هدایت شده از کشکول داستاندونی.....( صلوات )
#ادامه_متن_بالا👆👆👆
🌳گفتم: همین الان باید از این شغل بیرون بیایی. گفت: چشم، اکنون اراده میکنم که دیگر از این شغل بیرون بیایم و از فردا هم دیگر سر این کار نمیروم.
این کار، واقعاً جهاد اکبر است و از جنگ با دشمن بیرونی سختتر میباشد؛ چون در جنگ با دشمن بیرونی همه چیز تلخ است و همراه با کشتن و خونریزی و دود و آتش است؛ اما جنگ کردن با لذت نفس، جنگ با شهوتِ حرام، جنگ با ارتباط با نامحرم و خنده و کرشمههای آن چنانی، جهاد اکبر است؛ یعنی از جنگ با دشمن بیرونی هم خیلی سختتر است و هم بهره آن خیلی بیشتر میباشد.
🌳خلاصه، انقلاب پیروز شد و ده سال بعد از آن دیدار، روزی در شهر قم پیاده در خیابان ارم میرفتم، که ناگهان کسی از آن طرف خیابان مرا صدا زد، ایستادم، به من رسید و در آغوشم گرفت، چهرۀ نورانی و ملکوتی داشت، آثار سجده به پیشانیاش هویدا بود. گفت: ناهار برویم خانۀ ما، گفتم: به کسی وعده دادهام،
🌳گفت: شام بیا، گفتم: میخواهم بروم تهران، گفت: ده دقیقه بیا مسجد ما را ببین ما هشتاد نفر شهید دادهایم، دویست تا قاری قرآن داریم، خیلی بچههای با نشاطی هستند، به تو هم علاقه دارند. گفتم: آدرس مسجدت را بده میآیم.
🌳گفتم: از درسهای طلبگی چه میخوانی؟ گفت: درسهای مقدمات و سطح را خواندهام و اکنون درس خارج و دورۀ اجتهاد را میگذرانم. گفت: بالاخره بعد از این برخورد و حرفها ما را شناختی؟ گفتم: نه، من اولین بار است که تو را میبینم؛ اما چهره تو خیلی قشنگ است و همه چیز آخوندی به تو تمام است، ما با این که معروفی هستیم، قیافۀ تو را نداریم. دوباره گفت: واقعاً نشناختی؟ گفتم: نه، گفت: من همان جوان زنانه دوز لالهزار هستم!
📚برگرفته از کتاب امامت و ولایت نوشته استاد انصاریان
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #کشکول_داستاندونی..... ( صلوات )
https://eitaa.com/joinchat/1155334434C46633e2342