کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_97 ❀✿ سڪوت میڪند ؛بارغمش را ازپشت تلفن احساس میڪنم.آهے میڪشد و درحالے ڪھ لحنش
#رمان_قبله_من
#قسمت_101
❀✿
_ شرمنده! امر مهمے بود...
_ ان شاءاللہ خیره! بہ اقارضا زنگ زدم گفتم اینجایے... تعجب ڪرد و گفت سریع خودشو میرسونہ.
_ لطف ڪردید... فقط ڪاش بهشون میگفتید چیزے بہ بابا اینا نگن!
_ مگہ بهشون نگفتے؟!
_ نہ!
سڪوت بہ میان میدود... پلہ هارا پشت سر میگذارم.حتم دارم مادرم مثل من شوڪہ شده . بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم نفس عمیق میڪشم و نالہ میڪنم... زخمم میسوزد! سرم را پایین میندازم و جلو میروم... بازهم رایحہ ے دلنشین عطرش! ازاستشمامش لذت میبرم.. زیرچشمے نگاهش میڪنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام میڪند
_ سلام...
_ سلام خوش اومدے!
_ ممنون! مزاحم شدم...
_ نہ!..این چہ حرفیہ...
لنگ لنگ ڪنان بہ طرف مبل روبہ رویش میروم و خودم را تقریبا رویش میندازم...
_ خدابد نده!.. حالتون خوبہ؟؟
نگرانے صدایش قابل لمس است...
_ بلہ! چیزے نیست...
_ اخہ نمیتونید درست راه برید...
مادرم با سینے چاے بین حرف میپرد و بہ یحیے تعارف میڪند.چهره اش درهالہ اے بین گنگ و ناراحتے فرو رفتہ! ... هردو مشتاقیم بدانیم ڪہ چرا امده!!.. یحیے یڪ فنجان برمیدارد و لبخند میزند...
مادرم روے مبل ڪنارش اش مے نشیند و رو میگیرد...
یحیے_ نگفتید پاتون چے شده!؟
مادرم پیش دستی میڪند
_ حواسش پرتہ دیگہ... ظرف ازدستش افتاد و یہ تیڪش رفت تو پاش!
ابروهاے یحیے ناخودآگاه درهم مے رود... انگار دردش گرفت!
_ حواسشون ڪجا بوده!
_ چہ میدونم ... چندوقتہ اینجوریہ!!
یحیے بامهربانے نگاه معنا دارے بہ پایم میڪند... باخجالت پایم را پشت پایہ مبل قایم میڪنم...
_ خب... چے شده بااین لباسااومدے؟!! بهمون خبر دادن دارے میرے سوریہ! نڪنہ جاش عوض شده...
بہ گمانش شوخے ڪرد!!
گویے تازه متوجہ لباسش شده باشم... پیرهن و شلوار سبز تیره. با لباس نظامے بہ مهمانے امده!!... باتعحب بہ سرتاپایش نگاه میڪنم... چقدر بہ او مے آید!! نمیدانم او براے این لباس خلق شده یا این مدل لباس برای او دوخته شده!!! انگشتر عقیق و شرف الشمسش چشم را خیره میڪنند. رنگ ریشش ڪمے روشن شده... انگار حنا گذاشته!!
_ دارم میرم... ولے قبلش باید اینجا میومدم....
_ باید؟...خیره!
_ ان شاءالله همینطوره!
ازجوابش جا میخوریم...
_ خانواده خوبن؟..خودت چے؟
_ الحمدالله..همہ خوبن!البته ڪمے دلگیرن... چون فڪر میڪنن رفتنم؛ برگشت نداره...
_ خدا نڪنہ! ... میرے و سالم برمیگردے...حق دارن! سختہ دیگہ
_ بلہ!... عموحالش خوبہ؟... خودشما چے؟
_ منم خوبم... عموتم خوبہ...راستش ازوقتے محیا با تصمیم و تغییر جدیدش اومده بهتر شدیم!
یڪ لحظہ نگاهمان درهم گره میخورد... سرم را پایین میندازم... نگاه مستقیمش بند دلم را پاره میڪند..همان لحظه در باز و پدرم وارد میشود.همه ازجا بلند میشویم...یحیے جلو میرود و با پدرم روبوسے میڪند.باهم گرم میگیرند و شانہ بہ شانہ بہ سمت مبل دونفره مے ایند و بالبخند مے نشینند... پدرم دستش را روے پاے یحیے میگذارد
_ خانوم ڪہ زنگ زدن،خودمو سریع رسوندم!! ... اول ترسیدم و نگران شدم! ولے حالا ڪہ لبخندت رو میبینم... دلم اروم شده!... بهرحال خیلے خوش اومدے!
_ ممنون! شرمنده باعث نگرانے شدم..
_ دشمنت پسر!! پسر ڪہ نہ...مرد!! چقد این لباسام بهت میاد. هزارماشالا
یحیے نگاهم میڪند و جواب میدهد: لطف دارید!... نمیدانم چرا نگاه ڪردنش تمامے ندارد...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀❀
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_100 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• خم شدم و دستش رو بوسیدم مامان هم پیشانیم رو بو
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_101
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
دستام که هنوز تو دستای پروانه بود شروع کرد به لرزیدن
پروانه: خوبی دیبا؟
اتفافی افتاده؟
برو بالا ببین چی شده...
دستام رو از دستاش جدا کردم
ـ فقط دعام کن پروانه
لرزش رو تو تمام تنم احساس میکردم
با کمک میله ها با سرعت خودم رو رسوندم پشت در اتاق جهان تاج
در زدم...
جهان تاج:بیا تو!
وارد که شدم اول فضا رو خیلی سریع انالیز کردم...
جهان تاج عصبانی رو مبل نشسته بود
واحسان با حال پریشانی روبروش بود وهعی با دستمال عرق پیشانیش رو پاک میکرد وسرشو پایین انداخته بود.
واقعا ترسیده بودم قراره چه اتفاقی برام بیفته؟!
جهان تاج پوزخند تحقیر آمیزی زد وروشو به سمتم برگرداند وبه من اشاره کرد:
این، الان تو منظورت اینه؟
فهمیدم احسان ماجرا رو گفته
نگاه غضبناکی بهش کردم
حتی نگاهمم نمیکرد
ازبس عرق میریخت انگار تا چند دقیقه دیگه تمام میشد.
جهان تاج صورتش به سمت احسان بود وداشت به احسان تشر میزد:
تو دست رد به سینه ی پریا زدی به خاطر یه خدمتکار؟؟؟
اصلا از چیه این خوشت امده؟؟
جواب بده دیگه
بلند شد وبا قدم های بلند خودشو رساند به من
جهان تاج: فقط بگو توی نوکر چیکار کردی با پسرِمن...؟؟؟
میدونم چشم به پولش دوختی... براش نقشه کشیدی
احسان از سرجاش بلند شد:
ماااامااان
بدون اینکه صورتش رو برگردونه با دست به سمت احسان اشاره کرد وگفت:
تو ساکت
دوباره منو مخاطبش قرار داد:
فقط بگو چیکار کردی...
چه جوری مخش رو زدی؟
سحر وجادویی چیزی کردی؟
احسان من اینجوری نبود
اخه تو...
باز صدای ملتمسانه احسان بلند شد:
مامان خواهش میکنم
جهان تاج: بابا این نوکر ماست
من به خانواده چی بگم؟!
میفهمی نوکر...
دیگه طاقتم تمام شد
زیر لب گفتم:
دیگه نیستم
دیگه نوکرتون نیستم
پول این ماه هم ارزونی خودتون
با سرعت رفتم به سمت در
بدون اینکه به عقب نگاه کنم
رفتم بیرون ودر و محکم بستم
سریع رفتم تو اتاق
لباسم رو عوض کردم وچادرم رو روی سرم انداختم
باعجله رفتم تو اشپزخانه وپروانه رو محکم بغل کردم
پروان: چی شده؟؟
کجا میری؟؟
ـ میرم برای همیشه
پروان: چرا؟؟
چی میگی؟؟
از اغوشش جدا شدم
ـ فعلا وقت ندارم
اما بهت میگم پروانه
میگم!
حلالم کن
خیلی دعام کن
واز اشپزخانه با سرعت خارج شدم به سمت در خروجی
توحیاط بودم
که صدای احسان پشت سرم امد
که نفس نفس میزد
احسان: خانـــــم شریف
خانم شریف
پام رو تند کردم وشبیه دو خواستم فقط از این عمارت برم
احسان: دیبا
یه لحظه وایسا خب
با شنیدن اسمم از زبونش ناخودآگاه میخکوب شدم
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab