پی نوشت مهم‼️
مطالعۀ کتاب «تاریخ طب در ایران» نوشتۀ «دکتر سیریل الگود» یهودی الاصل، پزشک سفارت انگلیس در دربار قاجار، حقایق تلخی را بر ما روشن میکند.
با خواندن کتاب «تاریخ طب در ایران» متوجّه میشویم که استعمار اوّلین بار به وسیلۀ طب وارد این مملکت شد و حذف طبّ سنّتی، بنا به اعتراف «سیریل الگود» و سایر مورّخین و اطبّای غربی، حرکتی خزنده بود که طیّ دهها سال تلاش و برنامهریزی بیوقفه حاصل شد و جهت این حرکت نیز از بالا به پایین بود؛ یعنی ابتدا شاهان و شاهزادگان را متقاعد کردند، بعد راه آموزش طبّ سنّتی را مسدود و در نهایت مردم را مجبور به روی آوردن به طبّ شیمیایی کردند.
«سیریل الگود» در کتاب خود میگوید: «مبارزه با طبّ سنّتی از زمان شاه عبّاس صفوی که مقارن با ورود کمپانی هند شرقی به ایران بود، در دستور کار قرار گرفت؛ لیکن به علّت مقاومت مردمی هیأتهایی که در زمان صفویه به ایران میآمدند توفیقی به دست نیاوردند.»
پزشک کمپانی هند شرقی در آن زمان فردی به نام FRYER بود. او در مورد این ناکامی میگوید: «اینها اصلاً عادت ندارند با مطالعات و تحقیقات جدید پیشرفت کنند و از این جهت، با همان تعصّبی که به مقدّسات متمسّک هستند به اصول طبّ خود چسبیدهاند.»
این سخنان علاوه بر این که عصبانیّت این پزشک از اعتقاد مردم به طبّ خود را نشان میدهد، بیانگر شدّت اعتقاد مردم آن زمان به طبّ سنّتی در حدّ باورهای مذهبی است.
آیا اگر مردم که طبیعتاً همیشه به سلامتی خود علاقمندند، از طبّ سنّتی خود نتیجه نمیدیدند و از آن راضی نبودند، چنین به آن پایبندی نشان میدادند؟
بعداز دوران صفویه به دوران قاجار میرسیم. «سیریل الگود» در ادامه کتاب خود میگوید: «ویژگی مهمّ دوران قاجار، انتقال طبّ ابنسینا به طبّ هاروی و پاستور بود. هیأتهای نمایندگی که در این زمان به ایران میآمدند، اغلب پزشک بودند و به این ترتیب طبّ غربی به ملایمت و آهستگی در سنگرهای طبّ سنّتی نفوذ کرد.»
از این سخنان، خزنده بودن و اینکه این حرکت یک حرکت جنگی و به قصد غلبه و تسلّط فرهنگی بوده است، روشن میشود. واضح است که برای غلبه بر یک ملّت باید آن را نسبت به داشتههای خود دچار خود باختگی کرد و کدام خود باختگی از این بالاتر که یک ملّت بپذیرد برای حفظ سلامتی و درمان خود محتاج به بیگانگان است؟ پس وقتی در این سنگر تسلیم شود، سایر سنگرها را راحتتر تخلیه میکند و دقیقاً به همین علّت است که هیأتهای نمایندگی غربی که به ایران میآمدند عمدتاً از میان پزشکان انتخاب میشدند.
«سـیریل الـگود» زمانـی ایـن اعترافات را میگوید که اهداف اسـتـعـمار در این مـورد کاملاً پیاده شده و کار از کار گذشته است. وی اظهار میدارد:
«بدیهی است که اکنون دورنمای طب به نحو محسوسی تغییر یافته بود. ۵۰ سال آموزش به وسیله اساتید خارجی، نسلی را پدید آورده بود که دید آنها کاملاً با پدرانشان متفاوت بود. این نفوذ فرهنگ غربی به وسیله هیأتهای پزشکی در مراکز مختلف کشور تقویت شده بود و بزرگترین افتخار و اعتبار را در این مورد باید به این هیأتها داد.»
«سیریل الگود» آنگاه وضع قانون منع طبابت سنّتی را بهعنوان آخرین میخ تابوت ابن سینا معرّفی کرده است و میگوید: «در سال ۱۹۱۱ وضع قانون طبابت بر اساس دیپلم و مدرک صورت گرفت که میگفت: هیچکس در هیچ نقطه از ایران حقّ اشتغال به هیچ یک از فنون طبابت را ندارد، مگر اینکه از وزارت معارف اجازهنامه گرفته یا تصدیقنامه از ممالک خارجه داشته باشد.
بدین ترتیب آخرین میخ تابوتی که حاوی جسد مرده طبّ سنّتی بود کوبیده شد. سمت معلّمی طبّ ابن سینا نیز منسوخ شد. تمام این اصلاحات نشان میداد که با سپری شدن دوره مجریان طبّ رازی و ابن سینا، روشهای طبّی منسوب به آنان نیز محکوم به فنا گردیده است. رسم دیرینه خدمت شاگردی نیز از بین رفت و حکیمها دیگر نمیتوانستند شاگردانی به سوی خود جلب و معلومات و تجربیات عملی خود را به آنها منتقل کنند. تمامی این پیشرفتها به وسیله سیاست اروپا به شدّت کنترل میشد.»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت سی و یکم»
🔺ترس، آفت آزادی است!
تا گفت وقتش است، با اینکه خسته بودم و چشمانم بهخاطر کم خوابی میسوخت، فوراً بلند شدم نشستم، کمی چشمانم را مالیدم، دستی به موهایم کشیدم و گفتم: «وای ماهدخت! من خیلی میترسم!»
ماهدخت گفت: «ترس، آفت آزادیه! یا پاشو بریم و چشمتو رو ترس و دلهره ببند و خودتو به تقدیرت بسپار یا همینجا بمون و دو دستی خودتو به جهنّم بسپار!»
گفتم: «از کجا معلوم با تو که بیام بدتر نشه و واسم نشه جهنّم؟! ماهدخت من با شعار، راحت و آسوده نمی¬شم، یه چیزی بگو که الان قلبم از جا کنده نشه.»
گفت: «وقت این حرفا نیست عزیزدلم! پاشو، پاشو دختر!»
گفتم: «ماهدخت! لااقل بگو کی هستی و کجا میخوایم بریم تا حدّاقل بدونم با کی و چه شرایطی مواجه میشم.»
با کمی تندی بهم گفت: «وقت برای این حرفا بسیاره.»
منم کمی تند شدم و گفتم: «نیست؛ همین حالا وقتشه... یه دو کلمه باهام حرف بزن و خلاصم کن دیگه!»
گفت: «فقط همینو بدون که اون پسره بودا، همون مخاطب خاصّم...»
گفتم: «کدوم؟! آهان! خب؟»
گفت: «کار همونه! میدونستم الکی اینجا نیومدم.»
همان لحظه بود که صدای آرام همان پیرمرد ایرانی باز هم به گوشم خورد. داشت دعا میخواند و مناجات میکرد: «إِلهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیرُک... إِلهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیرُک...»
با تعجّب گفتم: «الکی اینجا نیومدی؟! ینی چی؟ فرستاده بودنت اینجا ماه عسل؟! یه چیزی بگو بفهمم.»
گفت: «خنگ خدا! ینی با برنامه اون اینجا اومده بودم. از اوّلش هم برام سؤال بود که چرا مثل بقیّه باهام بدرفتاری و توحّش نمیکنن.»
گفتم: «والّا بازم نمیفهمم چی میگی!»
گفت: «ینی منو یه مدّت فرستاده بوده اینجا، الان هم پیغام داده که میخوام برگردی! خودمم نمیدونم چرا این بلا رو سرم آورد، امّا میدونم که از دور حواسش به من بوده که الان گفته باید برگردم.»
باز هم صدایش را میشنیدم؛ حتّی محزونتر از شبهای قبل: «ألهی وَ مَولای! اِرْحَمْ عَبْدُک الضَّعِیفُ الذَّلِیلُ الْحَقِیرُ الْمِسْکینُ الْمُسْتَکینُ...»
گفتم: «ذرّهای از حرفات رو نفهمیدم. آخه گرازهای وحشـی جنگلای سیدنی هم عزیزشون رو به جهنّم نمیفرستن که اون پسره تو را فرستاده اینجا! ماهدخت نمیفهمم! ماهدخت نمیگیرم! ماهدخت من شاید دختر سادهای باشم، امّا خل نیستم! میشه واضحتر بگی؟ اصلاً ولش کن، تو خودت دقیقاً چیکارهای؟ همینو بگو ببینم! تو چیکارهای که اون شب چند تا ضربه آروم زدی به در سلّول و بدون اینکه کسـی بیدار بشه، یه زمخت اومد پشت در و مو و کاغذ رو گرفت و رفت؟! دیگه اینو که میتونی بگی!»
یک لبخند زد و گفت: «من تو انتخاب تو اشتباه نکردم. همون چیزی هستی که میخوام و دوسش دارم. اصل جنسی! امّا لطفاً فضولی نکن تا بریم بیرون!»
«سَیِّدِی أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا مِنْ قَلْبِی... سَیِّدِی أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا عَنْ صَدْری... سَیِّدِی أَخْرِجْ حُبَّ الدُّنْیَا عنْ سَمْعِی وَ بَصَری...»
با کمی لوسبازی گفتم: «فضول خودتی و هفت جدّ و آبادت! خب چه ازت کم میشه بشناسمت؟ لااقل از اون شب بگو ببینم ماجرا از چه قرار بود!»
دستش را روی پیشانیاش گذاشت و گفت: «وای سمن از دست تو! اون مرد مثلاً زمختی که میگی، واسطه من و نامزدمه! اون برام پیغام آورد که گفته باید برم. منم گفتم یه مهمون دارم! با هزار مکافات قبول کرد که اجازه خروج دوتامون رو ازش بگیره. اوّلش هم راضی نمیشد، امّا بالاخره وقتی مقاومتم رو دید گفت باشه، امّا به شرطی که در اختیار باشیم!»
با تعجّب گفتم: «ینی چی در اختیار باشیم؟ باز چه خوابی برامون دیدن؟ ماهدخت! من میخوام برم خونهمون. به خدا ... به والله من دیگه تحمّل ندارم! من دارم روانی میشم، من یهویی اومدم تو دنیایی که اصلاً نمیشناسمش و نمیدونم چطوریه!»
گفت: «خونه هم میری، به وقتش! چشم! حالا پاشو وقت تلف نکن. ببین، تا ضربه دوتایی به در بخوره باید خیلی آروم و بی سروصدا از اینجا بریم. حواست جمع باشه¬ها، خلبازی در نیاری بیچاره¬مون کنی! پاشو، پاشو جان خواهر.»
شاید ده دقیقه نشد که ضربه دوتایی خورد.
قلبم داشت توی دهانم میآمد. شاید بعداز آن چند شبی که دفنم کرده بودند و بعداز اون شب و این حرفها... هیچ شبی به اندازه آن شب هیجان و ترس نداشتم.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت سی و دوم»
🔺اتمام هر چیزی در دنیا، فقط اتمام همان چیز است... نه پایان همۀ دنیا!
بعداز دو سه دقیقه که داشت قلبم توی حلقم میآمد، ضربه یک دانهای به در سلّول خورد. چشمم گرد شده بود و قلبم تندتند میزد. نفسم داشت حبس میشد، امّا تلاش کردم نفس بکشم که در آن شرایط سکته نکنم.
در باز شد. یک نور خیلی کمرنگ و ملایم وارد سلّول شد. باید میرفتیم. ماهدخت دستم را آرام گرفت، مثل وقتی که یک مامان میخواهد با بچّهاش از عرض خیابان رد بشوند. حرکت کردیم، یک قدم... دو قدم... سه قدم... در سلّول داشت به ما خیلی نزدیک میشد. داشتم بهطرف سرنوشتی میرفتم که نمیدانستم چه و چطور هست و برایم مبهم بود.
در حال جنگ و جدال با احساس ترس، تپش قلب، عصبی بودن و این چیزها بودم که یک صدای آرام آمد و همه افکار و احساسم را شکافت و مثل قایقی که با سرعت هر چه تمامتر از سطح دریای موّاج میگذرد و ردّ سرعت بالایش روی آبها میماند، بر روان پریشانم اثرش را گذاشت. آن صدای لرزان و خوابآلود گفت: «کجا؟ بچّه¬ها! کجا دارین میرین؟!»
صدای لیلما بود. تا لیلما این حرف را زد، متوجّه بیدار شدن هایده هم شدم. هایده وسط خواب و بیداری پرسید: «چی شده؟ وای خدا! این دو تا رو دارن کجا میبرن؟! کجا بچّهها؟»
میخواستم برگردم و برای بار آخر نگاهشان کنم، امّا ماهدخت نگذاشت. همانطوری که دسـتم را آرام گـرفـته بـود، یک فشار کوچـک داد و آرام گـفت: «برنـگرد! به مسـیرت ادامه بده!»
دلم خیییلی سوخت! خیییلی! برای لیلما، برای هایده، برای سرنوشت دردناکی که برای زنها و دخترهای آنجا و بقیّه مظلومین اتّفاق میافتد. دخترها و زنهایی که ناگهان گم یا ربوده میشوند و هیچ اثری از آنها نمیماند. دلم خیلی سوخت و بغض کردم. از اینکه مطمئن بودم کسی حتّی دنبال و پیگیر کار ما نیست و دنبالمان هم نمی¬گردند، خیییلی دردآورتر این است که ندانی چرا این بلاها را سرت میآورند، جرم و گناهت چیست و اینکه ندانی چرا تو.
وقتی داشتم راه میرفتم، یکی دو متر تا در سلّول بیشتر نبود، امّا برای من به اندازه یک دور کامل کره زمین، حرف، خاطره، غم، اندوه، ترس و دلهره داشت و تا همین حالا هم روی قلبم اثر گذاشته است.
بهخاطر حرفهایی که لیلما و هایده زدند، بقیّه هم از خواب بیدار شدند و یک ولوله کوچک راه افتاد. بهخاطر همین دیگر نمیشد بیشتر از این معطّل کرد و نباید کسـی بیدار میشد. ماهدخت دستم را محکمتر گرفت و میکشید، مثل مامانی که بچّهاش حواسش پشتسرش هست و به کندی راه میآید، امّا آن مامان، بچّهاش را بهطرف جلو میکشاند تا زود از خیابان رد بشوند.
بالاخره بیرون رفتیم.
یک مرد هیکلی با صورت پوشیده شده درِ سلّول را بست. همانطوری که داشت درِ سلّول را با احتیاط و آرام طوری میبست که جلب توجّه نکند، توجّهم به سلّول بغلی جلب شد، سلّول همان دو تا پیرمرد ایرانی.
میخواستم چند قدم بهطرف آن سلّول بروم و نگاهی به داخلش بیندازم، بلکه خیلی چیزها دستگیرم بشود و بعداً بشود خبری به بعضیها داد. دوست داشتم حدّاقل ببینم چه شکلی و چطوری هستند که این همه از آنها میترسند و حتّی اجازه هواخوری، سرکشـی و پرس و جو دربارهشان را به کسـی نمیدهند و بایکوت کامل هستند!
تقریباً به سلّولشان نزدیک شده بودم، شاید یکی دو قدم دیگر از آن سه چهار قدم مانده بود که ماهدخت گفت: «نرو سمن! دیوونگی در نیار و خودم و خودتو به دردسر ننداز!»
گوش ندادم، کمی خودم را به آن طرف کشاندم.
ماهدخت دیگر داشت دستم را میکَند! خیلی محکم فشار میداد و با صدای آرام، امّا با حرص زیاد میگفت: «نرو گفتم! کدوم گوری میخوای بری؟ بیا این طرف.»
به در سلّول آن دو ایرانی رسیدم؛ البتّه فقط صورت و گردنم! دست و بدنم که بهطرف ماهدخت بود و داشت می¬کشید. داشتم نصف میشدم از بس فشار بین من و ماهدخت زیاد بود!
باید میدیدمش! باید یک سرک میکشیدم وگرنه تا آخر عمر نمیتونستم آرام و قرار بگیرم. فقط یکی دو سانت مانده بود که بتوانم نگاهی به سلّول ایرانیها بیندازم.
تمام زورم را جمع کردم و به زور خودم را بهطرف دریچه کوچک آن سلّول کشاندم. آن مرد هیکلی هم کارش تمام شده و در ما را قفل و بند کرده بود و دیگر باید میرفتیم. آن مرد متوجّه تلاش من برای دیدن آن سلّول و تلاش ماهدخت برای گرفتن و کنترل من شد، داشت بهطرفم میآمد.
آخرین امیدم همان یکی دو سانت بود. زور زدم تا اینکه ناگهان خیلی معجزهآسا، مثل اینکه یک نفر دستم را گرفت و بهطرف آن دریچه کشاند. بالاخره به آن سلّول رسیدم!
#نه
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
امّا چیزی در آن تاریکی مشخّص نبود، خیلی دقّت کردم.
تنها چیزی که دیدم این بود که یک پیرمرد رنجور و لاغر به سجده افتاده و پیشانی¬اش روی زمین هست؛ کف دو تا دستش را بهطرف بالا و کنار پیشانیاش گذاشته است و چیزهایی میگفت که آن لحظات و آن شبها فقط بعضـی از کلماتش حفظم شد. بعدها خیلی دنبال آن جملات و دعاها گشتم. فهمیدم یکی از آن دعاها، دعای ابوحمزه بوده که در سجده و مناجاتش میخوانده است:
«وَ أَنَا یَا سَیِّدِی عَائِذٌ بِفَضْلِکَ هَارِبٌ مِنْکَ إِلَیْکَ مُتَنَجِّزٌ مَا وَعَدْتَ مِنَ الصَّفْحِ عَمَّنْ أَحْسَنَ بِکَ ظَنّاً وَ مَا أَنَا یَا رَبِّ وَ مَا خَطَرِی هَبْنِی بِفَضْلِکَ وَ تَصَدَّقْ عَلَیَّ بِعَفْوِکَ أَیْ رَبِّ جَلِّلْنِی بِسَتْرِکَ وَ اعْفُ عَنْ تَوْبِیخِی بِکَرَمِ وَجْهِکَ فَلَوِ اطَّلَعَ الْیَوْمَ عَلَی ذَنْبِی غَیْرُکَ مَا فَعَلْتُهُ وَ لَوْ خِفْتُ تَعْجِیلَ الْعُقُوبَةِ لَاجْتَنَبْتُهُ لا لِأَنَّکَ أَهْوَنُ النَّاظِرِینَ [إِلَیَ] وَ أَخَفُّ الْمُطَّلِعِینَ [عَلَیَ] بَلْ لِأَنَّکَ یَا رَبِّ خَیْرُ السَّاتِرِینَ وَ أَحْکَمُ الْحَاکِمِینَ وَ أَکْرَمُ الْأَکْرَمِینَ...»
و من ای آقایم پناهنده به فضل توأم، گریزان از تو به سوی توأم، خواستار تحقّق چیزی هستم که وعده کردی و آن گذشت تو از کسی که گمانش را به تو نیکو کرده، چه هستم من ای پروردگارم و اهمّیّت من چیست؟ به فضلت مرا ببخش و به گذشتت بر من صدقه بخش، پروردگارا مرا به پرده¬پوشی¬ات بپوشان و از توبیخم به کرم ذاتت درگذر، اگر امروز جز تو بر گناهم آگاه می¬شد، آن را انجام نمی¬دادم و اگر از زود رسیدن عقوبت می¬ترسیدم، از آن دوری می¬کردم، گناهم نه به این خاطر بود که تو سبک¬ترین بینندگانی و بی¬مقدارترین آگاهان، بلکه پروردگارا از این جهت بود که تو بهترین پرده¬پوشی و حاکمترین حاکمان و کریم¬ترین کریمانی.
«سَتَّارُ الْعُیُوبِ غَفَّارُ الذُّنُوبِ عَلّامُ الْغُیُوبِ تَسْتُرُ الذَّنْبَ بِکَرَمِکَ وَ تُؤَخِّرُ الْعُقُوبَةَ بِحِلْمِکَ فَلَکَ الْحَمْدُ عَلَی حِلْمِکَ بَعْدَ عِلْمِکَ وَ عَلَی عَفْوِکَ بَعْدَ قُدْرَتِکَ وَ یَحْمِلُنِی وَ یُجَرِّئُنِی عَلَی مَعْصِیَتِکَ حِلْمُکَ عَنِّی وَ یَدْعُونِی إِلَی قِلَّةِ الْحَیَاءِ سَتْرُکَ عَلَیَّ وَ یُسْرِعُنِی إِلَی التَّوَثُّبِ عَلَی مَحَارِمِکَ مَعْرِفَتِی بِسَعَةِ رَحْمَتِکَ وَ عَظِیمِ عَفْوِکَ یَا حَلِیمُ یَا کَرِیمُ یَا حَیُّ یَا قَیُّومُ یَا غَافِرَ الذَّنْبِ یَا قَابِلَ التَّوْبِ...»
پوشنده عیب¬ها، آمرزنده گناهان، دانای نهان¬ها، گناه را با کرمت می¬پوشانی و کیفر را با بردباری¬ات به تأخیر می¬افکنی، سپاس تو را سزاست بر بردباری¬ات پساز آنکه دانستی و بر گذشتت پساز آنکه توانستی، بردباری¬ات مرا به جانب گناه می¬کشد و بر نافرمانی¬ات جرأت می¬دهد، پرده¬پوشی¬ات بر من مرا به کم-حیایی می¬خواند و شناختم از رحمت گسترده و بزرگی عفوت به من در تاختن بر محرّماتت سرعت می¬دهد! ای شکیبا، ای گرامی، ای زنده، ای به خود پاینده، ای آمرزگار، ای توبه¬پذیر...
مثل کسی که دو هفته است که تشنه هست و تازه به جوی آب رسیده، نگاهش می¬کردم که نگذاشتند سیراب شوم.
آن مرد تا به من رسید، ضربه¬ای به سرم زد و دیگر متوجّه چیزی نشدم! بیهوش بیهوش!
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت سی و سوم»
🔺لطفاً با دقّت، حوصله و بدون هیجان بخوانید!
خیلی یادم نیست بعداز آن شبی که از آن زندان بیرون زدیم و من بیهوش بودم، بلافاصله چه شد، کجا بودم و چه مسائلی اتّفاق افتاد. فقط یادم است که وقتی برای اوّلین بار چشمم را باز کردم، دیدم در یک کشتی مسافرتی هستیم!
دیدم که من، ماهدخت و چندین مسافر، شاید حدوداً 200 نفر در حال مسافرت بودیم. چیزی که تعجّب مرا بیشتر می¬کرد این بود که من و ماهدخت، لباس-های فاخر و جذّاب پوشیده بودیم و مثل بقیّه مردم جلوه میکردیم. حتّی جوراب¬ها با دامنمان سِت بود و وقتی برای دستشویی به طبقه پایین کشتی رفتم، متوجّه شدم که از گیره مو و یک رژ قرمز هم نگذشته بودند.
بعداً که خیلی درباره¬اش فکر کردم، فهمیدم که مدّت قابل توجّهی بیهوش بوده-ام و حتّی شاید به دو سه روز هم رسیده باشد. خب دو سه روز برای انتقال ما از آن جزیره به جایی که بشود اینطور ما را ترگل و ورگل کنند و بعدش هم به کشتی مسافرتی خاصّی برسیم، مدّت منطقی و معقولی به نظر می¬رسید.
بگذریم!
از اینکه چه شد، کجا رفتیم، مدّتی در انگلستان بودیم، اینقدر به من و ماهدخت رسیدگی کردند و خوش گذشت، پول خرج کردیم، تپل¬تر شدیم و حسابی رو آمدیم، از اینها بگذریم!
حتّی از اینکه دو سه بار توانستم با خانواده¬ام تلفنی صحبت کنم و بابام را از نگرانی بیرون بیاورم و روحیه خودم، بابام و بقیّه خیلی بهتر از گذشته شد هم بگذریم!
ماهدخت اسم آن روزهایی که انگلستان بودیم را «ایّام بازیافت» گذاشت! یعنی روزهایی که کیف جوانی و روزگار کردیم و تقریباً از همه نعمت¬های خدا بهرهمند بودیم.
فقط یک نکته مهم بود، وقتی من در آن کشتی به هوش آمدم ماهدخت کمی بدنم را ماساژ داد و یک آب پرتقال زدیم. بعدش به من گفت: «سمن! لطفاً برای اینکه نه من و نه خودت تو دردسر نیفتیم و منم مجبور نباشم بهت دروغ بگم و یا تصمیم بدی بگیرم، هیچی نپرس! هیچی! فقط زندگی کن و فکر کن اون روزایی که تو اون جزیره لعنتی بودیم، یه خواب بوده و نه چیزی دیدی و نه چیزی یادته و نه چیزی دربارهش شنیدی! فقط لطفاً با من باش و عشق و حال و خوشی و این چیزا! باشه سمن؟ به من اعتماد کن، باشه؟»
با اینکه خیلی برایم سنگین و دشوار بود، گفتم: «باشه، هر چی تو بگی!»
لبخندی زد و گفت: «تو قابل ستایش¬ترین دختری هستی که دیدم! بیا از حالا کاملاً با زبون محلّی شما صحبت کنیم تا هم احساس نزدیکی بیشتری به هم بکنیم و هم زبونم از تو بهتر بشه!»
بهخاطر همین حرفی که زد و قولی که دادم، دیگر چیزی نپرسیدم. همین که احساس امنیّت کامل داشتم، کاملاً تأمین بودم و حتّی صدای خانواده¬ام را میشنیدم برایم خیلی ارزش داشت.
حدود سه ماه از آن شرایط گذشت و گذشت و گذشت و ما در طول آن سه ماه، در شرایط عالی بودیم تا اینکه وارد اسرائیل شدیم.
🔺اسرائیل، تل¬آویو، منطقه رمت گن!
تلآویو (به عبری: תל אביב-יפו) و (به عربی: تل أبيب/تلّ الربيع) (تلفّظ: تلآویو یافو به معنای «بهارتپّه») دوّمین شهر پر جمعیّت اسرائیل که در ساحل دریای مدیترانه واقع شده است. شهر تلآویو، «پایتخت تجاری» کشور اسرائیل و مرکز استان تلآویو محسوب می¬شود. تلآویو در دهه ۱۸۸۰ میلادی، در مقابل شنزارهای خشـک شهر یافا توسّط یهودیان مهاجری ساخته شد که توانایی مالی زنـدگی در شـهر عربنشین یافا را نداشتند. شهر تلآویو دارای آب و هوای معتدل مدیترانهای است.
جمعیّت شهر تلآویو در سال ۲۰۰۹ میلادی حدود ۴۰۳٫۷۰۰ نفر بوده است که این رقم شامل کارگران و دانشجویانی که محلّ اقامت رسمی خود را تغییر ندادهاند، نمی¬شود. تعداد خانوارهای شهر ۱۸۸ هزار است که ۵۶ درصد از آنها خانواده و 44 درصد مجرّد هستند، امّا با احتساب شهرهای پیوسته به آن که «تلآویو بزرگ» نامیده می¬شود، دارای جمعیّتی ۳٫۳ میلیون نفری می¬شود.
تلآویو بزرگ شامل چندین شهر به هم پیوسته از جمله یافا (יפו)، رمت¬ گن (רמת-גן)، پتح تیکوا (פתח-תקווה)، هد هشارون (הוד-השרון)، رمت هشارون (רמת-השרון)، گیواتائیم (גבעתיים) و چند شهر کوچک دیگر است.
فضای شهر تلآویو با دیگر شهرهای اسرائیل بهخصوص شهر اورشلیم تفاوت چشمگیری دارد. تلآویو با ساحل طولانی دریای مدیترانه، آزادیهای اجتماعی فراوان و تبدیل شدن به پایتخت بازرگانی و اقتصادی اسرائیل، یکی از شهرهای جهانی به حساب میآید.
بهخاطر جاذبه¬های فراوان اجتماعی و مدنی که دارد، اغلب مؤسّسات تحقیقاتی، مدارس، مراکز علمی، سیاسی و حتّی ابر کتابخانه¬ها در این شهر مستقر هستند. تا آنجا که تلآویو به شهری معروف است که «هرگز به خواب نمیرود!» بدینگونه که تا دیرترین ساعات شب نیز برخی خیابانها و بهخصوص مراکز تفریح شبانه از جمعیّت موج میزند.
#نه
ادامه ...👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
31.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسلمانان کجایید؟
داریم افطاری درست میکنیم به حاجی گفتم از مسجد اومدنی نوشابه و خرت و پرت بخره سر سفره افطار بگذاریم❗️
حاجی همیشه اهل سُفره داریه واسه اهل بیت؛ الحمدالله کما هو اهله 😌
😭💔 دیدن این کلیپ رو از دست ندید و تا جای ممکن منتشر کنید🙏
#نه ، به خریدن نوشابه 😡