کشکول مذهبی محراب
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_بیست نویســـنده: #ابراه
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_بیست_یک
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
آنوشــا روے پاهاے او نشست و پرسید:
شمــا هم مشـق مے نویسید بـابـا بزرگ؟
ڪشیـش موهاے بور و بلنــد او را نوازش ڪرد، فـــرق سرش را بوسیــد و گفت:
بلـــه، من هم داشتم مشــق هایم را مےنوشتم.
تو چــے؟
تو مشــق هایــت را نوشتــه اے؟
و آنوشــا سرش را بلنــد ڪرد و ناباورانــه پرسید:
یعنــے شما هم به مدرســه مےرویــد؟
ڪشیش گفت:
ما بزرگتـرها هم توے یڪ مدرسه ے خیلـے خیلــے بزرگ درس مےخوانیم و تڪالیفمان را مے نویسیم.
اگر ما درس نخوانیــم و مشــق هایم را ننویسیم، مثل آدم هاے ڪور هیچ جا را نمےبینیم.
آنوشـــا با تعجــب نگاهــش ڪرد.
ڪشیش لبخند زد و گونه هایــش را بوسید او گفت:
مےدانم ڪه چیزے از حرف هایــم را نفهمیـدے عزیـزم.
بزرگ ڪه شدے همــه چیــز را خواهــے فهمیـد.
سرگئــے وارد اتاق شد و رو به آنوشــا گفت:
تو اینجــا چه ڪار مےڪنــے آنوشــا؟
مگر نگفتــه بـودم مزاحـم ڪارهاے پدربزرگ نشوے؟
آنوشــا از روے پاهاے ڪشیش پاییــن آمـد.
ڪشیــش گفت:
نه سرگئــے، آنوشـــا همین الان آمده بود پیـش مـن.
تازه من توے زنگ تفریــح بـودم.
بعد به آنوشــا نگاه ڪرد و پرسید:
مگر نه آنوشــا؟
مدرسه ے بزرگتـرها هم زنگ تفریح دارد.
سرگئــے گفت:
برو پیــش مادرت آنوشــا، شام ڪه آماده شد بگو تا ما هم بیاییم.
آنوشــا ڪه از اتــاق بیــرون رفـت، ڪشیش پرسید:
مگــر الان ساعــت است؟
سرگئــے به ساعـت مچــے اش نگاه ڪرد و گفت:
ساع ت دقیقـــأ ۹ شـب است.
لابد آنقــدر سرت به این ڪتاب ها گرم شده ڪه
متوجــه ساعــت نشـده اے.
🌍 @kashkoolmazhabimehrab