🍃
🍃🍃
🍃🌻🍃
🍃🌻🌻🍃
🍃🌻🌻🌻🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_یازدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ڪشیش گفت:
"اما من پیر و سالخورده ام، چگونہ از او مراقبت ڪنم؟"
سپس بہ ڪودڪ نگاه ڪرد ڪہ هنوز لبخند مےزد. وقتے سرش را بلند ڪرد، صداے ایرینا را شنید:
چہ شده میخائیل؟
با چہ ڪسے حرف مے زدے؟
ڪشیش بہ ایرینا نگاه ڪرد ڪہ حالا جاے مرد جوان ایستاده بود و خیره بہ او چشم دوختہ بود.
"چرا دست هایت را این شڪلے جلویت گرفتہ اے؟"
ڪشیش بہ دست هایش نگاه ڪرد؛ نہ از نوزاد خبرے بـود و نـہ از مــرد جوان. ایرینا با نگرانـے بہ او نگاه ڪرد.
- چرا ماتت برده؟
چرا رنگــت پریــده؟
حرف بزن بگو چہ شده میخائیل؟
ڪشیش قادر بہ تڪلم نبود. زانـوهایش ڪمے بـہ جلو خــم شده بـــود.
دست هایش هنوز مقابل سینہ اش بود و ڪمے مےلرزید. ایرینا دست هاے او را گرفت و گفت:
خداے من!
چرا این شــڪلے شده اے؟
مگر جن زده شده اے؟
بروم برایت یڪ لیوان آب خنڪ بیاورم.
ایرینا از اتاق بیرون رفت. از داخل یخچال شیشہ ے آب را برداشــت و بدون این ڪہ بہ فڪر برداشــتن لیــوان باشد سراســیمہ بــہ اتــاق برگشت.
ڪشیش تڪیہ بہ میز روے زمین نشستہ بود. پاهایش ڪــاملاً از هم باز و گردنش رو بہ ڪتف سمت راستش خـم شده بود.
ایرینا شیشہ ے آب را روے میز گذاشت و ڪنارش زانو زد. لب هــاے ڪشــیش مے لرزید. انگــار مےخواست چیزے بگوید.
ایرینا گفت:
"نـگران نبــاش عزیــزم! بایــد فشــار خونت بالا رفتہ باشد. الان قرصـت را مےآورم."
خواست بلند شود ڪہ ڪشیش بازویش را گرفت و با صــدایے ڪــہ بـــہ سختے به گوشش مے رسید، گفت:
نہ! بنشین.
ایرینا خودش را بہ ڪشیش نزدیڪ تر ڪرد. ڪشیش با چشمان از حدقہ بیرون زده بہ او خیره شده بود.ایرینا پرسید:
چہ شده؟
چہ اتفاقے افتاده؟
چرا حرف نمےزنے؟
ڪشیش پرسید:
این غریبہ ڪہ بود؟
ایرینا گفت:
ڪدام غریبہ؟
غیر از من و تو ڪسے در منزل نیست.
ڪشیش به دست هایش نگاه ڪرد، پنجہ هایش را آرام تڪان داد، ســپس رو بہ ایرینا گفت:
الان یڪ مرد غریٻہ این جا بود.
گفت ڪہ من #عیسے_بن_مریم هستم!
ایرینا گفت:
خداے من!
تو دچار ڪابوس شده اے!
ڪشیش گفت:
او یڪ #نــوزاد پسر بہ من داد و گفت ڪہ من ڪــودڪم را بہ تو مے سپارم، از او بہ خوبے مراقبت ڪن.
ایرینا شانہ ے ڪشیش را نوازش ڪرد گفت و گفت:
تــو خســتہ اے عزیــزم، دچار توهم شده اے. هیچ ڪس وارد اتاقت نشده. تو باید بیشتر اســتراحت ڪنے.
ڪشیش گفت:
اما من او را دیـــدم!
شبیہ مســـیح بود!
درست شبیہ تابلویے ڪہ توے سالن به دیوار زده ایم.
ایرینا عرق پیشانے او را پاڪ ڪرد و گفت:
فردا در این مورد صحبت مے ڪنیم. الان تو باید استراحت ڪنے. بلند شو بہ اتاق خـــواب برویم. تــو خستہ اے عزیزم.
زیر بازوے ڪشیش را گرفت و اورا از جا بلند ڪرد. ڪشیش درحالی ڪہ تڪیہ اش را بہ ایرینا داده بود، نگاهے بہ اتاق انداخت. سپس بہ همــان جایے خیره شد ڪہ چند دقیقہ پیش مرد جوان با نوزادے در دست ایستاده بود.
نمے توانست باور ڪند آنچہ اتفاق افتاده توهمے بیش نبوده اســت. او عیسے بن مریم را دیده بود! اما خود را تسلیم همسرش ڪــرد تــا او را بــہ اتــاق خـــواب ببـــرد و قبــل از ایــن ڪہ روے تخـــت دراز بڪشــد، قرص خواب آورے بہ او بدهد.
✨ #ادامہ_دارد ...
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
#رمـــــان_دایرکتےها ✅ #قسمت_دهم با اینکه همه چتا رو پاک کرده بودم و دیگه خبری از صفحه های مجازی تو
#قسمت_یازدهم
غلط کردم کیوان..
غلط کردم..تروخدا منو ببخش😭
همه چی تموم شده...من سرم به سنگ خورده..
تروخدا منو ببخش کیوان...
_ببخشم!!؟؟چیکار کردی با من..؟
چیکار کردی با خودت؟
چی کم داشتی
هااااا......!!!
گیرم که کم داشتی،باید با اون مرتیکه چت میکردی؟!
دردی داشتی به خودم میگفتی
چرا به یه نامحرم آخه!!!
چراااا..
هر چی من گریه و عذر خواهی میکردم بی فایده بود،به پاش افتادم...
همه چی رو براش توضیح دادم
اما کیوان عصبی بود و گوشش به این حرفا بدهکار نبود!
چشماش آماده باریدن بود،اما غرور مردونه اش اجازه باریدن نمی داد....😭
کتشو برداشت رفت سمت در...😔
گفتم نرو کیوان..
یه چیزی بگو..
اصلا بزن درگوشم..
چرا هیچی نمیگی..
تنهام نذار کیوان..
برگشت زل زد تو چشمام
چشماش کاسه ی خون شده بود
گفت فرشته سقوط کردی،بدجوری ام سقوط کردی
از چشمم افتادی....
حیف اسم فرشته که رو تو گذاشتن،دیگه فرشته نیستی!!!
در کوبید و رفت...
تو چشماش نفرت رو دیدم...
تو چشماش غرور له شده شو دیدم...😞
نشستم پشت در و زانوی غم بغل کردم
و های های گریه کردم
کیوان 3شب تموم خونه نیومد!!!
تو این چند سال سابقه نداشت یه شبم تنهام بذاره
اما سه شبانه روز تنهام گذاشت
گوشیشم خاموش بود
از ترس آبروریزی نمیتونستم ازخانواده و دوست و آشنا سراغش رو بگیرم
سه شبانه روز اشک ریختم و اشک...
دریغ از یه لحظه آروم گرفتن. .
بلند شدم وضو گرفتم دو رکعت نماز خوندم،از خدا خواستم منو ببخشه و آبرومو حفظ کنه...
انقدر با خدا حرف زدم و گریه کردم که نفهمیدم کی سر سجاده خوابم برد...
شب بالاخره کیوان به خونه برگشت
داغون داغون...
انگار عزیزی رو از دست داده باشه!!!
کیوان شکسته شده بود و من مسبب این بدبختی بودم...
😔😔😔😔💔
ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
🌍 @kashkoolmazhabimehrab