eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
366 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
927 ویدیو
308 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ✨✨ ✨🌹✨ ✨🌹🌹✨ ✨🌹🌹🌹✨ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: یڪے از قرص هاے زرد رنگ را ڪف دستش گذاشت و گفت: «آب از کجا برایتان بیاورم؟ ڪشیش ڪہ حالا بدنش داغ شده بود و داشت گر مے گرفت، خواست قرص را از دست او بگیرد و در دهانش بگذارد و بدون آب قورت بدهد، اما از خود ندید ڪہ دستش را از روے میز بردارد. دهانش خشڪ و زبانش چغر شده بود. گفت: «قرص را بگذارید توے دهانم.» رستم قرص را بین دو لب ڪشیش گذاشت. ڪشیش قرص را بہ سختے قورت داد. سیبڪ بر آمده ے گلویش، چند بار بالا و پایین رفت. یڪ بار دیگر ترس و نگرانے بہ جان رستم افتاد؛ فڪر ڪرد اگر این پیرمرد بمیرد چہ خاڪے بہ سرش بریزد؟ چگونہ از این دخمہ فرار ڪند؟ با سارقینے ڪہ در بیرون ڪلیسا انتظارش را مے ڪشیدند چہ ڪند؟ لابد او را به جرم قتل ڪشیش دستگیر مے ڪردند. آرزو ڪرد ڪشیش نمیرد. اگر او ڪتاب را بہ صد هزار دلار مے خرید، مے توانست بہ ڪشورش برگردد و همان گونہ ڪہ نقشہ ڪشیده بود، زمینے بخرد، خانہ اے در آن بسازد و مشغول ڪشاورزے شود. دختر عمویش را هم بہ زنے می گرفت. سنگ قبرے هم روے قبر پدرش مے گذاشت تا باد و باران قبر را صاف نڪند. مے توانست با این پول، همه ے آرزوهایش را برآورده ڪند. آینده و سرنوشتش با ڪشیش گره خورده بود. ڪشیش سعے ڪرد ڪمرش را راست ڪند. قوت از دست رفتہ بہ جانش باز مے گشت و پاهایش از تشت اسید بیرون آمده بودند. رستم صندلے را بہ پاهاے او نزدیڪ ڪرد و از او خواست روے آن بنشیند. ڪشیش آرام و البتہ ڪمے لرزان روی صندلے نشست، نفس بلندے ڪشید، عرق پیشانیش را با آستین قبایش پاڪ ڪرد و گفت: «نترس پسرم، نترس! حالم خوب مےشود. پشتش را بہ صندلی تڪیه داد. نگاهش را بہ مردے دوخت ڪہ در مقابل گنجے ڪہ داشت یڪ ڪوپڪ نمے ارزید. با صدایے پر از خش خش ڪہ از گلوے خشڪش بیرون مے زد پرسید: تو این ڪتاب را از ڪجا بہ دست آوردے؟ رستم گفت: «ما در جنوب تاجیڪستان در نزدیڪے مرزهاے افغانستان زندگے مے ڪنیم. پدرم ڪشاورز بود. 6 ماه پیش، قبل از مرگش، مرا صدا زد و گفت ڪہ مے خواهد رازے را پیش من فاش ڪند. گفت ڪہ یڪ ڪتاب قدیمے ڪہ از پدرش و او هم از پدرش بہ ارث برده در اختیار دارد. گفت ڪہ مے خواهد آن را بہ من بدهد تا با فروش آن، بہ وضع زندگے خودم، مادرم و خواهرم را سروسامان بدهم. او ڪتاب را در یڪ صندوقچه ے فلزے، در گوشہ ے حیاط خانہ مان دفن ڪرده بود. گفت در ۱۹۲۶ از ترس سربازان روس آن را دفن ڪرده است. گفت هیچ ڪس نمے داند این ڪتاب چقدر قیمتي است. گفت برو مسڪو و این ڪتاب را بفروش. گفت مواظب باش ڪسی آن را از چنگت در نیاورد و به مفت نخرد. گفت دنیا سرای دزدان است، به یغمایش ندهی، گفت... ڪشیش فڪر ڪرد گفته هاے این جوان همچون پتڪ بر سرش ڪوبیده مے شود. او ڪہ اغلب نسخہ هاے خطے را بہ مبلغ ناچیزے از افراد نیازمندے چون او خریده بود، نمے بایست این کتاب را بہ قیمت برآوردن آرزوهاے او و وصیت هاے پدرش بخرد. داستان پسرڪ، شبیہ داستان بسیارے دیگر از فروشندگان نسخه ے خطی بود. انقلاب بلشویڪ صدها بلڪہ هزاران جلد از ڪتاب هاے قدیمے را روانہ ے خاڪ ڪرده بود؛ بہ خصوص ڪتاب هاے مذهبے ڪہ در جمهورے هاے شوروے سابق در امان نبودند و حالا با فروپاشے آن حڪومت، خاڪ ها شخم مے خوردند و همہ ے آن ڪتاب ها از دل خاڪ بیرون مے آمدند. اما این ڪتاب با همہ ے آن ها فرق مے ڪرد؛ اوراق ڪاغذ پاپیروس مصرے داد مے زد ڪہ باستانے اند. ادامـــہ دارد ... 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
#رمـــــان_دایرکتےها ✅ #قسمت_چهارم کم کم داشت افشین و حرفاش یادم میرفت اما باز طاقت نیاوردم و سمت
کم کم داشتم بهش عادت میکردم مدام برام نحوه استفاده داروهای گیاهی رو میفرستاد.. 🌱 اوایل با اکراه قبول میکردم اما بعدش با شوق و ذوق استقبال میکردم.. دیر اومدن های کیوان هم تقریبا دائمی شده بود چند باری باهاش بحث کردم.. گفتم خسته شدم از این وضعیت؛ تنهایی کلافه ام میکنه... اونم مدام میگفت خب چیکار کنم تو این اوضاع بیکاری و اقتصاد خراب.. توقع داری کارمو از دست بدم بیام بشینم تو خونه کنار تو؟! صد بار بهت گفتم بچه دار بشیم قبول نکردی.. گفتم چرا هر چی میشه پای بچه رو میکشی وسط؟! مگه برا فرار از تنهایی باید مادر بشم!!! 😕 همین بحثای بیخود و بی جهت من با کیوان،جرقه راحت حرف زدن با افشین رو روشن و روشن تر کرد! انگار مجوز درد و دل با افشین برام امضا شد! بحثایی که بین من و کیوان پیش میومد؛همه رو برا افشین تعریف میکردم اونم با حوصله تمام گوش میکرد.. و با حرفاش آرومم میکرد! این اولین بار بود با جنس مخالف به غیر از همسرم صحبت میکردم و انقدر راحت سبک میشدم! نه بحثی در کار بود.. نه تشری.. نه حرف بچه ای که من بهش آلرژی پیدا کرده بودم! متاسفانه ارتباطمون بیشتر شد.. 🔥📵ساعت ورود و خروج کیوان رو بهش گفته بودم،تا توی اون زمان پیام نده..! اونم زمانی که سرکار بود و بیرون از خونه بهم پی ام میداد.. همه چت ها رو هم قبل اومدن کیوان پاک میکردم. پیام خاصی بینمون نبود،اما خودم خوب میدونستم که کارم اشتباهه! 😔😞 برا همین چندین بار از ترسم چک میکردم تا خیالم راحت باشه که پیاما پاک شده..! رفته رفته پیامهای افشین از درد و دل و کمک فراتر رفت.. 😞😞 ادامه دارد... 🌍 @kashkoolmazhabimehrab