کشکول مذهبی محراب
#رمان_قبله_من #قسمت_103 ❀✿ خبرهای خوبے نمیشنوم.از مرز جنگے و جایـے ڪھ تودران نفس میزنے. شایدهم من
#رمان_قبله_من
#قسمت_105
❀✿
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را ڪنترل ڪنم.هجوم اشڪ پشت پرده ے نازڪ پلڪ مانع ادامہ دادن میشود.چشمانم را محڪم میبندم و قطرات اشڪ را از خانہ ے چشمانم بیرون میڪنم.انها هم بے صدا روے پوست خشڪ و بے روحم میلغزند و پایین مے ایند.سر خودڪار را روے برگہ میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحے حلال سر ارزوهایم را میبرم. ارزوهایے با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. باهربارصدازدن اسمم ڪہ نمیدانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش میڪنے...باتڪ تڪ نگاه هاے پنهانے و ڪودڪانہ ات ... یڪ ارزو در تن تشنہ ے من جان گرفت. عقدو عروسے رادر یڪ شب برگزار ئردیم .ان هم در باغ ڪوچڪ خانہ ے ما. جمعیت ڪمے را دعوت ڪردیم ڪہ بہ غیراز تعداد انگشت شمارے همگے ازمحارم بودند.این بین فقط تو مهم بودے و تو. مهمان و هرڪس دیگر حاشیہ بود. من محو تماشاے خنده ے مردانہ ات میشدم ڪہ بین ریش ڪوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت هاے گاه و بے گاهم...دستم را جلوے دهانم میگیرم و درحالیڪہ صداے هق هقم اتاق را پر ڪرده...اینطور مینویسم:
❀✿
مقابل نگاه خندان یلدا چرخے میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهاے مشت شده اش را درسینہ جمع میڪند و ذوق زده میگوید: یحیے امشب شهید نشہ صلوات!
خجالت زده سرم را پایین میندازم و بہ دامن پفے و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر صدفے رنگ روے ساتن لباسم ڪشیده شده و بخشے از آن بعنوان دنبالہ روے زمین میڪشد.بہ خواست یحیے لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین هاے حریرش تاروے دستم مے آیند.یڪ بار دیگر میچرخم.اینبار موهاے باز و ساده ام روے شانہ ام میریزد. یڪ حلقہ ے گل جایگزین تاج عروس روے سرم گذاشتہ اند.تور بلند تا پایین دامنم میرسد.دستہ گل بہ خواست خودم تجمعے از گل هاے سرخ سفید و سرخ بود ڪہ ساتن صدفے اش دستم را میپوشاند. مادرم براے بار اخر مرا در اغوش ڪشید و پیشانے ام راارام بوسید
آذر_ ازونے ڪہ فڪر میڪردم خوشگل ترشدے!
نگاهش میڪنم.او یڪ زن عموے معمولے و مادرشوهرے فوق العاده است!! لبخند میزنم و تشڪر میڪنم. یلدا بخش ڪوتاه تور را روے صورتم میندازد و ارام دم گوشم نجوا میڪند.: حالا وقت شهید شدن یحیے است!
لبم راگاز میگیرم ڪہ تشر میزند: نڪن رژت پاڪ شد!
میخندم و پشت سرش بہ سمت راه پلہ میروم. ازارایشگاه یڪ راست بہ خانه امده بودیم و یحیے مرا با چادر و شنل راهے اتاق طبقہ ے بالا ڪرده بود. تصور اولین نگاه و هزارجور حدس و گمان راجب عڪس العملش قلبم رابہ جنون میڪشید.
یلدا بہ پلہ ے اول از بالا ڪہ میرسد بہ پایین پلہ ها نگاه میڪند و باشیطنت میگوید: اقا دوماد! عروس خانوم تشریف اوردن..
قبل از نزدیڪ شدن من یلدا اشاره میڪند تا بایستم و بعدادامہ میدهد: قبل دیدت فرشتہ ڪوچولوت باید رونما بدے بهم.
صداے لرزان یحیے بند قلبم را پاره میڪند
_ بہ شما باید رونما بدم؟...یا بہ خانومم؟
زیرلب تڪرار میڪنم خانومم .. خانوم او! براے او...
یلدا_ خانوم و خواهر شوعر خانوم
و بعد با یڪ چشمڪ دعوتم میڪند تا دم پلہ بروم. اب دهانم را قورت میدهم و بہ سمتش میروم. چهره ے رنگ پریده ے یحیے ڪم ڪم دیده میشود. ڪنار یلدا ڪہ میرسم یحیے با دهان نیمہ باز و نگاه ماتش واقعا دیدنے میشود. یڪ قدم عقب میرود و سرش راپایین میندازد.دوباره نگاهم میڪند و یڪ دفعہ پشتش را میڪند .بعداز چندثانیہ برمیگردد و یڪبار دیگر بہ صورتم زل میزند.خنده ام میگیرد.طفلڪ سربہ زیرم چقدر هول ڪرده!ازپلہ ها با شمارش و مڪث هاے منظم پایین میروم.یحیے تند و پشت هم اب دهانش را قورت میدهد و دستش راڪہ بہ وضوح میلرزد روے قلبش میگذارد...بہ پلہ ے اخر ڪہ میرسم ، دستم را سمتش دراز میڪنم.اواما بے حرڪت بہ چشمانم خیره میماند لبش را گاز میگیرد و تا چندبار بہ ارامے پلڪ میزندقطرات.عرق روے پیشانے بلند و سفیدش برق میزنند. آهستہ و با لحنے خاص میگویم: اقا؟ دست خانومتونمیگیرے؟
متوجہ دستم میشود.چرایے محڪم میگوید و بااحتیاط دستش را سمت دستم مے اورد. دلم برایش پرمیگیرد...چقدر دوست داشتنے است.چقدر خجالتے...چهارانگشتم را میگیرد و چشمانش را یڪ دفعہ میبندد.تبسمے گرم لبانش را میپوشاند. لمس انگشتانش خونم را بہ جوش مے اورد.چشمانش را باز میڪند.پلہ ے اخر را پایین مے ایم و درست مقابلش مے ایستم.سینہ بہ سینہ و صورت بہ صورت!دستش را ڪمے بالا مے اورد و تمام دستم را محڪم میگیرد و نرم فشار میدهد.سرش را خم میڪند و ڪنار گوشم بالحنے بم و لرزان میگوید: تموم شد. محیاے یحیات!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_104 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• با بی میلی اگهی های تدریسو روی میز فروشنده گ
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_105
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
نماز صبحم را خواندم وبعدش یک سجده طولانی رفتم وهمه چی رو به خدا واگذار کردم.
خیلی ارام تر شده بودم.
احساس کردم چشمام سنگین شده
کنارجانماز دراز کشیدم
وهمانطور که داشتم به مهر نگاه میکردم وحرف میزدم به خواب شیرینی رفتم.
**
چشمامو که باز کردم دیدم دنیا داره تلویزیون میبینه ومامان هم تو اشپزخانه مشغوله.
یه دستی به چشمام کشیدم و از جام بلند شدم.
ـ سلام صبح بخیر
مامان: سلام عزیزم
دنیا: به سلام اجی خوابالو
همانطور که چادرم را دور دستم بود که روی جالباسی اویزانش کنم
ادای دنیا رو در اوردم و روبه دنیا گفتم:
حالا یک روز زودتر من بیدارشدیاااا
وخندیدم
دنیا خیلی حق به جانب دستی به کمر زد وگفت: اجی خانم نگاه ساعت کردی؟؟؟
نگاه ساعت کردم ساعت ۱۰:۲۰ بود
ـ وای من امروز باید اگهی هارو نصب میکردم
با عجله شروع کردم به پوشیدن لباسام
مامان: خب بعدازظهر یا فردا برو هنوز صبحانتم نخوردی که!
ـ نه مامان دیر میشه
مامان با عجله ساندویچی برام گرفت وداد دستم.
چادرم رو سر کردم ویک گاز به ساندویچم زدم.
داشتم اگهی هارو میگذاشتم تو کیفم که زنگ خانه زده شد، پیش خودم گفتم لابد یکی از همسایه هاست
ـ مامان من دارم میرم دم در ،در وباز میکنم واز همان طرفم میرم.
با عجله پامو کردم تو کفش وسریع در و باز کردم
نگاهم به بنده کفشم بود که نبسته بودمش که یهو تو پام گیر نکنه وبخورم زمین.
به ادم روبروم گفتم: بفرمایید
همانطور که نگاهم پایین بود نگاهی به کفش ادم روبروم کردم
یک جفت کفش تمیز ومارک مردانه...
چه قدر این کفش ها برام اشناست
با حدسی که درمورد فرد روبروم زدم
سریع نگاهم رو اوردم روی صورتش:
احسان بود
اره احسان بود تو قاب چشمای من
دستی به در گرفتم که بتوانم خودم رو کنترل کنم
سعی کردم دست رد به سینه احساساتم بزنم وگفتم:
تو اینجا چیکار میکنی؟
مگه نگفتم نیایــ...
پرید تو حرفم
احسان: هیییییس
ببین من فکرامو کردم
محکم تر در رو گرفتم
احسان: اخه تاکِی اینجوری پیش بریم
براساس دستور تو
دست رو دست بگذاریم یا بهتر بگم دست از هم بکشیم.
واقعیتش تلاشمم کردم
ولی من نمیتوانم ازتو دست بکشم
من بدون تو نمیتوانم زندگی کنم...
چه قدر داشت حرفای منو میزد
احسان: فقط یک سوال
توهم منو دوست داری یانه؟
زبانم قفل شد
اصلا توقع همچین سوالی رو نداشتم
ملتمسانه گفت: یک حرفی بزن که تکلیف منه عاشق دلخسته معلوم بشه!
سرمو ارام به سمت پایین تکان دادم
نفس عمیقی کشید و خداروشکری زیر لب گفت
احسان: خب پس برو کنار
تازه متوجه موقعیت مکانیمون شدم
درست در خانه ی ما
نگاهی به چهره مصممش کردم
ـ میخوای چیکار کنی؟
احسان: تا حالا گوش به حرف تو کردیم حالا نوبت منه
تودلم گفتم نه که تو خیلی هم گوش به حرف کردی؟!
صدای مامان از پشت سرمان امد :
دیبا مامان کیه؟
یکم چرخیدم تا جواب مامانم رو بدم
اما احسان از غفلت من استفاده کرد واز من رد کرد
داشتم با تعجب نگاهش میکردم که سربه زیر وبا یاالله ی وارد حیاط خانمون شد.
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab