هدایت شده از حکمت های نهج البلاغه
monajat-amiralmomenin-navadiha-ir.mp3
12.11M
🤲مناجات حضرت امیرالمومنین علیه السلام 🤲
با کیفیت خوب که جمعه ها ظهر قبل از اذان با صدای 🌸جناب سماواتی🌸
از شبکه پنج سیما پخش میشود.
هدایت شده از حکمت های نهج البلاغه
📝 از خاطراتش می گفت 📝
از خوندن سوره جمعه جمعه ها با فرزندش، از ...
قرار ما 🤝
📗 هر روز خواندن یک حکمت از
کتاب شریف نهج البلاغه
#مشتاقانه_منتظر_حضور_شماییم
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/547750129C3a18e90d6a
هدایت شده از بدون سانسور🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | حاج محمود کریمی
ای امیرالمؤمنین را یار یا ام البنین...🌹
#وفات_حضرت_ام_البنین
✅ @BDON_SANSOR
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
در شب
#وفات_حضرت_ام_البنین سلام الله علیها
مادرارجمند #حضرت_ابوالفضل_ع
وسه شهید دیگر
یادی کنیم از
. #مادران_شهدا که چون او هستی خود را برای دفاع از ولایت و اسلام هدیه کردند ...
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
1_2002270599.mp3
6.76M
🌹 توسلی عجیب ومجرب به آقا #اباالفضل ومادرشون #امالبنین سلاماللهعلیه واله بهترین زمان نزدیکترین جمعه به #نیمه ماه قمری
🔻دوستانی که #حاجت خیلی مهمی دارند و گره تو کارشون افتاده حتما حتما این شب و روز جمعه شروع کنند
این ختمو امشب شروع کنید بخونید خیلی خیلی مجربه👇👇👇
التماس دعا🌹🙏
@rooshanfekr
✨✨✨✨✨﷽✨✨✨✨✨
📚 #داستان٧۴١
خاطرات خودنوشت از
#شهید_سلیمانی
🌼پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود .
تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
✍خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم.
اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم.
احساس غریبی می کردم.
درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و
می گفتم:
« کارگر نمی خواهید؟»
و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم.
استادکار به من نگاهی کرد و گفت:
« اسمت چیه؟»
گفتم:
« قاسم»
گفت:
«چند سالته؟»
گفتم:
« سیزده سال»
گفت:
« مگه درس نمی خونی!؟»
گفتم:
« ول کردم.»
گفت:
« چرا؟!»
گفتم:
« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد.
منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود.
گفتم:
« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.»
اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:
« می تونی آجر بیاری؟»
گفتم:
« بله.»
گفت:
« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.»
خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم.
جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت.
از دستهای کوچکم خون می آمد.
اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:
« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم.
با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم.
خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت.
اولین بار بود که موز می خوردم.
شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم.
عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.،
تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت.
یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم.
سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم.
صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم.
#از_دوران_کودکی_نمازمیخواندم.
نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم.
ازش طلب کردم و #نذر_کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم.
به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم:
«آقا، کارگر نمی خوای؟»
همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:
« نه.»
تا اینکه یک کبابی گفت که:
یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان.
تاجعلی رفت و من ماندم.
جدا شدنم از او در این شهر سخت بود.
هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود.
عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم.
رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود.
به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم.
مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد.
محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا.
آن مرد با قدری تندی گفت:
« چکار داری؟!»
با صدای زار گفتم:
« آقا، کارگر نمی خوای؟»
آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت.
چهره مرد عوض شد و گفت:
« بیا بالا.»
بعد یکی را صدا زد و گفت:
« یک پرس غذا بیار.»
چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند.
اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم.
بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند.
#به_خاطر_مناعت_طبعی_که
#پدرم_یادم_داده_بود
با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:
« نه، ببخشید، من سیرم.»
آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:
« پسرم، بخور.»
غذا را تا ته خوردم.
حاج محمد گفت:
« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری.
روزی پنج تومان هم بهت می دهم.»
#برق_از_چشمانم_پرید_و_از #امامزاده_سید_خوشنام،
#پیر_خوشنام_تشکر_کردم_که #مشکلم_را_حل_کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم.
سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد.
#از_خوشحالی
#در_پوست_خودم_نمی_گنجیدم،
#هزار_تومان_برای_پدرم_پول
#فرستادم_تا_قرضش_را_ادا_کند.
📚برگرفته از کتاب
« #از_چیزی_نمی_ترسیدم»
📚خاطرات خود نوشت #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
🖤🌷🌹🌷🖤
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🌻🌺😊😊😊😊😊
.
ملانصرالدین همیشه زنش رو کتک میزد، گفتن این بدبخت که کاری نمیکنه، چرا کتکش میزنی؟
گفت: براش کفش و لباس که نمیخرم، مسافرت نمیبرم، خرجی خونه نمیدم، قرار باشه کتکش هم نزنم از کجا بفهمه شوهرشم؟
حالا هم داستان ما و اینترنت و مسئولین همینه، از کجا بفهمیم مسئولمونن؟
خدا بابای ارسال کننده رو بیامرزه
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat