eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
367 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
725 ویدیو
25 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۷ آذر ۱۳۹۹
🕋 اوقات شرعی به افق یزد 🗓 پنج شنبه ۲۷ آذر ماه ۱۳۹۹ 🕌 اذان صبح : ساعت َ۵:۲۱ 🌅طلوع آفتاب: ساعت َ۶:۴۷ 🕌 اذان ظهر: ساعت َ۱۱:۴۹ 🌄 غروب افتاب: ساعت َ۱۶:۵۱ 🕌 اذان مغرب: ساعت َ۱۷:۱۰ 🌃 نیمه شب شرعی: ساعت َ۲۳:۰۶ 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
۲۷ آذر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۷ آذر ۱۳۹۹
هدایت شده از کشکول مذهبی محراب
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ⌚️مدت: "۴۲:'۴ 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
۲۷ آذر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۷ آذر ۱۳۹۹
🌺 امام صادق(ع): 🌷 «بدان كه هر كس در راه طاعت خدا خرج نكند، به خرج كردن در راه معصيت خداوند عزّ و جلّ گرفتار شود. و هر كه در راه رفع نياز دوست خدا قدم برندارد، به قدم برداشتن در راه رفع نياز دشمن خداوند عزّ و جلّ گرفتار آيد.» 📚 بحار الأنوار : 96 / 130 / 57. 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
۲۷ آذر ۱۳۹۹
❓زشت ترین بخل کدام بخل است؟ ✍ بخل یکی از رذائل اخلاقی است که انسان را از خرج کردن آنچه در اختیار اوست، منع می کند؛ خواه از حقوق الهی باشد، مانند: زکات، خمس و یا از حقوق خَلق، مانند: نفقه های واجب، دیونی که وقت پرداخت آنها رسیده و یا از امور با فضیلت، مانند: صدقه، انفاق برای عیال و خویشان و همسایگان. ✅ بخل ورزی و پرهیز از انفاق در قرآن و روایات به شدت مورد نکوهش قرار گرفته است. قرآن کریم در این باره می فرماید: ☀️«کسانی که بخل می ورزند و آنچه را خدا از فضل خویش به آنها داده، انفاق نمی کنند، گمان نکنند این کار به سود آنها است، بلکه برای آنها شر است؛ بزودی در روز قیامت، آنچه نسبت به آن بخل ورزیدند، همانند طوقی به گردنشان می افکنند.» آل عمران/180. 🌷اميرمؤمنان علي(ع) در بيان تعريفي از بخل مي فرمايد: البُخلُ بإخراجِ ما افترَضَهُ اللّه ُ سُبحانَهُ مِن الأموالِ أقْبَحُ البُخلِ؛ زشت ترين بخل، بخل در پرداخت واجبات مالي همچون بخل در خمس و زكات است. (1) ✅ با توجه به این که بخیل نسبت به اموال خود وابستگی دارد، همیشه در نگرانی بسر می برد که مبادا آنها را از دست بدهد و این امر آرامش روحی را از او می گیرد. __________ (1) غررالحكم، ص19. 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
۲۷ آذر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۷ آذر ۱۳۹۹
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_82 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• از کتابخونه بیرون اومدم و دستمو روی قلبم گذاش
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چند روزی میشد که از قرار داد جدیدم میگذشت و رسما کارم رو شروع‌ کرده بودم... اما خبری از احسان نبود صدای زنگ تلفن توی سالن پیچید همیشه پروانه تلفن و جواب میداد،چند لحظه ای گذشت اما خبری از پروانه نشد و منم بی توجه به زنگ تلفن به کارم رو ادامه دادم که صدای احسان و شنیدم -نمیشنوید صدای تلفن‌رو؟ کشت خودشو! +سلام آقا نه یعنی چرا ولی تلفن و همیشه پروانه جواب میده -خب الان که میبینید نیست شاید کسی کار واجبی داشت! دلیل نمیشه‌که... صدای زنگ تلفن مجددا بلند شد اینبار قبل اینکه من یا پروانه حرکتی کنیم خودش تلفن رو جواب داد و مشغول حرف زدن شد توی دلم غر میزدم و با حرص میز جلو مبلی و تمیز میکردم: بیا...آقا نیومد نیومد دقیقا وقتی اومد که بتونه یه ایراد از من بگیره لعنت به این شانس!!! با شنیدن فامیلیم به سمتش برگشتم +ب‌..له آقا؟ با من کاری داشتید؟ -جز شما خانم شریف دیگه ای اینجا هست؟ +ببخشید امرتون و بفرمایید؟ -میگم شما چرا دارید تمیز میکنید؟؟ شما اینجا فقط موظف به انجام کارهای مادرم هستید دستمال و توی دستم مچاله کردم _خب چون من اینجا خیلی کار ندارم و بیشتر تایمم خالیه به خاطر همین به پروانه کمک میکنم دوست ندارم حقوقی که میگیرم ... پرید میون حرفم: -این چه حرفیه که میزنید خانم ؟ من خودم در صحت عقل از شما خواستم پرستاری مادرم و قبول کنید و حقوقتون رو هم با رضایت کامل خودم افزایش دادم... سری تکون دادم: بله متوجهم ولی طفلی پروانه هم دست تنهاست کارش خیلی زیاده... خواستم کمکش کنم... -باشه اون دستمال رو بذارید کنار... من تو فکر بودم اتفاقا که برای پروانه خانوم کمک بیارم... ولی شما لطفا به هیچ وجه دیگه اینکارو نکنید... نمیخوام کسی میاد اینجا شما رو با خدمتکار اشتباه بگیره... اخمی به پیشونیم نشست... علت رفتارش رو نمیفهمیدم... دوباره صدام کرد: کجایید؟! اون دستمال رو بندازید رو میز... فوری دستمال رو رها کردم: چشم... ولی آقا مگه چه اشکالی داره؟! لبهاش رو روی هم فشار داد و دستی به محاسنش کشید: کارفرمای شما کیه؟! -خب شما... -پس کاری که ازتون خواستم رو بکنید... سردرگم لب زدم: چشم... و به دور شدنش خیره شدم... این چش بود... مگه چه ایرادی داشت کمک کردن من به پروانه... یا اینکه کسی من رو با خدمتکار اشتباه بگیره... اصلا کی به این عمارت رفت و آمد داشت بجز... خانواده ی دایی جهانگیرش! گیج تر از قبل به دستمال روی میز خیره شدم... طفلی پروانه! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
۲۷ آذر ۱۳۹۹
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• به خانه که برگشتم فقط میخواستم از خستگی بخوابم... اما دلم نمیومد که دلِ دنیا رو بشکنم وباهاش وقت نگذرونم دست کمک مامان تو کارهای خانه نباشم ودرسامم هنوز بود! ولی مامان که خستگیمو که دید از دنیاهم خواست که بگذاره استراحت کنم خسته بودم خیلی خسته بودم اما افکار به مغزم هجوم می اوردن ونمیگذاشتن بخوابم تو سردرگمی عجیبی گیر افتاده بودم احتیاجی که به حقوق اینکار داشتم عشق یک طرفه ای که بی اجازه وارد دلم شده بود رفتار های عجیب احسان سوالاتی که برام پیش می امد وجوابی براشون پیدا نمیکردم وضعیت خودم وزندگیمون اینده دنیا، مامان وخودم و... سرمو محکم گرفتم تا شاید مانع ورود افکار به مغزم بشم اما زهی خیال باطل... بالاخره بعد کلی کلنجار و التماس به مغزم و افکارش خواب رفتم... با دردی از خواب بیدارشدم... دلیلشم همون اول فهمیدم بدخوابیده بودم و فشار روی دستم اومده بود محکم دستمو گرفته بودم با کلافگی وچشمای نیمه باز دنبال تلفنم گشتم و ساعت رو چک کردم... باز دیر شده بود! *** زنگ در عمارت رو زدم پروانه با لبخندی در و باز کرد. بعد از اینکه اوامر خانم رو انجام دادم رفتم مثل همیشه سراغ پروانه که هم کمکش کنم هم باهم حرف بزنیم... البته اگر باز احسان سر نمیرسید و به کمک کردنم اعتراض نمیکرد! در اشپزخانه بود و داشت مقدمات نهار رو فراهم میکرد انرژیمو ریختم تو صدام وهمینجور که وارد اشپزخانه میشدم گفتم: _دیگهههه چه خبر ازقیافه ی ترسیده پروانه خندم گرفت و نتوانستم خودمو کنترل کنم و صدای خندم اشپزخانه رو پرکرد... پروانه هم از خنده ی من خندش گرفت وهمینطور که میخندید دم کنی که دم دستش رو پرت کرد سمتم.... نشستم روی صندلی گفتم دوباره کجاااایی؟ تو هپروت سیر میکنیا... بابا انقدر فکرش نکن دنیا دوروزه (یکی اینو باید به خودم بگه!) پروانه یک هعیییی بلندی کشید ... دستمو کوبوندم تو پیشونیم وگفتم: اخ اخ این باز غر غراش شروع شد. پروانه هم که خندش گرفته بود و سعی میکرد خودشو کنترل کنه گفت: بابا کارم دراومده دوباره.... وسط جمله ی پروانه خانم صدام کرد... سریع از جا پریدم وبا گفتن جمله ی "الان برمیگردم ببینم چی میگی" ... خودمو با سرعت به پله ها رسوندم از استرس اینکه باز چی کارم داره پله هارو هم دوتا یکی رفتم تقه ای به در زدم... و وقتی اجازه داد وارد شدم سرمو زیر انداخته بودم وسعی کردم خیلی خانومانه وبا طمانینه راه برم... اما هنوز داشتم نفس نفس میزدم نزدیک تختش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم وگفتم بله خانم با من کار داشتید؟ اشاره کرد بالشش رو مرتب کنم و در همون حال گفت: ـ آره... پنجشنبه اینجا یه مهمونی جمع و جور داریم... تو دلم گفتم به سلامت خب به من چه! بعد مکث کوتاهی حرفشو ادامه داد. ـ تو این مهمونی توهم به به پروانه کمک میکنی.... دست تنها نباشه نمیخوام مشکلی پیش بیاد! اون تو آشپزخونه مشغوله و تو هم پذیرایی میکنی... روشنه؟ منی که تاحالا سرم پایین بود با شنیدن این حرف مثل اینکه سطل اب یخی روم خالی کرده باشن شوکه شدم... دستام یخ کرده بود سرمو بالا اوردم وتو چشماش زل زدم... چی میتوانستم بگم شوکه شده بودم فقط تونستم با صدای امیخته با بغض وحیرت بگم : بله! حداقل به خاطر پروانه یا موندن تو این عمارت یا هر توجیهه دیگه ای که ارامم کنه... از اتاق به ارامی خارج شدم بدون اینکه اجازه خروج بگیرم دستامو به دیوار گرفته بودم وارام از پله ها اومدم پایین وباز هجوم افکار... "من اینجا یه پرستارم... چرا دوست داره منو لِه کنه... مگه من نوکریِ این خونه رو قبول کردم خدایا... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
۲۷ آذر ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۷ آذر ۱۳۹۹