هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴٢٧
#یک_فنجان_تفکر ☕️
یازده ساله بودم و عاشق کتاب. همهی کتابهای توی خانه را خوانده بودم،
شریعتیها را چند بار،
مطهریها را از اول تا آخر،
دیوان شعر انوری (چرا باید به جای حافظ و شاهنامه توی خانه انوری میداشتیم، نمیدانم!)،
یک کتاب شعر که نویسندهاش دوست پدرم بود و قرآن.
مامان بیمارستان بود،
یک پای بابا محل کارش بود و یک پایش دنبال دوا و داروی مامان.
مرفین گیر نمیآمد و داروهای شیمیدرمانی قیمت خون پدرِ همهی صنف دارو بود.
توی این هیروویر آنچه به چشم نمیآمد کرمِ کتاب بودن من بود.
کسی حواسش به من نبود.
به اینکه دلم کتاب جدید میخواهد و قدیمیها را آنقدر خواندهام که گوشههای کتابها ساب رفته.
بین اینهمه گرفتاری کتابخواستن من اَتِینا بود.
تا اینکه اسبابکشی کردیم و توی کمددیواری خانهی جدید یک کتاب پیدا کردم.
انگار دنیا را به من داده بودند، کتابِ توی کمددیواری،
نور فانوس دریایی بود توی تاریکی،
صدای دنگدنگِ رسیدن دستهی کولیها بود به یک روستای دورافتادهی خوابزده.
اگر بگویم تا سالها بعد به داستایوفسکی به چشم معشوق نگاه میکردم، بیراه نگفتهام!
جنایت و مکافاتش همان پیام "بپوش میام دنبالت" بود در یک غروب جمعهی دلگیر و حوصلهلبریزشده.
بعد از آن،
بعدها که کتاب توی دستم زیاد بود، گاهی کتابی جا میگذاشتم،
بهعمد تا شاید دخترکی یازدهساله از عشقبازی با کتابِ من صفا کند.
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#خدایا_دلخوشیهای_ماو
#ملت_مارو
#افزونتربگردان
به برکت
#صلوات_بر_محمد_و_آل_محمد_ص
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔶🔷✨﷽✨🔷🔶
#داستان۴٢٨
#من_دیگ_نخریدم
آورده اند که:
یکی از علما #40_شبانه_روز_چله گرفته بود تا
#امام_زمان_عج_الله
#تعالی_فرجه_الشریف را زیارت کند تمام روزها روزه بود
در حال اعتکاف
از خلق الله بریده بود...!!!
صبح به صیام و شب به قیام زاری و تضرع
شب 36 ندای در خود شنید که می گفت:
فلانی ساعت 6 بعد از ظهر بازار مسگران در دکان فلان مسگر عالم می گفت:
از ساعت 5 در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه های بازار از پی دکان فلان می گشتم گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم...
#پیرزنی_را_دیدم دیگ مسی به دست داشت و مسگران نشان می داد...
قصد فروش آنرا داشت به هر مسگری نشان می داد ؛ وزن می کرد و می گفت :
به 4 ریال و 20 شاهی پیرزن می گفت :
نمیشه 6 ریال بخرید ؟
مسگران می گفتند :
خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید،
همه همین قیمت را می دادند پیرزن می گفت :
نمیشه 6 ریال بخرید ؟
تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود مسگر به کار خود مشغول بود
پیرزن گفت :
این دیگ را برای فروش آوردم به 6 ریال می فروشم ؛
خرید دارید ؟
مسگر پرسید چرا به 6 ریال ؟
پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت :
پسری مریض دارم ؛
دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن 6 ریال می شود مسگر پیر ؛ دیگ را گرفت و گفت :
این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی امّا اگر اصرار داری بفروشی من آنرا به 25 ریال میخرم!!!
پیر زن گفت:
عمو مرا مسخره می کنی ؟!
مسگر گفت :
ابدا" دیگ را گرفت و 25 ریال در دست پیرزن گذاشت پیرزن که شدیدا" متعجب شده بود ؛
دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شدعالم می گوید :
من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود
در دکان مسگر خزیدم و گفتم :
عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی ؟!
اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از 4 ریال و 20 شاهی ندادند آنگاه تو به 25 ریال می خری ؟!
مسگر پیر گفت:
من دیگ نخریدم.
من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد
پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند
پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد #من_دیگ_نخریدم
عالم می گفت:
از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که...
شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت:
فلانی ؛
کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد ....!!!
#دست_افتاده_ای_را_بگیر_و
#بلند_کن_ما_به_زیارت_تو
#خواهیم_آمد ...!!!!
منبع📚: از کتاب
#مجموعه_حکایتهای_معنوی
*┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت ولیعصر عج صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم سرگرمی جدیده😁😂😂🤣😅😅
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
خدایا عقل ما را افزون فرما
به برکت #صلوات_بر_محمد_و_آل_محمدص
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
1_2358836907.mp3
3.99M
محمدرضا فرج زاده:
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴سلام فاطمه سلام مادرم
🌴سلام کشتهی دفاع از حرم
🎤 #محمدحسین_پویانفر
⏯ #استودیویی
👌بسیار دلنشین
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚
♨️ @Maddahionlin 👈
هدایت شده از حاج محمود کریمی
🆘 #شوخیرهبریباهمسرشان 💯
یڪی از نزدیڪان
#مقام_معظم_رهبری میگوید : آقا احترام زیادی به #همسر خود میگذارند و این احترام ، جواب سالها صبر و استقامت همسرشان است! معظم له درباره همسرشان می فرماید :«ایشان حتی یک بار هم، از وضع سخت زندگی و هنگامی ڪه در زندان به سر میبردم ،گله نکرده اند.» یک روز مـن بر سر سفره ای در کنار رهبر نشسته بودم. #خانم_ایشان ،هنوز نیامده بودند .وقتی ایشان آمدند رهبر ما ، با حالت شوخی و احترام به ایشان فرمودند: .... 😳😱
📛حتماادامهداستانروبخونید♨️👇🏼
http://eitaa.com/joinchat/551419918Cc6533406d8
هدایت شده از حاج محمود کریمی
🔴 ماجرای دختری که حاضر به رعایت #حجاب در حضور #رهبر_انقلاب نمیشد!😳
اینجاست ببینید🚯👇👇
http://eitaa.com/joinchat/551419918Cc6533406d8
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
#داستان۴٢٩
🌹 #حجاب از شما، #نان_رایگان از ما
👌 ابتکار جالب و جذاب یک نانوایی در خیابان آیتالله کاشانی شهر یزد
چه جالب
آفرین😍👏👏👏👏👏👏
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
خدایا
#تعداد_آدمهای_خوب_وبزرگ
#روزگارمونرو_افزون_فرما
به برکت #صلوات_بر_محمد_و_آل_محمدص
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان۴٣٠
#اقدام_خیرخواهان_ی
#مهدی_طارمی_و_سرمربی_پورتو
🔹«مهدی طارمی» لژیونر فوتبال کشورمان به همراه «سرجیو کونسیسائو» سرمربی تیم فوتبال پورتو و فابیو کاردوزو طی یک اقدام خیرخواهانهای از یک مرکز توانبخشی بازدید کردند.
.┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
خدایا
#تعداد_آدمهای_خوب_وبزرگ
#روزگارمونرو_افزون_فرما
به برکت #صلوات_بر_محمد_و_آل_محمدص
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🍂🍁🍂🍁🍂🍀🍂🍁🍂🍁🍂
#داستان۴٣١
#یک_جرعه_چای
#مادر_بزرگم بسیار صبور و آرام بود. خیلی از اوقات که همه برای موضوعی پر پر میزدند
#او_با_آرامش کنار بساط سماورش مینشست و یک قاشق
دارچین و نبات داخل استکان چایی اش میریخت و آرام آرام هم میزد.
صدای جرنگ جرنگ قاشق اش توجه همه را به خود جلب میکرد...
نمی دانم شاید هم لبخند و آرامشش بود که کم کم جوّ خانه را آرام میکرد؟!
میدانید!؟
راستش,
آرامش مسری است همانطور که عصبیت و خشم هم
خیلی زود مثل آتش سرایت میکند و دامن همه را میگیرید.
وقتی بزرگتر شدم یک روزی از او پرسیدم:
خانوم جون چطور میتونید این جور
مواقع آروم و راحت بنشینید و چایی بخورید؟!
خدا بیامرزدش,
از پشت عینک ذره بینی اش نگاهی به من انداخت و گفت:
"عزیز من!
#دنیا_که_سر_خود_نیست،
صاحب داره...
صاحبش هم برای همه چیز
قانون گذاشته...
مثلا هر کس خودش را از کوه پایین بیندازه حتما سقوط میکنه
مگه نه؟!...
حالا هر کس هم یه مشکلی براش پیش بیاد یعنی اینکه یک عیب
و نقصی درش هست که باید درست کنه...
اول به آدم برمیخوره و داد و بیداد میکنه
بعد یک تکون باید به خودش بده و عیب اش رو برطرف کنه...
تازه وقتی هم عیبهایش
را شناخت قوی تر میشه ...
و هر چه قوی تر بشه آروم تر و راحت تر زندگی میکنه..."
با پرورویی باز هم پرسیدم:
خانوم جون اگه عیبهاشو برطرف نکنه چی؟!
لبخندی زد و جواب داد:
"مادر جون اون وقته که خدا دست برنمی داره و دوباره
و دوباره بهش عیبهاشو نشون میده... تا بالاخره یه جایی بفهمه دیگه!؟"
خواستم بگم اگه باز هم نفهمید...
که خودش پیش قدم شد و ادامه داد:
و اگه باز هم نفهمید موهاش سفید میشه و یک جرعه چایی خوش از گلوش
پایین نرفته....
حالا برات یک چایی بریزم؟!...
و شروع کرد به خندیدن....😊😊😊
#خدایا
#همه_اسیران_خاک_را_غریق
#رحمت_واسعه_ات_قرار_بده
#خدایا
#اونروزیکه_دست_منم_از
#این_دنیا_کوتاه_میشه
#خودت_منو_بیامرز_و
#مورد_رحمت_خودت_آرام_و
#قرارم_بده
به برکت
#صلوات_بر_محمد_و_آل_محمدص
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🌸🌺💕💕💕💕💕💕🌺🌸
#داستان۴٣٢
#تو_آدم_نمیشی
روزی روزگاری پادشاهی به وزیرش می گوید که:
ای وزیر من زمانی که جوان بودم پدرم همیشه به من می گفت :
"تو آدم نمیشی".
خیلی دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض کنم.
وزیر می گوید:
قربان شما هم اکنون یک پادشاه هستید.
به نظرم شرایطی فراهم آورید که پدرتان شما را ببیند، آنگاه نظرش تغییر خواهد کرد.
بنابر حرف وزیر، پادشاه دستور می دهد که شرایط سفر را به روستایی که پادشاه در آنجا بدنیا آمده بود فراهم کنند تا پدرش که هنوز در خانه ی قدیمی خودش در آن روستا زندگی می کرد او را ببیند.
پادشاه با تمام عظمت خود به همراه وزیران و سربازان و همراهان سوار بر اسب زیبا و با وقار خود به روستا می روند.
سپس دستور می دهد تا سربازان پدرش را از خانه اش گرفته و به میدان روستا بیاورند.
همه ی اهالی روستا در حال تکریم و تعظیم به پادشاه بودند اما زمانی که پدر پادشاه به میدان می آید خیلی آرام و ساده در مقابل پادشاه که بر اسب سوار بود می ایستد.
پادشاه می گوید که:
ای پدر ببین من پسرت هستم.
همان کسی که می گفتی آدم نمی شود.
ببین که من هم اکنون پادشاه این مملکت هستم و همه از من فرمان می برند.
حال چه می گویی؟
پیرمرد نگاهی به روی پسرش می اندازد و می گوید:
من هنوز سر حرف هستم.
تو آدم نمیشی.
من هرگز نگفتم تو پادشاه نمیشی، گفتم تو آدم نمیشی.
تو اگر آدم بودی به جای اینکه سرباز بفرستی دنبال من خودت می آمدی در خانه را می زدی و من در را برایت باز می کردم.
اگر تو آدم بودی حال که من آمده ام به احترام من که پدرت هستم از اسب پیاده میشدی.
نه، من از نظرم بر نمیگردم.
تو آدم نمیشی.
.┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
خدایا مرا آدمم کن
ومارا
با اخلاق عملی اسلامی
آشناتر بگردان
به برکت #صلوات_بر
#محمد_و_آل_محمدص
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#داستان۴٣٣
✍ #شهید_چمران_میگفت:
💠 توی کوچه پیرمردی دیدم که روی زمین سرد خوابیده بود ...
سن و سالم کم بود و چیزی نداشتم تا کمکش کنم؛
اون شب رخت و خواب آزارم می داد!
و خوابم نمیبرد از فکر پیرمرد ...رخت و خوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم می خواستم توی رنج پیرمرد شریک باشم اون شب سرما توی بدنم
نفوذ کرد و مریض شدم ...
🌷اما #روحم_شفا_پیدا_کرد🌷
#چه_مریضی_لذت_بخشی ...
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
👌°•°⇩⇩ داستان کوتاه ⇩⇩°•°
•✾📚 iD ➠ کانال#
📚✾• #داستانای_خوبان_روزگار
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#نثار_روح_
#شهید_مصطفی_چمران
ودیگر شهدامون
#صلوات_و_فاتحه