داستانک📚
📚 #داستان١١۴۶
بابک_زمانی
_گفت :
چته جوون؟
توو خودتی!
_هیچی نگفتم
_گفت :
با شمام،
خیلی توو فکریا!
از سر میدون که سوارت کردم هی زل زدی به گوشیت و غمبَرَک گرفتی..
_هیچی نگفتم
_گفت :
از دستش دادی؟
بالاخره گذاشت رفت؟
_هیچی نگفتم
_گفت :
آره، حتما گذاشته رفته، همه شون میرن، همه شون، اصن میان که برن ...
_هیچی نگفتم
_گفت :
درسته دور و زمونه ی ما از این گوشیا نبود که هی عکسشو نگا کنی هی زخمت دلت تازه شه،
اما ما هم کلی پیغوم و پسغوم می دادیم به هم ...
_هیچی نگفتم
یه نگاه آرومی بهم انداخت وُ
_دوباره گفت :
بعدش یهو میدیدیم توو کوچه مون عروسی شده و یار رفته که رفته،
ما می موندیم و گریه و ناله و اشک و زاری و شبای بی انتها
آخرشم هیچی به هیچی
_هیچی نگفتم :
_گفت :
اما مرد باش،
هرچی باشه چارتا پیرهن بیشتر از شما جوونا پاره کردیم،
بالاخره فراموشش میکنی،
بهت قول میدم،
جوری که حتی اصلا اسمشم یادت نیاد
_گفتم :
آقا دستت درد نکنه،
سر چار راه پیاده میشم.
کرایه رو که دادم بهش
دیدم رو مچ دستش با خالکوبی نوشته :
« #فریبا»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#بیادعلیرضاوبابا
🌿🍀🌿🌿🌿🌿🍀🌿
شما و دوستان ارجمندتون هم
به :
#کانال_کشکول👇👇👇
#صلوات_بر_محمدوآل_محمدص
دعوتید👇👇👇
💐 @kashkoolesalavat
💐 @kashkoolesalavat
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/229900502Cd65c126daa
👆👆👆👆👆
به گروه دوستان یا حسین ع گو دعوتید