🌼🌸🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#داستانای_خوبان_روزگار
#داستان_نودوچهارم
#قصهمامثلشد
#همشقندوعسلشد
🐭موشي در خانه ي صاحب مزرعه، تله موش ديد.
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.
همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست به ما ربطي ندارد...ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد.
و سپس از آن مرغ، برايش سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند.
زن مزرعه دار زنده نماند و مرد.
گاو را براي مراسم ترحيم کشتند.
« و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد. »
📚کلیله و دمنه
💟
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
#داستان_نودوپنجم
📌 #شهید_مدافع_حرم_سید_مهدی_حسینی:
«بیت المال» ، «مال البیت» نیست...
🔹️ عشق و محبتش به جا ،حساسیتهای کاریاش هم به جا بود.
◇ مواقعی که من و نغمه ، براےِ اقامتطولانی به سوریه میرفتیم ، از گرفتنِ محل اسکان تا تردد ماشین را مراقبت می کرد که از هزینهی شخصیِ
خودش پرداخت کند ...
◇ می گفت : باید مراقب باشیم «بیت المال» ، «مال البیت» نشه.
🔹️ در وصیت و حرفهای آخرش هم گفت: مقداری از حقوقم رو به اداره برگردون، شاید جایی حواسم نبوده خرجی کردم که شخصی بوده ، یا زمانی را پُر کردم که کار اداری نبوده ....
✍🏻 راوی : همسر شهید
📚 منبع : کتاب جاده سرخ
#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_سید_مهدی_حسینی
🔹️
🔺️ کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
را بر روی آدرس زیر پیگیری و به دوستان خود معرفی کنید:
@dastanayekhobanerozegar
هدایت شده از محمدرضا فرج زاده
🔶🌼🔶💐💐💐🔶🌼🔶
🔴 #داستان_نودوششم
#برخورد_خشن_راننده_اتوبوس_با #شهید_مطهری_به_خاطر_لباس_روحانیت
👤 #شهید_مطهری
🔹 در ایامی که در قم بودیم، تازه این شرکتهای مسافربری راه افتاده بود. به قصد مشهد سوار شدم.
بعد از مدتی احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمّم هستم، یک حالت بغض و نفرتی دارد.
نه من او را میشناختم و نه او مرا میشناخت.
در ورامین که توقف کرد، وقتی خواستم از او بپرسم که چقدر توقف میکنید، با یک خشونتی مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرأت نکنم یک کلمه با او حرف بزنم!
🔸 پیش خودم توجیهی کردم، گفتم لابد مسلمان نیست، مادّی است، یهودی است.
آن طرف سمنان که رسیدیم، من وقتی رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم، همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را می شوید.
مراقب او بودم، دیدم بعد وضو گرفت و نماز خواند. حیرت کردم:
این که مسلمان و نمازخوان است! ولی رابطه اش با من همان بود که بود.
✅ شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوی تربتی بودند.
آنها هم میخواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تربت).
او برعکس، هرچه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهربانی میکرد.
شب از یکی از آنها خواهش کرد که بیاید کنارش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد.
او هم رفت.
دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را برای آن دانشجو میگوید. من هم به دقت گوش میکردم که بشنوم.
🔹 اولًا از مردم مشهد گفت که از آنهایشان که با آخوندها ارتباط دارند بدم میآید.
گفت:
خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من، تنها کسی که راننده است منم.
باقی دیگر، دکتر و مهندس و تاجر و افسر هستند.
🔸 من سرگذشتی دارم.
پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینی بود.
من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد.
پیشنماز محلّه از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچهات را به مدرسه فرستادهای؟!
ای وای! مگر نمیدانی که اگر بچهات به مدرسه برود لامذهب میشود؟
پدر من هم از بس آدم عوامی بود، این حرف را باور کرد و دیگر نگذاشت دنبال درس بروم.
یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلًا من سواد ندارم.
✅ معمّا برای من حل شد که این آدم، بیچاره خودش مسلمان است ولی خودش را بدبختِ صنفِ من میداند، می گوید:
این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند.
💢 این یک جور نهی از منکر است، یعنی رماندن، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت.
بعد من پیش خود گفتم:
خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را میخواند، روزه اش را میگیرد، به زیارت امام رضا(ع) میرود.
📙 حماسه حسینی، ج۱، ص۸-۲۳۶(با اندک تلخیص)
➖➖➖➖➖➖➖
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌷🌺🌹🌹🌺🌷
#داستان_نودوهفتم
#شهید_بهرام_شکری
دندانپزشکی که با لباس سپاه به شهادت رسید...
فعاليتهاي بهرام در جهت فرهنگسازي ميان خانوادههاي كمبضاعت مناطق پايين شهر و مدارس براي حفظ و نگهداري از دندانهايشان و تلاش براي فراهم كردن امكانات دندانپزشكي با حداقل هزينه در اين مناطق، آنقدر وسيع و مشخص بود كه استاد دكتر«استفان الكسانيان1»در كتاب خود به نام« سلامت دهان و دندان» از بهرام بسيار نام برده.
او از خاطراتش در مراجعه به درمانگاههاي جنوب شهر مينويسد و از خدمات بهرام ميگويد و معتقد است كارهاي بهرام در جهت فرهنگسازي بهداشت وحفظ سلامت دهان و دندان در بينمردم فقير اين مناطق بسيار موثر بوده است كه متأسفانه زحمات مداوم او درنيمهي راه نا تمام ماند.
#ایران
#شهید_مدافع_سلامت #ترور_بدست_منافقین #مردان_پولادین
#صلوات_یادمون_نره_نثارش_کنیم
@dastanayekhobanerozegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان_نودوهشتم
گفت :
زندگی مثه نخ کردن سوزنه
یه وقتایی بلد نیستی
چیزی رو بدوزی، ولی چشمات انقد
خوب کار میکنه که همون بار اول
سوزن رو نخ میکنی،
اما هر چی پخته تر میشی،
هر چی بیشتر یاد میگیری
چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی،
چجوری زندگی کنی،
تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن.
گفتم :
خب یعنی نمیشه یه وقتی
برسه که هم بلد باشی بدوزی،
هم چشات اونقد سو داشته باشن
که سوزن رو نخ کنی؟
گفت:
چرا، میشه، خوبم میشه
اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه.
گفتم چطور مگه؟
گفت :
آخه مشکل اینجاست،
وقتی که هم بلدی بدوزی،
هم چشات سو داره،
تازه اون موقع میفهمی
نه نخ داری، نه سوزن ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🔷✨☀️🔶🔷🔷🔶✨☀️🔷
#داستان_نودونهم
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم.
من در کلاس سوم خانم بلاک در ویرچیتای تگزاس بودم و آن روز دعوتنامه فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم:
«من به این جشن تولد نمی روم.
او تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است.
برنیس و پت هم نمی روند.
او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد.
بعد گفت:
«تو باید بروی.
من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد.
مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم..
ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم.
اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم.
بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت.
خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود.
دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند.
۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت.
روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود.
با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست.
از روت پرسیدم:
«مادرت کجاست؟»
به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست.
ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم:
«هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.»
من چطور می توانستم از آنجا بیرون بروم؟
اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند.
دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم:
«کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم.
کبریت پیدا نکردیم.
برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند.
روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد.
من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم.
من با خوشحالی گفتم:
«مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم.
روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم.
روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت.
نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت.
با چشمانی پر از اشک گفت:
« من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که فهمیدم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد.
من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم و مادرم بر زندگی من اثر گذاشت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
🌼🌸💕💕🌸🌼💕💕🌸🌼
#داستان_صدم
📚 #داستان_زن_با_حیا
یکی بود ، یکی نبود.
آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟
همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود.
این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
ابن جوزی در کتاب مدهش می نویسد:
مردی از پرهیزگاران وارد مصر شد.
آهنگری را دید که آهن تافته را با دست از کوره بیرون می آورد و حرارت آن به دست او هیچ تأثیری ندارد.
با خود گفت این شخص یکی از بزرگان و اوتاد است.
پیش رفت سلام کرده ، گفت :
تو را به حق آن خدایی که در دست تو این کرامت را جاری کرده ، دعایی درباره ی من بکن .
آهنگر این حرف را که شنید ، شروع به گریستن نمود .
گفت :
گمانی که درباره ی من کردی، صحیح نیست من از پرهیزگاران و صالحان نیستم .
پرسید :
چگونه می شود با این که انجام چنین کاری جز به دست بندگان صالح خدا نیست ؟!
پاسخ داد:
صحیح است ولی از دست من هم سببی دارد آن مرد اصرار ورزید تا از علت امر مطلع شود .
آهنگر گفت:
روزی بر در همین دکان مشغول کار بودم .
زنی بسیار زیبا و خوش اندام که کمتر مانند او دیده بودم ، جلو آمده اظهار فقر و تنگدستی شدیدی کرد.
من دل به رخسار او بستم و شیفته ی جمالش شده ،
گفتم :
اگر راضی شدی کام از تو بگیرم، هرچه احتیاج داشته باشی برمی آورم.
با حالتی که حاکی از تأثیر فوق العاده بود، گفت:
ای مرد!
از خدا بترس،
من اهل چنین کاری نیستم .
گفتم :
در این صورت برخیز و دنبال کار خود برو.
برخاست و رفت.
طولی نکشید دو مرتبه بازگشت و گفت:
همان قدر بدان ، تنگدستی طاقت فرسا مرا وادار کرد به خواسته ی تو پاسخ دهم.
من دکان را بستم با او به خانه رفتم .
وقتی وارد اتاق شدیم ، در را قفل کردم.
پرسید:
چرا قفل می کنی؟
اینجا کسی نیست .
گفتم :
می ترسم یک نفر اطلاع پیدا کند و باعث رسوایی شود.
در این هنگام زن چون برگ بید به لرزه افتاد قطرات اشک چون ژاله از دیده می بارید، گفت:
پس چرا از خدا نمی ترسی؟!! پرسیدم :
تو از چه می ترسی که این قدر به لرزه افتاده ای ؟!!!
گفت :
هم اکنون خدا شاهد و ناظر ما است .
چگونه نترسم ؟!!
با قیافه ای بسیار تضرع آمیز گفت:
ای مرد!
اگر مرا واگذاری، به عهده می گیرم خداوند پیکر تو را به آتش دنیا و آخرت نسوزاند.
دانه های اشک او با التماس عجیبش در من تأثیر به سزایی کرد، از تصمیم خود منصرف شدم احتیاجاتش را برآوردم .
با شادی و سرور زیادی به منزل خود برگشت .
همان شب در خواب دیدم بانویی بزرگوار که تاجی از یاقوت برسر داشت، به من فرمود:
یا هذا !
جزاک الله عنا خیرا
(خدا پاداش نیکویی به تو عنایت کند)
پرسیدم :
شما کیستید؟
گفت:
من مادر همان دخترکم که نیازمندی او را به سوی تو کشانید ولی از ترس خدا رهایش کردی اینک از خداوند می خواهم که در آتش دنیا و آخرت تو را نسوزاند
پرسیدم :
آن زن از کدام خانواده بود؟
گفت :
از بستگان رسول خدا .
سپاس و شکر فراوانی کردم به همین جهت حرارت آتش در من اثر ندارد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥
با سلام
شما ودوستان ارجمندتان به کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#در_ایتا
دعوتید...
@dastanayekhobanerozegar
✨🔷✨🔷✨🔷✨🔷✨
#داستان_١٠١
✍پندانه
در زمان قاجار ، در کنار سفارت حکومت عثمانی در تهران ، مسجد کوچکی وجود داشت.
امام جماعت آن مسجد می گوید: شخص روضه خوانی را دیدم که هر روز صبح به مسجد می آمد و روضه حضرت زهرا را میخواند و به خلیفه دوم و به اهل سنت ناسزا میگفت...
و این درحالی بود که افراد سفارت و تبعه آن که اهل سنّت بودند ، برای نماز به آن مسجد می آمدند.
روزی به او گفتم:
تو به چه دلیل هر روز همین روضه را می خوانی و همان ناسزا را تکرار میکنی؟
مگر روضه دیگری بلد نیستی؟!
او در پاسخ گفت:
بلدم؛ ولی من یک نفر بانی دارم که روزی پنج ریال به من می دهد و می گوید همین روضه را با این کیفیت بخوان.
از او خواستم مشخصات و نشانی بانی را به من بدهد...
فهمیدم که بانی یک کاسب مغازه دار است.
به سراغش رفتم و جریان را از او پرسیدم.
او گفت:
نه من بانی نیستم شخصی روزی دو تومان به من می دهد تا در آن مسجد چنین روضه ای خوانده شود.
پنج ریال به آن روضه خوان می دهم و پانزده ریال را خودم برمی دارم.
باز جریان را پیگیری کردم، سرانجام با یازده واسطه!!!!
معلوم شد که از طرف سفارت انگلستان روزی ۲۵ تومان برای این روضه خوانی با این کیفیت مخصوص (برای ایجاد تفرقه بین ایران شیعی و حکومت عثمانی سنی) داده میشود که پس از طی مراحل و دست به دست گشتن، پنج ریال برای آن روضه خوان بیچاره می ماند.
📚
🔹️
@dastanayekhobanerozegar
─┅═ঊঈ☘️🌼🍀 ঊঈ═┅─