eitaa logo
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
47.5هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
10.2هزار ویدیو
33 فایل
مجموعه کانالهای کشکول معنوی مدیریت : 👈 @mosafer_110_2 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝 #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ✍️نویسنده: -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
✍️ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده: -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
✍️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده: -------------------------- ڪشکول_معنوی👇🔰 🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🔊 : بعضیا میگن: خب حاج آقا به ما بگید چطور به رفیقای بی نمازمون بگیم که نمازبخونن❓🤔 چطور قانعشون کنیم⁉️ ✅ عزیز من، شما اصلا لازم نیست به اونها بگی بیان نماز بخونن!😊 اول ببین خودت با خوندنت چه گُلی به سر خودت زدی❕❕ خود نمازخونت رونشون بده،👌🏻👏🏻 لذتی که از نماز خوندن بردی رو نشون بده به اهل عالم؛ " اونوقت .." بزار حرف آخر رو بزنم اصلا " هرچی بی نماز تو عالم هست تقصیر نمازخوناست "🤔❓ اینکه بی نمازا نماز نمیخونن مال اینه که: به ما نمازخونا نگاه میکنن میگن: تو مثلا نماز خوندی چیکار کردی❓ چه فایده ای برات داشته❓ مثلا صورتت گل انداخته از مناجات باخدا؟❓ که بگی چه کِیفی کردی که دیگری هم بیاد؟❓ خب اینجوری میگن دیگه! اگه نگن هم اینجوری می بینن!!!😉 پیش خودشون میگن: بندگان خدا دارن خودشون رو اذیت میکنن!❌ تازه نمازنمیخونه کسی, کِيف هم میکنه. و وقتی ما میریم نماز میخونیم برای ما تاسف میخوره! میگه نگاه کن چه خودشو گرفتارکرده، اینم جزو نمازخوناست..🤕 درحالی که واقعا وقتی ما رو میبینه باید احساس حقارت کنه!👌🏻 اگه نماز وجودتو کرده باشه، "بقیه جذب میشن"👏🏻 یه قاعده ی عمومی هست اونم این که: "تا خوبها خوبتر نشوند، بدها خوب نمی شوند" چیکار کنیم همه نمازخون بشن؟🤔 *یه کاری کنید اونایی که نمازخون هستند بهتر بشن." همین! اونوقت میان بهت میگن: تو چرا اینقدر با نشاطی😊 توچرا کینه به دل نمی گیری؟؟ توچرا حسرت نمیخوری🤔 تو چرا عصبی نمیشی؟؟ تو چرا انقدر منظم و دقیق و عاطفی هستی⁉️ شما هم میگی: والا فکرکنم ... ..... 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
💢🔹🔵👇🔸🔴 استاد پناهیان: چرا ما سر نماز به جای الله اکبر نمیگیم الله الرحمن❓❗️ آیا بهتر نبود بگیم خدای مهربان❓❓ دلها بیشتر جذب نمی شد به نماز❓❗️ ❗️🙇 تا میایم سر نماز: الله اکبر چرا از کبریایی خدا حرف میزنیم❓❗️ دیدید وقتی مداحان و ذاکران اهل بیت دعا می خونن از مهربونی خدا میگن ما هم گریه می کنیم. درسته❓❗️ 😐خب حاج آقا برای نماز هم شما بیاید طرفندی به کار ببرید به جای الله اکبر بگیم الله الرحمن❗️ بعد گریه کنیم بگیم خدایا عزیزدلمی😘 💢⛔️💢 😐حاج آقا آخه نمیشه اینجوری با خدا عشق بازی کنیم❗️ آخه کبریایی خدا که نمیشه باهاش حال کرد! نمیشه باهاش اشک ریخت❓❗️ ✅ چرا اینقدر میگیم الله اکبر❓ چرا نماز مشحون است از عظمت الهی❓ چرا در مقابل کبریایی خدا ما همیشه سر به تربت و خاک می گذاریم ❓ چرا در هر رکعت یه رکوع داریم و دو سجده ❓ برای اینکه نماز میخواد یه چیزی به ما یاد بده عین پادگان❗️ 👇👇👇 وقتی یه فرمانده ای نیاز داره عظمتش تو دل سرباز بنشینه نمیاد بگه: آقای سرباز من برات یه ماشین می خرم❗️ خوب حرف من رو گوش بدیا❗️❗️ 😊🙇💂 مثلا ببرنش پادگان یه ماه دوره ی آموزشی هی نخود و کشمش بریزن تو دامن سرباز ❗️ فرمانده بگه عزیزدلم امروزم یه قاقا لی لی دیگه برات خریدم❗️❗️❗️ 😐 😉 فقط وقتی جنگ پیش اومد، درنری ها❗️ ❓❗️❗️❓ دستور منو گوش بدیا باشه❓❗️😐 من اینجا تو رو تحویل می گیرم تو هم در میدان جنگ منو تحویل بگیریا❗️ ➖🔸👆❓ خب به نظرتون همچین آدمی به حرف فرماندش💂‍♂ گوش میده❓❗️🤔 همچین بنده ای به حرف خدا گوش میده❓🤔 بازم میگم: اگه میخواید گناه براتون سخت باشه سعی کنید با نماز عظمت خدا رو تو دلتون قرار بدید.😊 براتون خیلی مهم باشه که نماز رو سر وقت بخونید. .... ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬ ♡ 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🔸🔸🔸🔹✴ استاد پناهیان: مقام معظم رهبری خدا خیرشون بده کلمه ی بسیار زیبایی ایام سال نو فرمودن.👌 فرمودن هرکسی امسال یه قدم جلوتر برداره.🚶 اگه ما بخوایم تو زندگیمون یه قدم جلوتر برداریم، باید چیکار کنیم❓❓❓🤔 " آداب نماز رو کم کم باید آغاز کرد" و به صورت عالی اجرا کرد 👌 قدم اول در نماز خوندن،💥مؤدبانه نماز خواندن💥 هست. نماز مؤدبانه یعنی چی❓❓❓ 👇👇👇💥دقت کنید یعنی خدایا من حال دارم یا ندارم ، عشق به تو دارم یا ندارم، از تو می ترسم یا نمی ترسم زورم میاد نماز بخونم یا زورم نمیاد 👇👇👇✨✨✨ ""به هر حال من باید ادب رعایت کنم ""🙃 مثل یه سربازی که میره توی پادگان❗️ بهش میگن از امروز فرماندتو دیدی پا میکوبی و دستتو می بری بالا❗️ وقتی کلاه سرت هست سلام نظامی میدی❗️😐 وقتی اومدی جایی که سقف هست کلاهتو بر می داری☝️. 👥👤💭 وقتی فرماندت می خواست بره کسی بهت خبر دار داد تا وقتی آزاد باش نگفته یا فرمانده نرفته تو نباید حالت راحت باش داشته باشی😐 خواست پاشو جا به جا کنه قبلا باید فرمانده بهش گفته باشه آزاد باش❗️ اینا رو به سرباز یاد میدن از فردا هم شروع میکنه به اجرا کردن...😊 این دیگه فرقی نمیکنه آدم حال داشته باشه یا نداشته باشه. باید اجرا کنه... ➖➖🔸➖ دیدید بعضیا میگن خدایا مشکل منو حل کن تا برات نماز بخونم❗️❗️❗️😐 اینا اگه برن سربازی به فرمانده میگن تو خودت بیا موهای ما رو ژل بزن تا منم بعد فردا بجنگم❗️❗️❗️ اینا اسمشون فرزند مادره شما بهشون چی میگید ❓❓❓ بچه ننه❗️ آها بله❗️🙄 اونجوری سرباز، ابهت و عظمت فرمانده تو دلش نمی شینه . اثرش چیه❓🤔 اثرش اینه که پس فردا تو لحظات حساس و خطرناک پا نمی کوبه و اطاعت نمیکنه...😶 فرمانده بهش میگه برو جلو میگه صبرکن ببینم❗️ عه عه چرا برم جلو ..چی❓❗️ قدیما می گفتن ارتش چرا نداره... نمیخوام بگم ارتش ها این کار رو درست می کنن یا نه. اما در نیروی نظامی امر فرمانده حساسه... و ساختار باید استحکام داشته باشه. برا همین آداب ویژه ای دارن که این آداب ردخور نداره آدم باید محکم بشه... 💢یه پیشنهاد❗️ نمازت رو با ترس از خدا بخون.😉 برای خدایی بخون که تمام مقدرات تو و همه ی زندگیت دستشه خودت رو یه بنده ی ضعیف و ناچیز و حقیر در خونه ی خدا بدون.😢 برای بندگی خوب اول باید خوف از خدا تو دلت بیفته. چند روزی تمرین کن.😊 میتونی آیات قرآن مخصوصا آیات عذاب رو بخونی...😓 آروم آروم خوف از خداوند متعال تو دلت میفته و صدات نازک میشه مقابل خدا بعد آروم آروم مشکلاتت حل میشه.. ... ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🔹➖✅✅ استاد پناهیان: آیا ما لازم داریم خداوند در دل ما عظمت داشته باشد یا نه⁉️ 🙇 حالا اگر من می پرسیدم آیا ما باید به خدا عشق داشته باشیم❓ همه محکم می فرمودید بله ❗️😐 اما اگه می پرسیدم آیا لازم است خدا در قلب ما عظمت داشته باشد؟ همه آرام می گفتید بله❗️😶 🔹🔹💥➖👇🔵 واقعش اینه که شما میگید خب حاج آقا ما باید عاشق خدا بشیم ، فدای خدا بشیم دیگه❗️ خب عزیز من 👇🔸✅👇 کوچه ای که تو می خوای ازش عبور کنی و به خانه ی عشق به خدا برسی کوچه ای است که باید "اول احساس عظمت خدا در دلت بنشیند..." (🤔 فکر میکنی چرا انقد راحت گناه میکنی❓❓ ❗🔴❗ خب معلومه چون خدا پیشت عظمت نداره.... چون خدا رو توی زندگیت حساب نمیکنی... با نماز باید عظمت خدا تو دلت بیفته.... با نماز باید هوای نفست رو از خدا بترسونی تا موقع گناه زیاد پر رو نشه و ازت گناه نخواد. نماز یعنی زدن هوای نفس.... ... ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
✅🚩💠 استاد پناهیان: ☝️ "مرحله ی اول نماز خوب خوندن رفتار در نماز هست که باید مؤدبانه باشه" 😢 آقا ما تو نماز میخوایم توجه به خدا پیدا کنیم ❗️ ✅ ببخشید "توجه" رو چطور مینویسن ❓❓ با تاء دندونه دار یا دسته دار❓❗️ اصلا من و تو می فهمیم توجه یعنی چی❓❓ ❓❗♦ قدرت توجه کردن میدونی چیه❓❗️ چیزیه که "باید خدا از آسمان بالا به انسان هدیه بکنه" 💟👇 نماز یعنی چی❓ " رعایت ادب چشم گفتن" و فرمان اطاعت کردن " و این خیلی زیباست "😍 یه مدتی سعی کن سر نماز ادب رو رعایت کنی بعد یه عشقی از خدا تو دلت می افته که نگو ... 🌺🌹🌺💓✌🔜 یه مدتی ادب رعایت کن در بارگاه ربوبی، یه معرفتی خدا به تو عنایت خواهد کرد که نپرس ... صورت به خاک بگذار بگو : 😞 خدایا خواستی صورت به خاکم بنگری/ بهر مویت در هلاکم بنگری / هان ببین افتاده ام از پا برت... من برای کی سجده میکنم جز تو ❓ ""نشون بده سر نماز که از خدا حساب میبری..."" این هیچ کاری نداره... 💠💠💠 ... ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬ ♡ 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
خدای با عظمت.... ✅🔹➖🔴 استاد پناهیان: 🌈 شما خودتون انصافا چقدر نشستید تو جلساتی که حاج آقا روی منبر از عشق و محبت و کرم خداوند متعال گفته و اشک ریختید😭 و حال کردید، بعد وقتی رفتید بیرون باز اوضاع همونی شده که بوده ❓❓❓ 😏 🔺بین خودمونیم دیگه❗️ بله آقا⁉️ ❗♦❗ آدم باید راستشو بگه دیگه❗️ 🔴 جهان مسیحیت مشکلشون می دونید چیه❓ مشکلشون اینه که خداشون عظمت نداره... فقط مهربونه... " فقط خداشون تنها کاری که می تونه انجام بده اینه که ببخشه...." ببین عزیزم خدایی رو که ازش حساب نبرن، عاشقشم نمیتونن بشن.🙄 ✅✅✅ شما می دونید چرا اینقدر عاشق علی بن ابی طالب هستید ❓❓ چون از ذوالفقار⚡️ و از غضب علی ع و از هیبت علی ع هم خبر دارید . شما چرا از بین شهدای کربلا از همه بیشتر به اباالفضل العباس قمر بنی هاشم علاقه مند هستید⁉️ 👆🌺❓✅ چون قدرت او، هیبت او، علم او و علمداری او از همه بیشتر بود . ما برای عباس یه حساب دیگه ای قائلیم . بعد برای اون هم می میریم . حالا من از شما می پرسم اگر به شما بگن اباالفضل یه آقایی بود خیلی خوب؛ خیلی داداش با وفایی بود برای امام حسین اما حیف که خیلی ضعیف بود ❗️ اگه کسی بهش تنه میزد، می خورد زمین❗️❗️ همون اول جنگ هم شهید شد❗️ ❓❗ تو رو قرآن قسم به من بگید اینقدر عباس بن علی ع عزیز می شد❓❗️ ... ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬ 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🔊 ⛔️📢☝️💥 استاد پناهیان: چرا بعضیا دوست دارن قدرت خدا رو حذف کنن❓ عظمت خداوند رو حذف کنن❓ چرا میخوان فقط با خدا عشق بازی کنن⁉️ 👌❓ چرا بعضیا اینجوری دوست دارن⁉️🤔 جوونا من به شما عرض کنم الان سرزمین نازنین ما که پر از معنویت است و نعمات معنوی در این سرزمین فراوان هست، داره مین گذاری میشه توسط دشمن... 💣🔫⛔ خواستی راه بری تو فضای علمی مواظب باش❗️ مین 💣 کاشتن❗️ مین چیه 💣❓ 👈 عرفان های وارداتی... عرفان های وارداتی که از غرب و شرق عالم میاد . (مث عرفان اوشو و مذاهب بودایی و صوفی گری و یوگا و شیعیان افراطی و...) ⛔❓⛔ 💢 آقا جان اونقدر کتاب فارسی دارن چاپ می کنن به اسم های مختلف و با نویسندگان مختلف غربی و شرقی که دین ندارند . ⚠️ هیچ دینی ندارن اما با خدا حرف می زنن❗️ یک کتابی دیدم نوشته بود: "مناجات با لبخند" 😊 🔆 خب مناجات با لبخند خیلی قشنگه حالا ان شاءالله بعدا درمورد نماز خوندن با صفا و با نشاط با هم صحبت می کنیم. 👇✅ ♻️ من اتفاقا خوشم اومد؛ گفتم چه آدم با سلیقه ای❗️ مناجات که نباید همیشه با اشک و ناله باشه که. 🗣 البته در این باره جلسات بعد باهم سخن خواهیم گفت. ولی گفتم با سلیقه ست و کار قشنگی کرده. رفتم تو کتاب دیدم "بالاترین کفریات رو لابلای چهارتا حرف قشنگ زده " ⛔❗🔫💣💥 💯 (خیلی خیلی خیلی مهم) عرفان های وارداتی که بدون دین و بدون امام زمان و بدون اهل بیت و بدون خدا و بدون نماز و بدون تقوا و بدون حجاب هستن❗️ 👇⛔❓❗🔹 🔰 این عرفانها رو دارن میارن صد تا حرف خوب می زنن درباره ی اینکه: خدا نازه و... خدا حرف ما رو میشنوه... خدا ما رو دوست داره و... خب اینا خوبه حاج آقا! چه ایرادی داره❗️ عزیزم ظاهرش قشنگه اما فقط همین عرفان ها می دونی چه فاجعه ای به بار میاره⁉️ 👇⛔❗❓👇 خدایی که عظمت نداره، همه میخوان که دوستش داشته باشن ولی هیچ کس واقعا دوستش نخواهد داشت.... 👆👆🔴🔴 همه دوست دارن عاشق این خدای عشق پرور باشن ولی کسی عاشق خدایی که عظمت ندارد نخواهد شد... 🔹🔹🔹🌍 عظمت خدا رو اول باید تو دلت بندازی... ازش باید حساب ببری... کم کم خوف از خدا هم تو دلت می شینه... و بعد عاشق خدا میشی... بدون اطاعت از خدا کسی واقعا عاشق خدا نخواهد شد... ... ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ♡ ‌‌🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
چگونه به خدا عشق بورزیم❓❓ ➖➖🌺➖☘➖ استاد پناهیان: ✅ عظمت خدا رو اول باید تو دلت بیندازی تا "ازش حساب ببری" 🔸کم کم "خوف خدا" تو دلت مینشینه 🔴اقا من از خدا نمیترسم چکار کنم⁉️ حتما سرنماز سرت رو خاروندی❗️ حتما کلمات رو درست تلفظ نکردی ❗️ ❌⭕️❌ ❤️خدا خیلی نازه میتونه بیاد یه کشیده بزنه توی گوشمون 👂تا حساب کار دستمون بیاد❗️ اما خدا میگه "اون باید خودش بفهمه.." ☘✅☘ 💢هر کس عظمت خدا تو دلش 💓 نشست یه عشقی پیدا میکنه... یه علاقه ای پیدا میکنه که ما فقط حرفش رو میزنیم... ♨️💢♨️ ✅کسی که نماز مودبانه خونده باشه یه محبتی تو دلش💗 میشینه و نمی تونه این محبت رو پاسخ بدهد 🔰بعد خدا روز قیامت میگه: گفتم که اینقدر دوستت دارم 💢⭕️💢 🔆 🚨 یه روایت،؛ 👇👇👇👇 🌺رسول خدا ص صدا زد خدایا میشه روز قیامت امت من رو ببری یه گوشه ای از صحرای محشر و فقط من و تو باشیم❓ 💢بعد اونجا به حسابشون رسیدگی کنی.. ❤️خدا فرمود حبیب من، من از تو مهربان ترم روز قیامت امتت رو میبرم جایی که فقط خودم باشم بعد به حسابشان رسیدگی میکنم تا تو هم ندونی که چه گناهی کردند..♨️ ... ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
چرا تعقیبات نماز این همه اهمیت داره❓ 🔶استاد پناهیان؛ 🌺خدا اومده میگه بعد نماز از من چیزی بخواه من بهت میدم سرشو انداخته پایین راست راست داره میره 🔴🔴🔴 کجا مهمتر از اینجا این جز اینکه میخوای تکبر کنی به خدا 💢محبت خدا رو پس میزنی بی نیازی خودتو به خدا نشون میدی حالا بهت میگم شو خی نداره خدا ❌⭕️💢 نمازی که تعقیبات نداره قبول نیست میدونی چرا؟ ☘چون خدا میگه بنده من امر منو اجرا کردی نماز خوندی حالا یه دعای مستجاب داری ❎✅❎✅ بخواه از من تامن بهت بدم رفت....آقا رفت🏃🏃 خدا میگه بعد نماز از من بخواه السلام علیکم و رحمت الله و برکاته اقا رفت ⛔️ بلا فاصله خدا میگه ملائکه من نمازش رو بهش برگردانید بنده ای که به من نیاز نداره اومده امر منو اجرا کنه که چی 💢میخواد بگه نه تو خدایی نه من بنده تو ام خب این بی ادبی هست 💢⭕️💢⭕️ چرا تو جبهه ها ا ین قدر چراغ معنویت روشن میشد 💢چون حساب و کتاب مرگ که جلو می آمد.. مرگ هم هیبت خدا را به دل می افکند ❎✅❎✅ به رزمندگان می گفتند نزدیک شب عملیاته یعنی نزدیک ملاقات خداست حالیته شب عملیاته💢♨️ 🔶یکدفعه خشیت خدا تو دلش می نشست تا خشیت خدا تو دلش مینشست خدا بنده اش رو بغل میکرد 🔺آقا اگه کسی از خدا بترسه خدا مثل مادری که بچه اش رو بغل میکنه و نوازش میکنه خدا شما رو هم بغل میکنه 🌺🍀🌺 شروع میکنه به نوازش کردن میگه عزیز من نترس 🍀🍀🍀 اون رو بهش میگن رابطه عاشقانه با خدا❤️❤️ برای رسیدن به رابطه عاشقانه کلیدش در خوف هست روایت هست،میگه مومن روچیزی جز خوف از خدا نمیتونه اصلاح کنه 🔰تولیدی عظمت خدا با چی هست؟ با ادب خودت😊 آقای من نسبت به هر کسی ادب رعایت کنید ابهتش در دلت می‌نشیند دوست داری ابهت خدا تو دلت بنشیند ..... ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ♡ 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
استاد پناهیان چه کسی میخواهد از نماز بهره بیشتری ببرد❓ ☝️ میخوام یه راهی رو خدمتتون عرض کنم که رسول خدا فرمود نمازی که میخونی بهتر بشه 🌸🌸 👈 شما اول توسل به خدا و ائمه عصمت پیدا بکن برای اینکه نور ✨ این سفارش رسول خدا تو دلت ❤️ بشینه و اثر گذار بشه که تا آخر عمر دست از این اثر خوب شدن نماز بر نداری 💠 خب حالا خود شما فکر کن اگه میخواهی نماز تاثیر گذار تر در وجود خودت قرار بگیره غیر از مودبانه خوندن نماز کدوم قسمت از نماز رو باید یه کمی بیشتر طول داد و با توجه بیشتر اجرا کرد ❓ 👈 سجده ✅ 🙏 خدا میدونه که چه نعماتی در این سجده نهفته است به همین خاطر در هر رکعت دو ✌️ تا سجده قرار داده خدا میدونسته اثرش چیه روی من و شما ☘ از همون اول نماز که گفتی الله اکبر عشقت ❤️ در سجده باشه ☘ اخ جون الان یه رکوع می رم بعد میرم سجده.... ❤️💚 💢 از سجده اول که بلند میشی یه جورایی قلبت 💓 داره پر می کشه از سینه ات بیرون 🌈 دلت از جا کنده میشه 💯 خدا میگه صبر کن .....صبر کن...یه سجده دیگه هم برو عزیزم ✔️ نترس یکی دیگه برو عزیزم چه عشقی پیدا کرده به سجده 🔅 سجده دوم که میخوای بلند بشی دیگه نمی تونی ♻️ خدااااا من نمی تونم از سجود در خانه تو بلند شم 〽️ خدا میگه دستت رو بده من ✅ بحول الله و قوته أقوم وأقعد 🌀 بیا من کمکت میکنم، دستت رو بده من میدونم چه مزه ای بهت داده سجود در خانه من ذکر سجده رو موافقید گاهی سه مرتبه بگویید❓ قبول آقا❗️❗️❗️ 🔰 خدا یا هر که از این بزرگواران ذکر سجده رو سه مرتبه گفت، مشکلات دنیا و آخرتش رو حل کن 🌺🌺🌺 الهی امین ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬♡ ‌🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🔊استاد پناهیان؛ 🔸 برم در مغازه دیر شد.. 🔸 الان مشتری ها میایند 🔸 "دیر نشد" ✅ سجده رو یه کم طولانی بکن اون مشتری که باید تو روبه نوا برسونه میاد 🔘 جلسات قبل از نماز اول وقت گفتیم 📣 یه روایت؛ 👇👇👇 یه پیر مرد صحرا نشین امد پیش رسول خدا 🗣 گفت ای رسول خدا 🌺 👈 یادتونه در بیابان گرفتار شده بودید من بهتون کمک کردم، حالا امدم پاداشم و بگیرم💎 🌺رسول خدا گفت هر چی بخوای بهت میدم پیرمرد خوشحال شد😊😊 ⏳ گفت صبر کنید فکر کنم 🗯 بعد یه مدتی گفت یا رسول خدا یه حاجت دارم 🌺 آقا رسول خدا گفت چیه حاجتت و بگو بر آورده ش کنم 📍پیرمرد گفت یا رسول خدا میخوام تو بهشت همنشین شما باشم 🔶 رسول خدا گفت؛ کسی بهت گفته یا خودت فکر کردی⁉️ 🔹گفت خودم فکر کردم »🌊 چشمه باید از خودش اب💧 داشته باشه« 🌺آقا رسول خدا گفت چطوری به این نتیجه رسیدی❓ 🗣 گفت دیدم هرچی بخوام تموم میشه آخرش میرسیم به جایی که باید زندگی ابدی رو شروع کنیم، اون وقت شما کجا ،من کجا❕ 💢 من بالاترین نقطه رضوان الهی رو میگیرم 🔅دیگه چیزی نمیخوام 🌱 رسول خدا گفت باشه به شرطی که تو هم منو تو این راه یاری کنی، تو هم منو کمک کن با ✨👇👇👇👇 سجده زیاد کردن ... ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬ 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🔊استاد پناهیان ⭕️ خدایا ازت ممنونیم 🙏 که این نماز رو به ما هدیه کردی🎁 🔸 سجده خیلی قشنگه 🔘 آدم نهایت کوچک شدنش رو در خونه ی خدا تمرین میکنه این تمرین اول ،تو دل 💗 غوغا به پا نمی کنه ⚪️ مودبانه این کار رو انجام میدی خدا میبینه ،میدونه از عشق و عرفان خبری نیست تو دل من❣ 🔹 ولی وقتی میبینه من خودمو نگه داشتم، میگم🗣 سبحان ربی الاعلی و بحمده سبحان ربی الاعلی وبحمده 💚 دلم میگه بلند شو بسته دیگه❕ ☝️ میگم یه دونه دیگه ،میگم حال خودمو میگیرم "خدا نگاه میکنه" 📚 در روایت داریم؛ 🔵 اگه بنده ی من بفهمه که در هنگام سجده چه رحمتی اون رو در بر گرفته دیگه سر از سجده بر نمیداشت ⚪️ امام سجاد علیه السلام بعضی مواقع از شب تا به صبح یک سجده انجام میداد💐 ✨ فرصت داشته باشند اهل تقوا ✨چه میکنند در خانه ی خدا ، بماند خدا میدونه وقتی من سجده ميکنم عشق و عرفان ندارم 💫 اما خدا میدونه من دارم خودمو وادار میکنم به سجده بالاخره اون شعور واگاهی امد کمک کرد 🕋 میگه در خونه خدا هرچی خاک بشی عیبی نداره ▪️خدا به ملائکه اش میگه این جوون منو ببینید 🔺 ببینید چگونه داره سرمایه و وقت خودشو میزاره ✅یه ذره وقت بزاریم✅ 🔊 ""اینقدر تحویلت میگیرند""♥️ ...... ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🔊استاد پناهیان: 🏴 اجازه میدهید ببرمتون کربلا❓ 📌 ولی یادتون باشه این حرفایی که بهتون زدیم از چهارده معصوم پاک بخواهید کمکتون کنند تا بتونیم یه نماز خوب و قشنگ بخونیم 🌈 🌑 امشب میخوام ببرمتون کنار گودی قتلگاه ✨ در خونه ی امیرالمومنین علی علیه السلام که رفتید آقا میگه به به چقدر بوی حسینم رو میدی😭 🕌 کربلا بودی ❓ 🗣 بگو آقا پای گودی قتلگاه بودم 📌 هر کسی کنار گودی قتلگاه رفت دست خالی بر نگشت 😔 💯 شمر رفت با سر بریده حسین علیه السلام برگشت😔 💯 ساربان رفت با انگشتر برگشت 💯 یکی رفت با پیراهن برگشت 👈 شمام دست خالی بر نگردی امشب امان از آخرین سجده ی حسین علیه السلام 😔 که صورت به خاک گذاشته بود 💢 میگه خدا من هر قولی که بهت دادم رو وفا کردم 🛑 حالا به من قول دادی که شیعیانم رو شفاعت کنم 🙏🙏🙏🙏 👈 نوبت تو هست که به قولت عمل کنی که من دست بچه شیعه هامو بگیرم 👌 اما روضه ی آخر 😔😔 هر کسی رفت کنار گودی قتلگاه دست خالی بر نگشت ☝️ بجز زینب کبری سلام الله علیها که با تازیانه برگشت 〽️ ♨️ الا لعنه الله علی القوم الظالمین 💯 ... ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ عج 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🔹➖✅✅ استاد پناهیان: ⭕️ آیا ما لازم داریم خداوند در دل ما عظمت داشته باشد یا نه⁉️ 🙇 حالا اگر من می پرسیدم آیا ما باید به خدا عشق داشته باشیم❓ همه محکم می فرمودید بله❗️ اما اگه می پرسیدم آیا لازم است خدا در قلب ما عظمت داشته باشد❓ همه آرام می گفتید بله❗️ 🔹🔹💥➖👇🔵 واقعش اینه که شما میگید خب حاج آقا ما باید عاشق خدا بشیم ، فدای خدا بشیم دیگه❗️ ♻️ خب عزیز من 👇🔸✅👇 〽️ کوچه ای که تو می خوای ازش عبور کنی و به خانه ی عشق به خدا برسی 〽️ کوچه ای است که باید "اول احساس عظمت خدا در دلت 💗 بنشیند..." (فکر میکنی چرا انقد راحت گناه میکنی❓❓ 👈 خب معلومه چون خدا پیشت عظمت نداره.... 👈 چون خدا رو توی زندگیت حساب نمیکنی... 👈 با نماز باید عظمت خدا تو دلت بیفته.... 👈 با نماز باید هوای نفست رو از خدا بترسونی تا موقع گناه زیاد پر رو نشه و ازت گناه نخواد. 👈 نماز یعنی زدن هوای نفس.... ✅ ... ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
⭕️ چرا خدا نماز رو تکراری قرار داده ❓ استاد پناهیان؛ 📌 چرا خدا نماز رو اینقدر تکرای ویه جور، وبايه قبله ، با یه ذکر ،براي ما قرار داده ❓ ⭕️ در خونه خدا بایستیم بگیم خدایا خواستی نماز برای ما تاز گی نداشته باشه ❓ ⭕️ پس چی میخوای داشته باشه ❓ 👈 اونو بما بده 😍 🌈 خواستی شیرینیهای نماز از من گرفته بشه ❓ ✅ چون یه عمل جدیدی که نیست 👈《فی کل جدید لذه 》👉 در هر چیز جدیدی لذته ، 🙄 🌷از بس تکراری میشه لذتش از بین میره خواستی یه عملی انجام بدم که بخاطر جدید بودنش لذت نداشته باشه ❓ 🌸 پس اگه اینو نداره چی داره ❓ 👈 به من اونو بده ✅ اونوقت خواهی دید که این نماز تکراری فلسفه ی اولش اینه که، به آدم ادب یاد بده🙏 🍃خیلی ها بلدند به غریبه که میرسند لبخند بزنند 😊 ✔️ اگه راست میگی به اون آدمی که تکراریه ✨ به پدرت ، ✨ مادرت ، ✨ همسرت ، ✨ بچه ات 💟 به اونا که میرسی عین غریبه ها لبخند بزن ، 👈 این نشون میده با ادبی. 👈آدمی که ادب نداشته باشه به آدمای تکراری ، دیگه لبخند نمیزنه فقط برای غریبه ها لبخند میزنه و تحویلشون میگیره 😊☺️ ✔️ به تکراریها که میرسه عین ماست نگاه میکنه این آدم ادب نداره ، ادب نداره ، 😏😏 یعنی هرچی دلش میخواد انجام میده ✅ نمازم یه جوریه که اینقدر تکرار میشه که تو دیگه دلت نخواد ⛔️ اینقدر تکرار شده که تو دیگه ازش لذت نبری 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 .... 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
❌ چرا باید نماز رو همیشه بخونیم⁉️ استاد پناهیان: 🕌 در حرم مطهر زیارت میکنید ☝️ یکی از آداب زیارت سفارشی است که فرموده اند : 👈 زیارت کن و زود برگرد...👉 🌸 اگر میبینی زیاد بمونی تو حرم حال و هوای حرم برات کم میشه برو خونتون❗️🏡برو هتل🏢 برو محل استقرار خودت. چند روز برای زیارت بمون برگرد. 👌 👈 بزار "ابهت و عظمت و حلاوت شیرینی حرم" برات از بین نره❗️ 💚 یجایی داشته باشی که وقتی اومدی دلت اباد بشه... ◀️ در و دیوار حرم، ضریح منور و گنبد نورانی حضرت برات از تازگی نیفته..🕌 👌 اینجا خانه ی امید معنوی تو باشه. 💯 تا اومدی در و دیوار تو رو بحالت معنوی بکشونند 📝 به ما سفارش فرمودند: که زیاد احیانا حرم نمونید که از چشمتون بیافته❗️ خب این یک سفارشی برای آدمای ضعیف مثل من هست. ♨️ درسته این سفارش رو که برای آدمای ضعیف داریم 🔆 اما برای نماز نمیشه اجرا کرد❗️ ♻️ چون من بارها بخدا گفتم خدایا بزار من "گاهی" نماز بخونم❗️عوضش نماز پیشم شیرین باشه ⚜ میفرماید نمیخواد❕❕ نماز اونیه که باید همیشه بخونی 😒 ✅دنبال شیرینیش نباش. دنبال "عوض کردن خودت باش " 🚨خیلی مهم!👆 ⚠️حرم رو که مجبور نکرده که خدا همیشه بری❗️ اما نماز رو مجبور کرده که همیشه بخونی❗️ ❇️ نماز رو چون همیشه میخونیم "شیرینیش از ما گرفته میشه " ⭕️ خدا هم میدونه که شیرینیش گرفته میشه ؛ شیرینیش گرفته میشه چیش باقی میمونه 💯 «« ادبش می مونه» 💯 ... ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬ 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
چرا میخای در بری از نماز ....❓❓❗️❗️ استاد پناهیان؛ ⭕️ اینجا به بعد بحث نماز جدیده هاااا..... به این شرط که در نری از نماز...👌 به این شرط که روحت فرار نکنه از نماز ❌ 👀 دیدی یه بچه ای رو معلم قدیما میخواست بزنه ❓ 🔅 قدیما معلم باچوب میومد سر کلاس اونوقتا ما بچه دبستانی بودیم قبل از انقلاب 👦🧒 👈 البته قبل از انقلاب راهنمایی رو هم تجربه کردیم ولی یادمه دبستان ما ، هر معلمی ی چوبی هم داشت . الان دیگه ظاهرا معلما چوب نمیزنند به شاگردا .🙄😳 ✨ معلم چوب داشت ، اونوقت میخواست چوب بزنه . بعضیا دیدی میترسند دستشونو میکشند❓ بله... دیدی . 😥 👍 این میخواد در بره ، این هیچوقت با چوب معلم ادب نخواهد شد . 😔 ای خدا ببخشید من اینجوری مثال میزنم 👈 بعضیا نماز براشون تلخه 😖 میخوان نماز بخونن ، عین اونیکه میخواد چوب بخوره هی روحش داره در میره از نماز...😩 ☝️ یه شیر مرد پیداکن بخواد باچوب معلم ادب بشه 🗣 اون ضرب المثل رو شنیده ... چوب معلم گله 🌷 هر کی نخوره خله ... اینو شنیده👂 ، دستشو 🤚 میگیره میگه : بزن ....بزن ....چه کیفی میکنه ، دردشم میادا ، میگه بزن ..😬 🙏 ای خدا ببخشید من نماز رو اینجوری تشبیه میکنم ✍ نماز برای هر کی خسته کننده اس ، بره تو نماز، بگه خدایا خسته میشم ، باشه ... من وایسادم محکم، تا دیدی دلزده 💓 شدی ، ❎ میخوای زود نماز رو تموم کنی ❓ یه سبحان ربی العظیم و بحمده دیگه بگو...✅ 🤔 چقدر مگه خدا چوبش دردناکه ❓ ببین هیچی نیس نترس از نماز در نرو دنبال شیرینیش نباش ......😐 .... 🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
چرا نباید دنبال شیرینی نماز باشیم؟ ⁉‼ 🌸🍃استاد پناهیان؛ اگه دنبال شیرینی نماز باشی میگی هر موقع شیرین شدمیخونم🙄 « تلخی شو بپذیر» شرط اینکه نماز برای آدم ادب بده اینکه آدم بپذیرتش حال نداشتی بلندشو وایستا 😊 محکم نماز تو بخون دیدی وضو رو داری تند تند میگیری بگو صبر کن آروم وضوتو بگیر از اول باخودت لج کن اینو بهش میگن جهاد با نفس جهاد با نفس برای عبادت مثل نماز چقدر شیرین خواهد بود😊 جهاد بانفس نمیکنه برای نماز با خودش در نمی افته کلنجار نمیره اونوقت میگه خدا امام زمان مارو بما برگردون😕 خب آقا که بیاد تو باید بری جهاد دو دقیقه وقت برای خدا برای نماز نمیدی میخوای بری پای رکاب حضرت جون بدی برای خدا ؛ البته آدم آقا رو ببینه اینقدر آدم میشه که هم جون میده هم وقت میده برای نماز😍 وقت دادن برای نماز عین جون دادنه؟ تامن و تو ،وقت ندیم برای نماز معلوم نیست آقامون بیاد😔 آقا منتظر نیست تا همه ی اهل عالم خوب شند فرمود: شیعیان من گناه نکنند من زودتر میام شما خوب بشید آقا که منتظر نیستند اهل عالم خوب بشند. خب نماز مودبانه اثرش رو عرض کردیم اثر دیگر شو به عرض برسانم اون اثری که گفتیم چی بود نماز مودبانه تو رو تکبرت رو مقابل خدا خورد میکنه وکبریایی خدارو بتو تلقین میکنه وکبریایی خدارو به تو تحمیل میکنه وسایه ی زیبا و پر نور عظمت الهی رو بر قلب شما مسلط خواهد کرد😊 ... 🍃همانا برترین کارها،کار برای امام زمان است 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋
🌸🍃استادپناهیان خدا چرا در احکام نماز اینقدر سخت گیری کرده❓❓ میگه سر نماز ایستادی چشماتو 👀 این طرف اون طرف ندوز نماز مودبانه بخون ❗️❗️❗️ نماز مودبانه خوندن حال میخواد ❓ نه همه میتونن.... عشق به خدا نیاز داره .... نه یه ذره معرفت میخواد که الحمدلله خروارشو داری ✨👆❤️ 👈موقع ایستادن در نماز نگاهت 👀 باید به چی باشه❓ 👇 به محل سجده به مهر موقع رکوع باید چشمت کجا رو نگاه کنه❓❓ اگه به مهر نگاه کنی ،پلکت میاد بالا، بی ادبیه وااااا آدم پیش خدا اینقدر چشمشو بالا نمیاره اون موقع باید نگاهتو به پایین پا بدوزی 👀 💕ای رکوعت شاخه ی پربار دل 💕ای تواضع از نگاه تو خجل 💕بر دو کتفم داغ قربانی بزن 💕یا به سر تاج سلیمانی بزن ✨نماز رعایت ادبه✨ وقتی تشهد میخونید به کجا باید نگاه کنید 👀❓❓❓ به مهر که باشه زاویه ی چشمت باز میشه هاااا ادب رعایت کن‼️‼️ 👈آدم جلو خدا چشمشو بالا نمیاره🙄🙄🙄 وقتی تشهد میخونی باید به زانوهات نگاه کنی چشمتو به مهر ندوز‼️‼️ ادب رعایت کن... 👆اینا همه تمرین ادبه تو نماز یه مدت رعایت کن ببین چقدر نمازت عالی میشه ببین چجور عاشق نماز میشید 👏👏😍👆 ... ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬ 🔻کانال کشکول معنوی🔻↙️ 🕋 @kashkoolmanavi 🕋