eitaa logo
کشکول مجازی
110 دنبال‌کننده
40.2هزار عکس
36.8هزار ویدیو
768 فایل
📥 موضوعات متنوع و مختلف 🤔 موضوعاتی که شاید ربطی به هم نداشته باشند در اینجا ذخیره و مطالب بعد از ارسال در کانال اصلی، از اینجا پاک خواهد شد. در صورت تمایل، در کانال اصلی ما عضو شوید👇 🖱️ https://eitaa.com/joinchat/2307129358C448afc1e38
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 شمشير زبان: علی بن عباس، معروف به ابن الرومی، شاعر معروف هجوگو و مدیحه سرای دوره ی عباسی، در نیمه ی قرن سوم هجری در مجلس وزیر المعتضد عباسی به نام قاسم بن عبیداللّه نشسته و سرگرم بود. او همیشه به قدرت منطق و بیان و شمشیر زبان خویش مغرور بود. قاسم بن عبیداللّه از زخم زبان ابن الرومی خیلی می ترسید و نگران بود ولی ناراحتی و خشم خود را ظاهر نمی كرد، برعكس طوری رفتار می كرد كه ابن الرومی- با همه ی بددلیها و وسواسها و احتیاطهایی كه داشت و به هر چیزی فال بد می زد- از معاشرت با او پرهیز نمی كرد. قاسم محرمانه دستور داد تا در غذای ابن الرومی زهر داخل كردند. ابن الرومی بعد از آنكه خورد متوجه شد. فورا از جا برخاست كه برود. قاسم گفت: «كجا می روی؟ » . - به همان جا كه مرا فرستادی. - پس سلام مرا به پدر و مادرم برسان. - من از راه جهنم نمی روم. ابن الرومی به خانه ی خویش رفت و به معالجه پرداخت ولی معالجه ها فایده نبخشید. بالاخره با شمشیر زبان خویش از پای درآمد 🇮🇷کانال مه شکن 🆔@mehshekan313 💢ڪانال ما را بہ اشتراڪ بزارید👇 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ https://eitaa.com/joinchat/963838137C0b64b756fa
با قیافه به‌هم ریخته‌ای وارد کلاس شد. موهای نامرتبش روی پیشانی پخش شده بود. گفتم: "اینجوری نمی‌شه‌ها، چقدر بگم سروقت بیایید؟ اولین بارت که نیست با من کلاس داری..." نگاهش نافذ و گیرا بود، با خنده‌ای فلسفی. حرف که می‌زد همه را جذب می‌کرد. حتی اتفاقات بد را طوری تعریف می‌کرد که اکثر دانشجوها از خنده روده‌بر می‌شدند. خودش را می‌زد به لودگی و مسخره بازی، اما گاهی از میان حرف‌هایش درس‌های جدیدی می‌شنیدم. معروف بود به دانشجوی هزارساله، کارشناسی را همین‌جا خوانده بود و حالا هم ارشدش را و همه می‌شناختندش. گفت:" آقای دکتر، شما تا حالا از بی‌ادبی کسی خوشحال شدید؟ از اینکه کسی بهتون فحش بده لذت بردید؟" گفتم:" باز شروع شد جلال؟ دیر میای، هر بارم با یه قصه، ناچارم این جلسه رو برات غیبت رد کنم، خیلی دیر کردی!" اما بدم نمی‌آمد قصه امروزش را هم بشنوم. حتما سوژه خوبی برای بحث شخصیت‌شناسی کلاس بعدازظهر می‌شد، آن‌هم کلاس خشک شخصیت‌های دوقطبی. گفت:"اشکال نداره استاد، من امروز خیلی خوشحالم، چندتا فحش آبدارم نصیبم شده با دو تا چک جانانه، ولی خوشحالم، خیلی خوشحال...!" بچه‌های ته کلاس پچ‌پچ کردند و خندیدند. روی میز کوبیدم و گفتم:" بگم مسئول آموزشم دو تا پس‌گردنی بزنه سرحال بشی؟ خوب بفرما، امروز چی شده؟" خنده‌ریزی کرد و آرام گفت:" آقا امروز من خواب موندم، گفتم اگه دیر برسم باز شما...حالا بی‌خیال، سوار ماشین شدم، خوابالو بودم به سمت پل کوچیک رودخونه که پیچیدم، یه موتوری کنارم بود نفهمیدم، محکم خوردم بهش، چشمتون روز بد نبینه، موتورسواره افتاد توی رودخونه زیرپل، به خدا دست وپام کرخت شده بود، گفتم حتما تمومه دیگه، با ترس و لرز از ماشین پیاده شدم، از نرده‌های کنار پل، پایین رو نگاه کردم، هرچی دقت کردم نفهمیدم کجا افتاده، داشتم از ترس می‌مردم، همینم مونده بود قاتل بشم، اونم پیک موتوری... دیگه داشت اشکم درمی‌اومد، یهو یه نفر زد پس گردنم تا اومدم به خودم بیام دوتام زد تو گوشم، خیس خیس بود، نمی‌دونم چطور خودشو رسونده بود بالای پل، لابد می‌خواسته تا درنرفتم خسارت بگیره، گفت مگه کوری؟ کی به تو گواهینامه داده، مثل بز اخفش... باورتون نمیشه اینقدر خوشحال بودم که نگو، هرچی بیشتر فحش می‌داد بیشتر خوشحال می‌شدم، آخه مطمئن می‌شدم که چیزیش نشده، همه دویست تومنی که دیروز کار کرده بودم دادم بهش...تا حالا از بی‌ادبی هیچ‌کس اینقدر خوشحال نشده بودم." بدون اینکه کسی متوجه بشود، کلمه غیبت را از جلوی اسمش برداشتم، امروز جلال درس خوبی به ما داده بود، اینکه گاهی فارغ از ضربه‌های دردآور وتلخ روزگار باید از زندگی و نعمت زنده بودن لذت برد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@MER30TV 👈💯