▬ஜ۩﷽۩ஜ▬
📚 #تمثیلات
مثل فوتباليست🏃⚽️
⭕️ لازم نيست يك فوتباليست بيايد و
بگويد من از كدام باشگاه آمده ام و با كدام مربي بوده ام♂
يا اينكه چندسال پا به توپ زده ام.⚽️
👌كافي است چند دقيقه توي زمين بازي
كند تا خودش را نشان دهد♂
📖 #قرآن هم همينطور است.
يعني هيچ لازم نيست ما ثابت كنيم كه قرآن اعجاز علمي دارد♥️
يا محتواي اخلاقي اش، خدشه ناپذير است و ...✔️
بلكه كافي است قرآن چند صباحي در زندگي ما حضور داشته باشد✔️
يعني با آيات الهي زندگي كنيم؛📖
آن وقت است كه به اعجاز اين آيات و كلمات پي خواهيم برد.💯
[حافظ تو ختم كن كه هنر خود عيان شود
با مدعي نزاع و محاكا چه حاجت است]
--------------------------
با تمثیلات ما همراه باشید👇
🆔➯ @kashkoolmanavi
📮نشر دهید و رسانه باشید📡
#درمحضراهل_بیت
پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) میفرمایند:
اگر كسى بتواند حقّ كسى را بپردازد و تعلّل ورزد، هر روز كه بگذرد، #گناه باجگير برايش نوشته مى شود
📚 بحارالأنوار، ج 103، ص 146
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
#کلام_بزرگان
✍ حضرت علّامه سیّد محمّدحسین طباطبایی :
👈🏻 #یاد_مرگ انسان ساز است.
رفتن به قبرستان در سازندگی انسان موثّر است.
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📜 #نکته
🍃👂به راز مردم گوش ندهیم مگر این که بتوانیم برایشان کاری انجام دهیم و گره از کارشان باز کنیم!
🍃‼️ باز هم توصیه می کنیم که راز دیگران را نشنویم!
🍃🔶 ولی اگر خدای نکرده رازی را شنیدیم، باید مراقب باشیم که بازش نکنیم!
🍃🔶 یعنی تا آخر عمر آنقدر باید مواظب این راز باشیم که فاش نشود!
🍃‼️ #هشدار! #تلنگر
اگر راز کسی را فاش کردیم،
اعمال خوب مان حبط و نابود خواهد شد!🔥💥☄
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
☝️ اجازه ندهید موبایل و #فضای_مجازی شما را از #نماز تان بازدارد 🚫
⏰عهـد کردم صـدای اذان راشنیدم گوشیمو بزارم کنار 📵
❌دوری از فضای مجازی
هنگام ملاقات با #خدا 😍
#نماز_اول_وقت #تلنگر
📱 نشر دهید📡
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
📜 #تمثیلات
#آیت الله حائری شیرازی:
مواظب باشیم صید #شیطان نشویم...
--------------------------
با تمثیلات ما همراه باشید👇
🆔➯ @kashkoolmanavi
📮نشر دهید و رسانه باشید📡
مهدی رسولی.mp3
9.58M
•• 🌱
🎶🎵 #صوت_شهدایی
وقتے دلت برای #شهدا تنگ میشه 😔 و تو ڪارت گره مے افته اونوقت تنها اُمیدت مدد شهداست.
#دلتنگی
#درد_دل
#آرزوی_شهادت😔❗️
#مناجات
حاج مهدی رسولی
#شبتون_شهدایی
🍃🌹🍃🌹
ڪشکول_معنوی👇
JOin 🔜 @kashkoolmanavi ™
📮نشردهید،رسانه فرهنگ شهادت باشید📡
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
در لغتنامه قلبم #صبح
مترادف دلتنگی است
مولای عزیز و غریبم
بیا و با دستهای
گره گشای خودت..
معنای صبح هایم
را عوض کن...
ای غریب ترین دلتنگ عالم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🕋 کشکول معنوی 🕋 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ #امام_زمان مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
🔔📣 #تلنگر
📖همین حالا که میانه خانه ات داری #قرآن میخوانی، تمام اهل آسمان ها، خانه ات را مثل ستاره ای می بینند در میان خانه های شهر!
🏡خانه مان را نورانی کنیم با قرآن🌟
در آستانه ماه مبارک رمضان در این روزهای باقیمانده آشتی کنیم با قرآن
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📖 #درمحضرقرآن
✨أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى ﴿۱۴﴾
✨مگر ندانسته كه خدا مى بيند (۱۴)
📚سوره مبارکه العلق
✍آیه ۱۴
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™
📮نشر دهید، رسانه قرآن و عترت باشید 📡
✍ #نکته :
🔮خیلی مراقب دلهای نازک نارنجی مادر و پدرمان باشیم! که اینها بشدت نورچشمی و عزیز دردانه خدایمان هستند!
💔ذره ای ترک بردارد دل نازک تر از برگ شان، کلاهمان پس معرکه ست حسابی!
🚨حتی اُف!⛔️
--------------------------
ڪشکول_معنوی👇🔰
🆔️➻ @kashkoolmanavi ◆ ™