؛ اما هیچ اثری از اجابت دیده نمی‌شد. غلام سیاهی را دیدم که از مردم کناره گرفت، آرام‌آرام دور شد تا خود را بر بالای تپه‌ای جدای از مردم رسانید و دست به دعا برداشت. هنوز دعای او تمام نشده بود که ابری در افق آسمان دیده شد. ابر پیش آمد تا تمام آسمان را فرا گرفت. به ناگاه آسمان غرشی کرد و بارش باران آغاز شد. غلام، خدا را شکر کرد و از تپه پایین آمد. 🔸 من که آن کرامت را دیدم، به همراه مردم دنبالش رفتم تا به خانهٔ امام سجاد (ع) رسیدم. غلام داخل خانه شد. من خدمت امام رسیدم و از ایشان خواستم تا او را به من ببخشد. حضرت چون مرا می‌شناخت و می‌دانست اهل اذیت و آزار نیستم، پذیرفت. 🔹 چون غلام آگاه شد، از من پرسید: چه چیز تو را به این درخواست وادار کرد؟ پاسخ دادم: به‌خاطر آن کرامت که از تو دیدم. غلام چون راز خود را فاش دید، دست به دعا برداشت و گفت: پروردگارا! این رازی بود نهفته بین من و تو. حال که فاش شدن آن را خواسته‌ای، دیگر زندگی را نمی‌خواهم. مرا به نزد خود ببر! هنوز در حال گریه و دعا بود که بر زمین افتاد و جان به جان‌آفرین سپرد. 🔺 یک غلام که از او هیچ چیز نمی‌دانیم، در بیت امام و در سایهٔ تربیت امام شخصیتی یافته بود که دعایش به استجابت می‌رسید. 👤 📚 از کتاب 📖 ۱۴۵ و ۱۴۶ 🎲 کشکول مشکول 🍂 @kashkool_mashkool