eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
342 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
580 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜ ⚜⚜ ⚜💠⚜ ⚜💠💠⚜ ⚜💠💠💠⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: مقابل در کلیسا، دو زن میانسال ایستاده بودند با پالتوهای مشکی و روسری های بافته شده از کاموای کلفت. هر دو با هم سلام کردند. کشیش کلید را به دست گرفته بود و قبل از آن که در را باز کند، به زن ها نگاه کرد و گفت: برای دعا که نیامده اید این وقت صبح؟ یکی از زن ها که نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود گفت: ما برای آمده ایم پدر. کشیش در را باز کرد، کلید را توی جیبش گذاشت و در حالی که دستگیره را به طرف پایین فشار میداد، گفت: خدا رحم کند دخترانم! این چه گناهی است که نتوانستید تا غروب صبر کنید؟ بعد لبخند زد، در را باز کرد و گفت: بیایید داخل دخترانم. کشیش در حالی که به سمت محراب می رفت، دکمه های پالتویش را باز کرد، اما وقتی چشمش به محراب افتاد ایستاد، خیره به محراب نگاه کرد؛ همه چیز به هم ریخته بود. تریبون سخنرانی واژگون و چهار جاشمعی پایه دار برنجی روی زمین افتاده بود. کشیش و زن ها باد دیدن محرابی که تخریب شده بود، کشیدند. کشیش جلوتر رفت و جلوی محراب ایستاد. زن ها در حالی که با به اطراف خود نگاه می کردند، کنار کشیش ایستادند. کشیش به آنها گفت: لطفا به چیزی دست نزنید. و با گام های بلند به دفتر کارش رفت که کنار محراب بود. دفتر کارش کاملا به هم ریخته بود. هر دو کشوی میزش باز بودند. اوراق و دفاتر داخل کشو روی زمین پخش و پلا بود. با این که یقین داشت هزار دلاری که بابت پول کتاب مرد تاجیک کنار گذاشته بود به رفته است، باز دست برد داخل کشوی خالی؛ دلارها در جای خود نبودند. کشیش احساس کرد که پاهایش سست شده است. دستش را روی میز تکیه داد. سرقت دو هزار دلار، در مقابل کتابی که به دست آورده بود. ارزش چندانی نداشت تا به خاطرش رنج بکشد. او چاره ای نداشت جز این که به پلیس زنگ بزند. هر چند ممکن بود با به میان کشیدن پای پلیس، مسألهی کتاب نیز به بیفتد. وقتی به پلیس زنگ زد، نای ایستادن نداشت. روی صندلی نشست و به اتاق به هم ریخته اش نگاه کرد و به کم سابقه ترین سرقتی که ممکن بود اتفاق بیفتد فکر کرد؛ معمولا سرقت از کلیساهایی انجام میشد که دارای جات گران قیمت بودند، نه کلیسایی که اشیاء با ارزشی در آن نبود. ادامـــہ دارد ... 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
💚 💚💚 💚💦💚 💚💦💦💚 💚💦💦💦💚 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: ایریــنا گفت: ڪــاش هیچ وقت از بیــروت بیرون نمی رفتیم. سرماے روسیـــه استخوان شڪــــن است. يـــولا لبخندے زد و گفت: هنوز هم دیر نشده؛ بیروت شهـــر اول شماست. می توانید همین جا بمانید. ما هم از تنهایـــے در مےآییم. سرگئـــے رو به ڪشیش پرسید: خوب پـــدر! توے تلفـــن گفتید ڪه یڪ نسخـــه ے بسیار قدیـــمــے و منحصــر به فــرد پیدا ڪرده اید... چـے بـــود ماجرایـش؟ قبــل از این ڪه ڪشیش پاســخ بدهد، ایریــنا گفت: جریانش این است ڪه آن ڪتاب، ڪم مانده بود پدرت را به ڪشتن بدهــد! دلیل ایـن ڪـه ما الان اینجاییـم در واقــع این اسـت ڪه از فــــرار ڪرده ایم. سرگئــے و یــــولا با تعجب به ڪشیش نگــاه ڪردند. سرگئـــے پرسید: مامـان چــــه مےگوید؟! چه خطــرے پیش آمده بـود؟ ماجــرا چیسـت؟ قبـل از این ڪه ؤشیش جوابش را بدهد، مـــرد راننـده با سینــے چاے نزدیڪ شد و سینــے را روے میـز گذاشت. ڪشیش فنجانــے چــاے برداشت و آن را به بینــے اش نزدیڪ ؤـرد، عطــــر آن را بوییـد و گفـت: ماجرایش مفصـــل است؛ الان حوصله ے گفتنش را نــدارم. ما مدتــے اینجا مےمانیم تا هم اوضــاع آرام شود و هم مــن درباره ے موضوع آن ڪتاب تحقیقاتم را ڪامل ڪنم. البتـــه اگر هم آن اتفــاق در مسڪو پیش نیامده بود، باز مجبــور بودم مدتــے به بیــروت بیایم و تحقیقاتــم را ادامـه بدهم. بــولا ڪه داشت فنجان هاے چــاے را روے میــز مےچید، گفت: قدمتان روے چشــم پـدر... حتما این ڪتاب قدیمــے موضوعش درباره ے من و سرگئــے است. همه خندیدند جز آنوشــا ڪه گفت: پس من چــے مــامــان؟ درباره ے مــن نیسـت؟ 🌍 @kashkoolmazhabimehrab