⚡️
⚡️⚡️
⚡️💎⚡️
⚡️💎💎⚡️
⚡️💎💎💎⚡️
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_نوزدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
گفتم:
«آنچہ گفتے از دل آشوبے و نگرانے هاے خودت بود؛ پرسیدم از ڪوفہ چہ خبر؟
از جنگ خونین بصره ڪہ جستہ و گریختہ چیزهایے بہ گوشم رسیده است.»
گفت:
«این حرف ها باشد براے بعد...
علــے چندین نامــہ براے من نوشتہ ڪہ پاسخ آن ها را داده ام.
نہ او حاضر است دست از سرم بردارد و مرا بہ حال خود بگذارد و نہ من حاضرم با او بیعت ڪنم.»
گفتم:
«پس #جنگـــے در راه است و تو مـرا خواسته اے تا راه #پیروزے را در جنگ با علــے نشانت دهم.»
گفت:
بلــہ، جنگ با علــے #اجتناب_ناپذیر است. علــے قدرتمندتر از ماست، اما ما قدرتے داریم ڪہ علــے ندارد و آن #خدعــہ و #نیرنــگ است؛ ابـــزارے ڪہ در جنگ با علــے بسیار بہ ڪــار مےآید.
پرسیدم:
«علــے در نامــہ هایش چہ نوشتہ است؟
دقیقا بگو چہ جملاتے بہ کار برده است. از #متن نامہ های او مے توان بہ #اندیشـــہ هایش پےبرد و مقصودش را شناخت.»
معاویہ از جا برخاست، از تخت فرود آمد، از صندوقچہ ے ڪنار تختش، نامہ هاے نوشتہ شده بر پوست آهو را بہ طرفم گرفت و گفت:
این نامہ ها را با خودت ببر و با دقت بخوان. فردا بہ من بگو از آن ها چہ فہمیده اے و مقصود نہایے علــے چیست؟ »
نامہ ها را از او گرفتم. معاویہ دستور داد ڪنیزڪان شراب و میوه بیاورند. ساعتے بعد هر دو مست بودیم و من از این ڪہ پس از آن، چہ ڪردیم و چہ گفتیم چیزے بہ خاطر نمے آورم.
اینڪ ڪہ این مڪتوب را مےنویسیم، شب از نیمہ گذشتہ است. نامہ هاے علــے در اطرافم پراڪنده است. برخے از آن ها را چند بار خوانده ام.
برخے از آن ها در واقع جواب نامہ هاے معاویہ است و معاویہ چہ قدر خــود را خوار نموده ڪہ با نوشتن نامہ به علــے پاسخ هایے گزنده و ڪوبنده دریافت ڪرده است.
او خود را با ڪسے برابر دانستہ ڪہ در #قلب پیامبر جاے داشت؛ در حالے ڪہ فراموش ڪرده پدر و اقوامش و نیز خودش، جزء آخرین ڪسانے بودند ڪہ با فتح مڪہ توسط محمد ایمان آوردند.
علــے در جایے از نامہ اش، با اشاره بہ همین نڪتہ نوشته است:
«نامہ ے شما رسید. در آن نوشتہ اید خداوند، محمد را براے دینش برگزید و با یارانش او را تأیید ڪرد. بہ راستے ڪہ روزگار چہ چیزهاے شگفتے از تــو بر ما آشکار ڪرده است!
تو مےخواهے ما را از آنچہ خداوند بہ ما عنایت فرموده آگاه ڪنے و از نعمت وجود پیامبر باخبر مان سازي؟!
داستان تو داستان ڪسے را ماند ڪہ خرما بہ سرزمین پر خرماے #هجره مےبرد یا استاد خود را بہ مسابقہ دعوت مےڪند...
ای مرد! چرا در جایگاه واقعیات نمےنشینے؟ و ڪوتاهے هایت را بہ یاد نمے آورے؟ و بہ منزلت عقب مانده ات باز نمےگردے؟
برترے ضعیفان و پیروزے پیروزمندان در اسلام، با تو چہ ارتباطے دارد؟!
تو همواره در بیابان سرگردان و از راه راست روے گردانے... ڪار مرا با عثمان بہ یادآوردے؛ ڪدام یڪ از ما، دشمنے اش با عثمان بیشتر بود و راه براے ڪشندگانش فراهم آورد؟
آن ڪسے ڪہ بہ او یارے رساند و از او خواست جایگاه خلافت رسول الله را حفظ ڪند و بہ ڪار مردم برسد، یا آن ڪہ از او یارے خواستہ شد و دریغ ڪرد؟ و بہ انتظار نشست تا مرگش فرا رسد؟...
نوشتہ اے ڪہ بین من و تو جز شمشیر نیست؛ در اوج گریہ، انسان را بہ خنده وا مے دارے! فرزندان عبد المطلب را در ڪجا دیدے ڪہ پشت بہ دشمن ڪنند و از شمشیر بہراسند؟!
من در میان سپاهے از بزرگان مہاجران و انصار و تابعان، بہ سرعت بہ سوے تو خواهم آمد. لشڪریانے ڪہ جمعشان بہ هم فشرده و بہ حرڪت غبارشان آسمان را تیره و تار مے ڪند، ڪسانے ڪہ لباس #شـہــادت برتن دارند و ملاقات دوست داشتنے آنان ملاقات با پروردگار است. همراه آنان فرزندانے از دلاوران بدر و شمشیرهاے بنے هاشم مے آیند ڪہ خوب مے دانے لبہ ے تیز آن، بر پیڪر بــرادر و دایــے و جــد و خاندانت چہ ڪرد.
ادامـــہ دارد ...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
✨﷽✨
📜 #حـــڪایتآمـــوزنده
✍گـــویند جــبرئیل امـین نزد یوسف
پیامبر بود #جوانی از آنجا میگذشت
جبرئیل گـفت این جوان را میشناسی؟
🔻این همان کسی است که در نوزادی
به پاڪی تو #شـــهادت داد و ماجرای
زلیخا به نفـــع تـــو تمام شد. یوســـف
دسـتور داد تا آن جـــوان را پیـــش او
بیاورند و در حـــــق او احسان فراوان
ڪرد و به او هـدایای بی شماری داد و
دستور داد هر خواستهای دارد برآورده
شود در آن حال یوسف متوجه #گـریه
جـبرئیل شد و دلیل آن را پرسید:
👌جــبرئیل گـفت: ای یوسف تو عـــبد
خـــدا هستی و در قبال ڪسی ڪه در
زمان نوزادی به پاڪی تو شهادت داده
چنین نیڪی می ڪنی حال به من بگو
حال بنده ای ڪه در #شــــبانهروز۵بـار
نــماز می خواند و در آن به پاڪی خدا
شــــهادت می دهد چگونه است و خدا
با چنین بنده ای چگـونه رفتار میڪند.
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#رمان_قبله_من
#قسمت_92
❀✿
_ چے؟
_ اینجا!
_ نمیدونم....
و بہ قبرهایے ڪہ اهستہ از ڪنارشان عبور میڪنیم نگاه میڪنم
_ چیو نمیدونے...؟ احساسے ڪہ داریو؟
_ اره...شاید!
_ ساده تر بپرسم...دوسش دارے؟
_ اره! زیاد...
_ همین ڪافیہ!
_ ڪجا میریم...
_ یہ عزیز دیگہ...
بہ تصویر شهیدے ڪہ از ڪنارش رد مے شویم اشاره میڪنم و میپرسم: مث این؟!
_ اره... مثل این عاشق و همہ ے عاشقاے خوابیده زیر خاڪ.... همہ ے اونایے ڪہ بہ امروز ما فڪر ڪردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن...
_ اشتباه ڪردن مگہ؟
_ نہ! فداڪارے ڪردن... زنشون... عشقشون... هستیشون رو ول ڪردن و پریدن... یحیے میگہ شهدا ازهمون اول زمینے نیستن! ازجنس اسمونن... از جنس #خدا...
_ پس چرا میگے سوزوندن!
_ چون بچشون تااومد بفهمہ بغل بابا ینے چے... یڪے اومد و در خونرو زد و گفت بابایے رفت!... بچہ هم سوخت... محیا سوخت... بچہ هاے شهید توے این دوره هم اڪراڪ میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلے ڪہ پدراشون روے مین سوختن و الان هم باز میسوزن! بهشون میگن #سهمیہ اے... این انصافہ؟!
یلدا دستمال را زیر چشمش میڪشد و اشڪش را پاڪ میڪند.
بغضم را بہ سختے قورت میدهم...
_ اونوقت یعده پامیشن میگن خب ڪے مجبورشون ڪرد ڪہ برن؟! میخواستن نرن!
یڪے نیست بگہ اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستے این حرفو بزنے... باید تا نونت رو از دشمن میگرفتے... اگر قد یہ گندم ابرو دارے از خون ایناس! همینایے ڪہ خیلیاشون مفقود شدن و برنگشتن... حتے جسمشون رو خداخریده...
بغضم دیوانہ وار قفسش را میشڪند و اشڪهایم سرازیر میشود...یڪے از ڪسانے ڪہ روے میگفت چرارفتند خود من بودم!
دستم رامیگیرد و بہ دنبال خودش میڪشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعہ ے بیست و نھ. یڪ دفعہ سرجایم خشڪ میشوم...یڪ عڪس...گویے بارها دیده بودمش! جوانے ڪہ چشمانش را بستہ... و ارام خوابیده! همیشہ حس میڪردم عڪس یڪ بازیگر است... یڪ ...هنرمند... هنر... هنر#شهادت... پاهایم سست مے شود... یعنے او واقعا شهید بوده؟ #شهیدامیرحاج_امینے ... بہ سختے پاهایم را روے زمین میڪشم و جلو مے روم... دهانم باز نمے شود... اشڪ بے اراده مے اید و قلبم عجیب خودش را بہ دیواره سینه ام میڪوبد! چادرم را بلند مے ڪنم و جلوے قبرش زوے زانو مے نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدر ارام... انگارنہ انگار ڪہ سرش شڪاف خورده.... طورے پرزده ڪہ گویے ازاول دراین دنیا نبوده.... دستم راروے اسمش میڪشم و بلند گریہ میڪنم... حرفهاےیلدا...تصویران لبخند... خوابے اسوده! مشتاق رفتن... خم مے شوم و پیشانے ام راروے سنگ قبر میگذارم...عجیب دلم گرم مے شود... خودم رارها میڪنم... نمیتوان وصف ڪرد... چهره اش را... مادرت برایت بمیرد... تو چنین ارامے و دل خانواده ات... سخت در عذاب... یڪ لحظہ جملات ڪتاب فتح خون جلوے چشمم میدود... و حسین دیگر هیچ نداشت... و حسین... و علے اڪبرش... و او... و امیر و صدها نفر دیگر مانند علے اڪبر... رفتند! یعنے خانواده ے شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟!
معلوم است! اگر همہ چیزت را ببخشے...
دیگر هیچ ندارے...
چطور میخواهیم جواب #هیچ ها را بدهیم؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
#چگونه_امام_زمانمان_را_یاری_کنیم
⁉️چگونه خود را شبیه امام زمانمان کنیم؟! یعنی چه؟
👈یعنی #امام زمانمان هرکاری انجام داد ما هم انجام دهیم.
💬مثال⬅️حضرت عباس در روز عاشورا و در صحرای کربلا به برادرانش عرضه داشت تاما زنده ایم نباید بگذاریم آقا به میدان جنگ برود. ابتدا هم شما به میدان بروید و سپس من خواهم رفت .
⁉️یکی از برادران حضرت گفت من که میدونم تو از مرگ و #شهادت در راه خدا نمیترسی ؛ چرا این کار را میکنی؟
🌾 حضرت عباس فرمودند اون آقا رومیبینی (امام حسین (ع) را نشان دادند) گفتند او امروز داغ برادر میبیند. میخواهم در داغ برادر دیدن هم شبیه مولایم شوم .
❓حال سوالی پیش میاید؟
📌خوب ما چگونه در امورمان شبیه به مولایمان شویم ؟
👈هرکاری خواستیم انجام دهیم ابتدا فکر کنیم که اگر امام زمانمان در شرایط ما بود ٬ چه کار میکرد...
🌷بهتر بگویم که اگر هر عملی را خواستیم انجام دهیم ببینیم خدا و امام زمانمان راضی اند یاخیر؟
🍃راضی بودند انجام میدهیم و اگر راضی نبودند انجام نمی دهیم .
❌حواسمان باشد کاری به رضایت دیگران نداشته باشیم.
🌸سلامتی و تعجیل در فرج صلوات🌸
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab