🔰یک خاطره جالب؛ یک خاطره عجیب!
🔹جمعه را مهمان ما بودند. از آب و هوا و مقایسه خلق و خوی مردم شیراز و قم شروع کردیم تا رسیدیم به خاطرات تخصصی!
🔹میگفت اولین مواجهه من با روحانیت مربوط به زمانی بود که در یکی از ایام تبلیغی در سازمان تبلیغات فلان شهرستان با روحانیونِ مبلغ هم اتاق شدم.
🔹 حاج آقا! بعضی از رفتاراشون برام عجیب بود!
مثلا یکیش ساعت سه نصف شب پا میشد، وضو میگرفت، راه میرفت و یه سری جملات عربی میخوند و می کشیدشون! حسابی ازش ترسیده بودم!😂
⬅️ یک شب دیگه که مناسبتی مربوط به حضرت علی ع بود، تنها توی رختخواب دراز کشیده بودم. سازمان تبلیغات اون شهر هم چسبیده به قبرستان بود، طوری که پنجره هاش رو به قبرستان باز می شد. در عالم تنهایی خودم داشتم برای #حضرت_علی ع صلوات میفرستادم و باهاش حرف میزدم:
علی جان! من تو این شهر تنها و غریبم، تو خودت کمکم کن دستم رو بگیر...
❗️یک آن صدای مهیب و وحشتناکی اومد، چند لحظه یاول شوکه شده بودم، سر جام خشکم زده بود، هیچی نمی فهمیدم. تا حالم سرجاش اومد ذهنم رفت به حرفایی که داشتم میزدم! گفتم آقاجان کمک هیچی آخه این چه اتفاقی بود برای ما افتاد؟! قلبم اومده تو دهنم!
🔹رفتم ببینم چی شده! دیدم یکی از درهای سازمان رو فراموش کرده بودم ببندم، باد کوبیده به هم و این صدای مهیب رو تولید کرده. یه نفس راحت کشیدم و برگشتم سمت رختخوابم.
💠 اما قسمت عجیب ماجرا اینجاست!
دیدم یک #عقرب_بزرگ به اندازه کف دست کنار بالشتم داره راه میره😳
🔹 گفتم خدا رو شکر که اینجا نبودم و إلا تو این شب تنها و ساختمان به این بزرگی هیچ کس نبود به فریادم برسه!
💎 تازه فهمیدم حضرت علی ع چطور حرفمو شنیده و چطور فوری اجابتم کرد و از یک مهلکه تو این شهر غریب نجاتم داد!
👈رفقا! شاید اگر ذره ای احتمال میدادم داستانش دروغ باشه، نقلش نمیکردم. از رفتارها و صحبت ها و حالاتش کاملا مشهود بود که داره عین حقیقت رو میگه....
✅ إِنَّا غَيْرُ مُهمِلِينَ لِمُرَاعَاتِكُم وَ لَا نَاسِينَ لِذِكْرِكُم....
💠به کشکول یک طلبه بپیوندید🔰🔰🔰
http://eitaa.com/joinchat/911671316C274de32b2e