کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
سالک الی الله مرحوم آیت الله قاضی رحمت الله علیه
محمدرضا فرج زاده:
💦💦💦💦💦💦💦💕💕
#داستان۵٣٢
✴ #کرامتی_از:
#مرحوم_آیةالله_العظمی_قاضی؛
#به_اذن_خدا_بمیر
#علامه_طهرانی میگوید:
چندین نفر از رفقا و دوستان نجفی ما، از یکی از بزرگان و مدرسین نجف اشرف نقل میکردند که میگفت:
من درباره #استادمیرزا_علی_قاضی_طباطبایی و مطالبی که از ایشان شنیده بودم و احوالاتی که به گوشم رسیده بود،
در شک بودم.
با خود میگفتم:
آیا این مطالب که نقل شده، درست است یا نه؟
تا این که روزی برای نماز به مسجد کوفه میرفتم ـ و #مرحوم_قاضی زیاد به مسجد کوفه و سهله علاقهمند بودند ـ
در بیرون مسجد با ایشان برخورد کردم؛ با هم مقداری صحبت کردیم و در طرف قبله مسجد برای رفع خستگی نشستیم.
گرم صحبت بودیم که در این زمان مار بزرگی از سوراخ بیرون آمد و در جلوی ما خزیده، به موازات دیوار مسجد حرکت کرد.
در آن نواحی مار بسیار است و غالبا به مردم آسیبی نمیرساند.
همین که مار به مقابل ما رسید و من وحشتی کردم،
استاد اشارهای به مار کرد و
فرمود:
«مت باذن الله؛ به اذن خدا بمیر.»
#مار فوراً در جای خود #خشک_شد.
قاضی بدون این که اعتنایی کند، شروع به دنبال صحبت کرد، سپس به مسجد رفتیم و من در مسجد وسوسه شدم که آیا این کار واقعی بود و مار مرد یا این که چشم بندی بود؟
اعمال را تمام کرده و بیرون آمدم و دیدم مار خشک شده و به روی زمین افتاده است؛
پا زدم، دیدم حرکتی ندارد.
شرمنده به مسجد بازگشته و چند رکعتی دیگر نماز خواندم،
موقع بیرون آمدن از مسجد برای نجف، باز هم با یکدیگر برخورد کردیم،
آن مرحوم لبخندی زده و
فرمود:
خوب آقا جان!
امتحان هم کردی!
امتحان هم کردی.
🌴 کانال
#داستانای_خوبان_روزگار 🌴 👇
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
نثار روح علمای اسلام تشیع
وخصوصا مرحوم #آیت_الله_قاضی
#صلوات_وفاتحه
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
########&&&#######
#داستان۵٣٣
🌱 #دانه_میکاریم
دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت .
اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .
اولی گفت :
" آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید
آنگاه دوید و فریاد برآورد :
" من شکارچی ام ،
حقیقت شکار من است . "
او راست می گفت :
زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود .
همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود .
اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .
این چیزی بود که او نمی دانست .
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود .
اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و
گفت :
خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .
و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد .
زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید .
زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید .
زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد .
و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند .
بی بند و بی تیر و بی کمان .
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید .
پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت
#عرفان_نظر_آهاری
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
محمدرضا فرج زاده:
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
صلوات یادت نره
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
✨✨✨✨﷽✨✨✨✨
#داستان۵٣۴
#بچه_علینقی_الان_کیه ؟
علینقی، کاسب مؤمن و خیری بود كه هیچگاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمیکردند.
در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده میشد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانهها و تكیهها به راهانداخته و
كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود
ولی از نعمت فرزند محروم بود ...
آنهایی كه حسودیشان میشد و چشم دیدنش را نداشتند،
دنبال بهانه میگشتند تا نمكی به زخمش بپاشند ..!
آخر بعضیها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛
پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود #جلسات_قرآن_خانگی او را تعطیل كند..!
علینقی راه پدر را ادامه داده بود اما
الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود.
به خاطر همین همسایه كینهتوز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا
#آتش_حسادتش را بیرون بپاشد؛
درب را زد. علینقی آمد دم درب ...
مردك به او یك گونی داد و
گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علینقی در گونی را باز كرد،
۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون...!
#قهقهه_مردك_و_صدای_گریه_علینقی_قاطی_شد ...
كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت:
« #ایكه_گفتی:
# بخوانیدم_تا_اجابتتان_كنم ..!
اگر به من #فرزندی_بدهی،
#نذر _میكنم كه به لطف و هدایت خودت او را #مبلغ_قرآن_و_دینت كنم».
خدایی كه #دعای_زكریای_سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود،در
#۱۱_یازده_فرزند_به_علینقی_داد كه اولینشان همین #حاج_آقا_محسن_قرائتی است ...
❤️ #صلوات_بروح_علینقی_فراموش_نشه!
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
•✾📚 @dastanayekhobanerozegar 📚✾•
┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈
لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید👇
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
🌸🍃🌸🍃
#نيايش_شبانه
#پروردگارم...
امروز نگران هیچ چیز نخواهم بود
زیرا که :
تمام مشکلاتم را به
دستان پر قدرت تو می سپارم
و صبورانه منتظر می مانم تا
هرآنچه میخواهی انجام دهی...
#پروردگارا...
تو را به بزرگیت قسم هیچکس را در
ساحل طوفانی زندگیش
#تنهامگذار.
به حق
#صلوات_بر_محمدوآلش
@Dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#داستان۵٣۵
📕 #جماعت_فضول
تا وقتی کوچکی و نمیتوانند به خودت حرفی بزنند،
به پر و پای پدر و مادرت میپیچند که چرا لباس بچهتون اینطوره؟
چرا مدرسهش نگذاشتید؟
چرا دستشو به یه کاری بند نکردید؟
بعد که خودت بزرگ شدی،
قدم به قدم تعقیبت میکنند،
هی بیخ گوشِت ... میزنند:
آقا جون زن بگیر،
آدم که بیزن نمیشه،
این شتریه که ...
بعد از تو میخواهند که بچهدار بشوی.
خب،
تو از زور پیسی ناچار میشی تخم و ترکه پس بیندازی.
میگی با یکی در دهنشونو میبندم،
اما اونا که راضی نمیشوند.
اگه دختره،
یه برادر یا
خواهر میخواد.
باز اگه دختر شد دست بردار که نیستند،
باید یکی رو درست کنی که توی عزات،
جلوی مردم بلند شه و بنشینه.
تازه اگه همشون پسر شدن،
هان؟.
یکی رو میخواهند که دنبال تابوتت شیون کنه،
به سر و سینهاش بزنه،
موهاشو بکنه.
بعد میروند سر وقت شوهر دادن دخترهات یا زن دادن پسرت.
روزی دو سه نفر پیدا میکنند.
بعد نوه ازت میخواهند
و وقتی تا اینجا تعقیبت کردند، چشم به راه هستند که حلوات رو بخورند و
تو باید خیلی احمق باشی که جون سختی کنی و بمونی.
#هوشنگ_گلشیری
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#صلوات_فراموشت_نشه_هیچ_وقت
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
محمدرضا فرج زاده:
🌼💐🌼💐🌼💐🌼
#داستان۵٣۶
✍ #زنده_ماندن
#فرزند_علامه_طباطبایی با
#سفارش_علامه_قاضی
🏵 #علامه_طباطبایی
میفرمود:
◀️من و همسرم از خویشاوندان نزدیک #مرحوم_حاج_میرزا_علی_آقای_قاضی بودیم؛
او در نجف برای #صله_رحم_و_تفقد از حال ما، به منزل ما میآمد.
ما کراراً صاحب فرزند شده بودیم، ولی همگی در همان دوران کوچکی فوت کرده بودند،
روزی #مرحوم_قاضی به منزل ما آمد در حالی که همسرم حامله بود و من از وضع او آگاه نبودم؛
موقع خداحافظی به همسرم
گفت:
◀️دختر عمو!
این بار این فرزند تو میماند، و او پسر است و آسیبی به او نمیرسد، و نام او « #عبدالباقی» است.
من از پاسخ #مرحوم_قاضی خوشحال شدم؛
خدا به ما پسری لطف کرد و بر خلاف کودکان قبلی، باقی ماند و آسیبی به او نرسید و نام او را « #عبدالباقی» گذاردیم.
🌴 #کــــانـــــال
#داستانای_خوبان_روزگار🌴 👇
@dastanayekhobanerozegar
@dastanayekhobanerozegar
#صلوات_بروح
#مرحوم_آیت_الله_قاضی
و
#علامه_طباطبایی
هدایت شده از کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
21.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان۵٣۷
✴ #علی_گندابی_و
#رحمت_الهی
🔸️ استاد عالی
🌴 کــــانـــــال
#داستانای_خوبان_روزگار🌴 👇
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#درود_وصلوات_بروح_علی_گندابی
خدایا
#به_احترام_علی_گندابی
من رو هم ببخش، و
#عاقبت_بخیرم_کن
به حق
#صلوات_بروحش_و
#بر_اربابش_ابوالفضل_ع
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
🔺️ #چه_خوب_است_که :
#زبان_تو_در_اختیارت_باشد!
#داستان۵٣٨
💠 #مرحوم_سید_ابوالقاسم_هندی نقل کرد که :
درخدمت #حاج_شیخ_حسنعلی به کوه<<معجونی>> از کوه پایه های مشهد رفته بودیم.
در آن هنگام مردی یاغی به نام #محمد_قوش_آبادی که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کنار کوه پدیدار شد واخطار کرد که:
اگر حرکت کنید کشته خواهید شد !
#مرحوم_حاج_شیخ به من فرمودند:
وضو داری ؟
عرض کردم:
آری.
دست مراگرفتند وگفتند:
چشم خود را ببند.
پس از
چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم فرمودند :
باز کن
چون چشم گشودم دیدم که نزدیک دروازه شهریم !
بعد از ظهر آن روز به خدمتش رفتم کاسه بزرگی پر از گیاه در کنار اطاق بود.
از من پرسیدند:
در این کاسه چیست؟
عرض کردم:
نمی دانم ودر جواب دیگر پرسشهایشان نیز اظهار بی اطلاعی کردم.
آنگاه فرمودند:
قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی ؟
گفتم خیر فرمودند:
خوبست تو زبانت را در اختیار داری
بدان که تا من زنده ام از آن ماجرا سخنی مگو وگرنه موجب مرگ خود خواهی شد.
#خاطرات_و_کرامات_شیخ_حسنعلی_نخودکی_اصفهانیمحمدرضا فرج زاده:
🔺️ #چه_خوب_است_که :
#زبان_تو_در_اختیارت_باشد!
⬅️منبع کتاب
#نشان_از_بی_نشانها
🌴 #کــــانـــــال
#داستانای_خوبان_روزگار 🌴 👇
┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
#صلوات_بروح_مرحوم_نخودکی
ودیگر علمای اسلام
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
#داستان۵۴٢
#شهیدانه
#شهید_چمران
✨✨ #ای_درد
اگر تو نماینده ی خدایی که :
برای آزمایش من قدم به زمین گذاشته ای
تو را می پرستم.
✨✨تو را در آغوش می کشم و هیچگاه شکوه نمی کنم.
✨✨بگذار بند بندم از هم بگسلد، هستی من در آتش بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود.
✨✨باز هم صبر میکنم و خدای بزرگ را عاشقانه می پرستم.
✨✨ای خدایی که:
این آزمایشهای دردناکی که فرا راه من قرار داده ای،
این شکنجه های کشنده ای را که بر من روا داشته ای همه را می پذیرم.
#نثار_روح_مطهر_شهید_چمران
#صلوات_و_فاتحه
✾📚 @Dastanayekhobanerozegar 📚✾
#کانال👆👆👆
#داستانای_خوبان_روزگار
و" #عشق" به
مرگ میماند
مارا در کنار
هم جمع
میکند ازهم
جدا میکند
و ما را
اختیاری
نیست
#┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار
😊😊😊😊😊😊😂
#داستان۵۴٣
#سوتی
یه شب
با یکی از دوستام رفتیم سوپر مارکت که چیزی بخرم
دوستم زودتر رفت تو من همین که خواستم برم تو
گوشیم زنگ خورد
وقتی که صحبتم تموم شد رفتم تو سرم پایین بود با صدای نسبتا بلند گفتم :
سلام حاجی.
چشمتون روز بد نبینه تا سرمو کردم بالا
از خجالت اب شدم
فروشند مرد نبود
یه زن با دوتا دختربود خیلی خجالت کشیدم😢🙈 اونها هم با تعجب داشتن نگام میکردن
.
بعدش سریع رفتم بیرون🤣🤣🤣🤣
#سوتی 😁🖐
🤣┅═✼🍃🌷🍃✼═┅
@dastanayekhobanerozegar
#کانال
#داستانای_خوبان_روزگار