eitaa logo
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
253 دنبال‌کننده
26.5هزار عکس
27.2هزار ویدیو
208 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم درشب #میلادحضرت_امام_حسن_عسگری_ع #پدرحضرت_صاحب_الزمان_عج #درسال_١۴٠١ این کانال درایتاراه اندازی می‌شود. #بیادشهیدبسیجی_علیرضا_فرج_زاده_وپدرمرحوممون_کربلایی_حاج_هوشنگ_فرج_زاده. که در ایام چهارمین سالگرد درگذشتش هستیم #صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
کشکول صلوات بر محمدوآل محمدص
سالک الی الله مرحوم آیت الله قاضی رحمت الله علیه
محمدرضا فرج زاده: 💦💦💦💦💦💦💦💕💕 ٣٢ ✴ : ؛ می‌گوید: چندین نفر از رفقا و دوستان نجفی ما، از یکی از بزرگان و مدرسین نجف اشرف نقل می‌کردند که می‌گفت: من درباره و مطالبی که از ایشان شنیده بودم و احوالاتی که به گوشم رسیده بود، در شک بودم. با خود می‌گفتم: آیا این مطالب که نقل شده، درست است یا نه؟ تا این که روزی برای نماز به مسجد کوفه می‌رفتم ـ و زیاد به مسجد کوفه و سهله علاقه‌مند بودند ـ در بیرون مسجد با ایشان برخورد کردم؛ با هم مقداری صحبت کردیم و در طرف قبله مسجد برای رفع خستگی نشستیم. گرم صحبت بودیم که در این زمان مار بزرگی از سوراخ بیرون آمد و در جلوی ما خزیده، به موازات دیوار مسجد حرکت کرد. در آن نواحی مار بسیار است و غالبا به مردم آسیبی نمی‌رساند. همین که مار به مقابل ما رسید و من وحشتی کردم، استاد اشاره‌ای به مار کرد و فرمود: «مت باذن الله؛ به اذن خدا بمیر.­»  فوراً در جای خود . قاضی بدون این که اعتنایی کند، شروع به دنبال صحبت کرد، سپس به مسجد رفتیم و من در مسجد وسوسه شدم که آیا این کار واقعی بود و مار مرد یا این که چشم بندی بود؟ اعمال را تمام کرده و بیرون آمدم و دیدم مار خشک شده و به روی زمین افتاده است؛ پا زدم، دیدم حرکتی ندارد. شرمنده به مسجد بازگشته و چند رکعتی دیگر نماز خواندم، موقع بیرون آمدن از مسجد برای نجف، باز هم با یکدیگر برخورد کردیم، آن مرحوم لبخندی زده و فرمود: خوب آقا جان! امتحان هم کردی! امتحان هم کردی. 🌴 کانال 🌴 👇 ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ نثار روح علمای اسلام تشیع وخصوصا مرحوم @dastanayekhobanerozegar
########&&&&######## ٣٣ 🌱 دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را . اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . " او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت . اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود . خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد . این چیزی بود که او نمی دانست . دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم . و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان . و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ محمدرضا فرج زاده: ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ صلوات یادت نره @dastanayekhobanerozegar
✨✨✨✨﷽✨✨✨✨ ٣۴ ؟ علی‌نقی، ‌کاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ‌گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی‌کردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می‌شد. یك عمر جلسات مذهبی در خانه‌ها و تكیه‌ها به راه‌انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود ... آن‌هایی كه حسودی‌شان می‌شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می‌گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند ..! آخر بعضی‌ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود او را تعطیل كند..! علی‌نقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینه‌توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا را بیرون بپاشد؛ درب را زد. علی‌نقی آمد دم درب ... مردك به او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیا این‌ها مال تو، شاید به كارت بیاید». علی‌نقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون...! ... كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت: « : # بخوانیدم_تا_اجابت‌تان_كنم ..! اگر به من ، _می‌كنم كه به لطف و هدایت خودت او را كنم». خدایی كه را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود،در كه اولین‌شان همین است ... ❤️ ! ┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈ •✾📚 @dastanayekhobanerozegar 📚✾• ┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈ لطفا با عضویت در این کانال از ما حمایت کنید👇
🌸🍃🌸🍃 ... امروز نگران هیچ چیز نخواهم بود زیرا که : تمام مشکلاتم را به دستان پر قدرت تو می سپارم و صبورانه منتظر می مانم تا هرآنچه میخواهی انجام دهی... ... تو را به بزرگیت قسم هیچکس را در ساحل طوفانی زندگیش . به حق @Dastanayekhobanerozegar
٣۵ 📕 تا وقتی کوچکی و نمی‌توانند به خودت حرفی بزنند، به پر و پای پدر و مادرت می‌پیچند که چرا لباس بچه‌تون اینطوره؟ چرا مدرسه‌‌ش نگذاشتید؟ چرا دستشو به یه کاری بند نکردید؟ بعد که خودت بزرگ شدی، قدم به قدم تعقیبت می‌کنند، هی بیخ گوشِت ... می‌زنند: آقا جون زن بگیر، آدم که بی‌زن نمی‌شه، این شتریه که ... بعد از تو می‌خواهند که بچه‌دار بشوی. خب، تو از زور پیسی ناچار می‌شی تخم و ترکه پس بیندازی. میگی با یکی در دهنشونو می‌بندم، اما اونا که راضی نمی‌شوند. اگه دختره، یه برادر یا خواهر می‌خواد. باز اگه دختر شد دست بردار که نیستند، باید یکی رو درست کنی که توی عزات، جلوی مردم بلند شه و بنشینه. تازه اگه همشون پسر شدن، هان؟. یکی رو می‌خواهند که دنبال تابوتت شیون کنه، به سر و سینه‌اش بزنه، موهاشو بکنه. بعد میروند سر وقت شوهر دادن دخترهات یا زن دادن پسرت. روزی دو سه نفر پیدا می‌کنند. بعد نوه ازت می‌خواهند و وقتی تا اینجا تعقیبت کردند، چشم به راه هستند که حلوات رو بخورند و تو باید خیلی احمق باشی که جون سختی کنی و بمونی. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ @dastanayekhobanerozegar
محمدرضا فرج زاده: 🌼💐🌼💐🌼💐🌼 ٣۶ ✍ با 🏵 می‌فرمود: ◀️من و همسرم از خویشاوندان نزدیک بودیم؛ او در نجف برای از حال ما، به منزل ما می‌آمد. ما کراراً صاحب فرزند شده بودیم، ولی همگی در همان دوران کوچکی فوت کرده بودند، روزی به منزل ما آمد در حالی که همسرم حامله بود و من از وضع او آگاه نبودم؛ ‌موقع خداحافظی به همسرم گفت: ◀️دختر عمو! این بار این فرزند تو می‌ماند، و او پسر است و آسیبی به او نمی‌رسد، و نام او « » است. من از پاسخ خوشحال شدم؛ خدا به ما پسری لطف کرد و بر خلاف کودکان قبلی، باقی ماند و آسیبی به او نرسید و نام او را « » گذاردیم. 🌴 🌴 👇 @dastanayekhobanerozegar @dastanayekhobanerozegar و
🔺️ : ! ٣٨ 💠 نقل کرد که : درخدمت به کوه<<معجونی>> از کوه پایه های مشهد رفته بودیم. در آن هنگام مردی یاغی به نام که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کنار کوه پدیدار شد واخطار کرد که: اگر حرکت کنید کشته خواهید شد ! به من فرمودند: وضو داری ؟ عرض کردم: آری. دست مراگرفتند وگفتند: چشم خود را ببند. پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم فرمودند : باز کن چون چشم گشودم دیدم که نزدیک دروازه شهریم ! بعد از ظهر آن روز به خدمتش رفتم کاسه بزرگی پر از گیاه در کنار اطاق بود. از من پرسیدند: در این کاسه چیست؟ عرض کردم: نمی دانم ودر جواب دیگر پرسشهایشان نیز اظهار بی اطلاعی کردم. آنگاه فرمودند: قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی ؟ گفتم خیر فرمودند: خوبست تو زبانت را در اختیار داری بدان که تا من زنده ام از آن ماجرا سخنی مگو وگرنه موجب مرگ خود خواهی شد. فرج زاده: 🔺️ : ! ⬅️منبع کتاب 🌴 🌴 👇 ┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ ودیگر علمای اسلام @dastanayekhobanerozegar
٢ ✨✨ اگر تو نماینده ی خدایی که : برای آزمایش من قدم به زمین گذاشته ای تو را می پرستم. ✨✨تو را در آغوش می کشم و هیچگاه شکوه نمی کنم. ✨✨بگذار بند بندم از هم بگسلد، هستی من در آتش بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود. ✨✨باز هم صبر میکنم و خدای بزرگ را عاشقانه می پرستم. ✨✨ای خدایی که: این آزمایشهای دردناکی که فرا راه من قرار داده ای، این شکنجه های کشنده ای را که بر من روا داشته ای همه را می پذیرم. ✾📚 @Dastanayekhobanerozegar 📚✾ 👆👆👆
و" " به‌ مرگ میماند‌ مارا‌ در کنار‌ هم جمع‌ میکند ازهم‌ جدا میکند‌ و ما را‌ اختیاری‌ نیست #┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ @dastanayekhobanerozegar
😊😊😊😊😊😊😂 ٣ یه شب با یکی از دوستام رفتیم سوپر مارکت که چیزی بخرم دوستم زودتر رفت تو من همین که خواستم برم تو گوشیم زنگ خورد وقتی که صحبتم تموم شد رفتم تو سرم پایین بود با صدای نسبتا بلند گفتم : سلام حاجی. چشمتون روز بد نبینه تا سرمو کردم بالا از خجالت اب شدم فروشند مرد نبود یه زن با دوتا دختربود خیلی خجالت کشیدم😢🙈 اونها هم با تعجب داشتن نگام میکردن . بعدش سریع رفتم بیرون🤣🤣🤣🤣 😁🖐 🤣┅═✼🍃🌷🍃✼═┅ @dastanayekhobanerozegar