♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_58
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
پروانه تا لحظه ای که وقت داشت در حال نصیحت کردنم بود و فرصت رو از دست نمیداد...
ببین دیبا،الان که رفتی پیش خانم دوباره ازش معذرت خواهی کن حتما..
یادت نره ها
خانم دل نازکه،چیزی تو دلش نیست
با خنده نگاهش کردم،شک داشتم خودشم حرفایی که میزنه رو قبول داشته باشه
دیگه لباس هامو عوض نکردم و با چادری که روی سرم بود به طبقه ی بالا رفتم تا مجددا از خانم
عذر خواهی و تشکر کنم بابت بخشش!
دلمشور میزد...این زن شاید تنها کسی بود که تا این حد ازش حساب میبردم وشاید میترسیدم!
با انگشت سبابه ضربه ی آرومی به در زدم و اروم
وارد شدم ولی از درگاه جلوتر نرفتم...
زیر لب سلام دادم
پرغیض نگاهم کرد و سر تکون داد
+من...من
جهان تاخ خانم
واقعا از عمد نبود...
سرمو پایین انداختم تا اشک حلقه شده توی شمامو نبینه..
+من ازتون عذر میخوام واقعا...
ممنونم که اخراجم نکردید
اعتراف سخت بود ولی باید میگفتم
+من واقعا به اینکار احتیاج دارم...
و قطره اشکی که از چشمم چکید انگار بخشی از غرورم بود که پایین ریخت..
جهان تاج خانم مثل همیشه مغرور نگاهم کرد و پوزخند تلخی روی لباش نقش بسته بود..
-اگه به من بود که دوست نداشتم حتی یک لحظه ی دیگم اینجا باشی!
ولی نتونستم روی احسانمو زمین بندازم و کوچیکش کنم
اون ازم خواست که اجازه بدم برگردی چون خیلی مشکل داری!وبه اینکار احتیاج داری
لبخندی محو و تلخ روی لبهام نشست
چه خوش خیال بودم!
شده بودم سوژه ی جذاب ترحم دیگران و توهم عاشقی رهامنمیکرد!!!
+ممنون خانم
بله،احسان خان واقعا در حق من لطف بزرگی کردن...
خانم که انگار حوصله اش از بودن من سررفته باشه گفت
خب دیگه میتونی بری
و روشو از من برگردوند
سبک شده بودم...حس پر بی وزنی وداشتم که بی صاحب با باد به هرجا کشیده میشد
و حالا من که بی صاحب بودم و محکوم به ترحم و دلسوزی
از خودم بدممی اومد که انقدر ضعیف النفس و بی اراده بودم
کاش توان داشتمتا خسارتش رو پرداخت کنم و پا به فرار بزارم
اما هیچوقت زندگی به دلخواه ما پیش نمیره!...
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_60 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بی هدف توی خیابون راه میرفتم و با خودمحرف میز
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_61
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
نمیدونم چه ساعتی بود که دل از خلوت وحال خوش حرم کندم و بیرون اومدم
به آسمون تیره وتاریک که چندلحظه یکبار ستاره ای سوسو میکرد خیره شدم...
آهی کشیدم و از عرض خیابون گذشتم
و دستمو برای تاکسی که میگذشت بلند کردم
توی تاکسی نشسته بودم و به موسیقی جانسوزی که از ضبط ماشین پخش میشد گوش سپرده بودم
حالم خیلی مساعد بود با شنیدن آهنگ انگار نمک روی زخمم پاشیده شده بود که دوباره اشکهام
شروع به جوشیدن کرد..
نفس عمیقی کشیدم و دستمال مچاله شده توی دستم و با شدت روی چشمام کشیدم که بس کنن و بیش از این خون به جگرمنکنن...
کرایه تاکسی و حساب کردم و از ماشین پیاده شدم
سلانه سلانه به سمت خونه روون شدم
هنوز کلید و توی قفل نچرخونده بودم که درباز شد و نگاهم به نگاه نگران مادر یکی شد
آه از نهادم بلند شد
ساعت زیادی بود که فقط به یک پیامبسنده کرده بودم و گوشی و خاموش کرده بودم
لبخند کم جونی و محوی زدم وسلامدادم
جواب سلامم وداد یانداد و متوجه نشدم
از جلوی در کنار رفت:
بیا تو...
دلم هزار راه رفت دختر
توکه انقدر خیره نبودی
و صدای گریه اش بلند شد
:من کیو دارم جز تو و خواهرت..
هان؟
چرا انقدر منه مادرو عذاب میدی؟
چه گناهی کردم مگه؟
میدونی چه حالی وقتی صب به صب پاتو از این درمیزاری بیرون تا وقتی برگردی؟
نه نمیدونی
مادر نیستی که بدونی...
دهنم بسته شد و بود و حتی نای دفاع کردن از خودمم نداشتم
اشکام مظلومانه روی گونه ام سر میخوردن و پایین میرفتند..
قدمی به سمت مامان برداشتم و خودمو توی بغلش انداختم
+خیلی خستم مامان
خیلی......
وصدای هق هقم سکوت شب رو شکست...
🖋#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab