#رمان_قبله_من
#قسمت_106
❀✿
چھ قشنگ. یڪ طور خاصے میشوم از انهمھ نزدیڪے.سرم را عقب میڪشم و با شیطنت میپرانم: پس مبارڪت باشم اقا!
یلدا یڪدفعه میگوید: خان داداش نمیخوای صورت عروستو خوب ببینی؟!
چشمانت برق عجیبے میزنند.دستهایت را بالا مے اوری و تور را ارام ازروی صورتم ڪنار میبری.دیگر هیچ چیز بین ما نیست،هیچ چیز. حتے بھ قدر یڪ نفس بینمان فاصلھ نمے افتد.مگر نھ؟!خیره و مجذوب بااسترس دلنشینے میخندی.یلدا و اذر و مادرم ڪل میڪشند و دست میزند. عمو روی سرم شاباش میریزد.یحیے همان لحظھ از جیب پنهان ڪتش دوتراول بیرون مے اورد و بھ یلدا میدهد
_ این پیش غذاس.واسه این هدیھ یھ دنیا رونما ڪمھ.
دلم ضعف میرود ؛ تو چقدر خوبے.
نھ نھ.هرچھ خوبے دردنیاست تویـے.بھ گمانم این بهتراست
❀✿
خانھ ی نقلے و ڪوچڪمان اجاره ای است. خب فدای سرت.مهم قلب وسیع توست. مهم دل بےقرار من است.قراراست برای هم بتپند مگر نھ ؟همھ رفته اند؛ ازاولش هم انگار نبودند.ماییم و خانھ ی اصفهانیمان ڪھ قراراست شاهد عاشقانھ هایمان باشد. شنل را ازروی دوشم برمیدارد و باچشمان جادویے و عسلے اش خیره خیره نوازشم میڪند.دستم را میگیرد و بالا مے اورد. زیر لب میگوید: بچرخ!
همانطور ڪھ دستم رادردست گرفتھ مقابلش میچرخم.دستم رارها میڪند. چندقدم عقب میرود.ڪتش را درمے اورد و روی مبل میندازد.
_ دوباره بچرخ!
خجالت زده لبم رابھ دندان میگیرم و میچرخم...
_ خیلے تندنھ! اروم تر....
یڪبار دیگر و یکباردیگر ، توانگار سیر نمیشوی.
_ یباردیگھ عزیزم...
نیم چرخے ڪھ میزنم یڪدفعھ میگوید: وایسا!
شوڪھ مے ایستم. سمتم مےاید. صدای نفسش را دریڪ قدمے مے شنوم.همان دم تور بلندم ڪنار میرود و حرڪت دستش راروی موهایم احساس میڪنم.....
_ خدا چقدر وقت گذاشتھ خانوم.چقدر حوصلھ !
شانھ ام را میگیرد و مرا سمت خودش میگرداند...
_ میدونستے؟
_ چیو؟
_ اینکھ موی بلند دوست دارم.
میخندم. جوابے برای سوال لطیفت پیدا نمیڪنم
_ میدونے؟!
_ چیو؟
_ خیلے شبیھ منھ؟
_ ڪے؟
_ خدا!
گیج نگاهت میڪنم
_ چرا؟
_ حتما عاشقت شده ڪھ اینقد واسه نقاشے ڪردن چشمات دل گذاشتھ.
باناباوری بھ لبهایت خیره میشوم. این حرفها را تو بزنے؟ یحیے؟!
دست دراز میڪند و دستھ ای از موهایم را روی شانه ام میریزد
_ یھ قول بده!
_ دوتا میدم!
_ مراقبش باشے..
_ مراقب چے؟!
_ مراقب محیای من.
گلویم میسوزد.الان چھ وقت بغض است.
_ چش
_ یحیے بمیره برای چشم گفتنت.
_ ا! خدانڪنھ.
_ منم یھ قول میدم! مراقب اینامیمونم....
دستهایم رامیگیری و روی چشمانت میگذاری!
اشڪ پلڪم را خیس میڪند.ڪاش میدانستم تو بھ پاس ڪدام ڪارنیڪو برای خدایے.لبخندت برای من بس بود!
تمام تو از سرزندگیم زیادی است. چھ ڪسے فڪرش را میڪرد روزی تو بشوی نفس و زندگے بندشود بھ بودنت.ای همھ ی بود و نبود من.بودنت راسپاس!
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
🌍 @kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_106
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
مامان تو خانه مشغول سرکردن چادرش بود
سریع امدم جلوش
ـ میخوای چیکار کنی؟؟
احسان: قرار شد به من اعتماد کنیا
اصلا مگه تو نمیخواستی بری بیرون؟
داشت از استرس قلبم میامد تو حلقم
ـ بگو دیگه
لبخندی زد وگفت: خب میخوام بامامانت حرف بزنم
ـ چی میخوای بگی؟؟؟
احسان: انقدر سوال نکن دیگه
مامان امد تو حیاط وگفت:
بفرمایید داخل
احسانم تشکری کرد و کفشش رو دراورد و وارد شد.
اصلا گیج شده بود از استرس داشت حالم بد میشد
این پسر میخواهد چیکار کنه؟
منم سریع کفشمو دراوردم و امدم داخل
دیدم رو فرش رنگ ورو رفته ی ما تکیه بر پشتی با لبخند پهنی نشسته
مامان هم روبروش منم رفتم کنار مامان با فاصله نشستم.
مامان این سکوت را شکست:
خوش اومدید
احسان نفس عمیقی کشید و گفت:
خیلی ممنون
واقعیتش من یک سری حرفا با شما دارم
که باید بزنم وبرم وبعد تصمیم باشما!
مامان: بفرمایید در خدمتم
فقط اینکه فکر کنم بنده شما رو به جا نیاوردم
احساس میکردم نفسم نمیتوانم بکشم
عرق پیشانیم رو پاک کردم
ـ مامان
اممم
ایشون...
احسان پرید تو حرفم:
خودم میگم
احتمالا دخترتون در مورد من یه چیزایی بهتون گفته
من احسانم
مامان: بله صاحب کار دیبا
احسان: وخواستگارش
ومامان سری به نشانه تایید تکان داد
احسان نگاهی به من انداخت که داشتم از استرس میمردم
بادست اشاره ای بهم کرد وروبه مامان گفت:
اگه میشه با شما تنها صحبت کنیم
مامان: بله حتما
دیبا مامان برو بیرون منتظر باش
حیران به احسان نگاه میکردم
عصبیم کرده بود اخه این دیگه چه کاری بود؟؟ میخوای تنها باشید؟؟؟
ـ خب مامان من بیرون چکار کنم؟
احسانم پرو پرو نگاهم کرد و با لبخند پهنی گفت :
برای من دعا کن
چشم غره ای براش رفتم
مجبورا از اتاق بیرون رفتم
کتاب دعام رو برداشتم ورفتم تو حیاط نشستم وشروع کردم به خواندن دعای توسل.
**
احسان با لبخندی با مامان که برای بدرقه اش امده بود بیرون امدن
پریدم جلوشون
ـ سلام تمام شد؟
احسان از استرس و دستپاچگی من خندش گرفت وباهمان لحن من گفت:
سلام بله!
روبه مامان کرد وگفت:
دیگه بقیه راه و خودم بلدم
خنده ای کرد وادامه داد:
دیگه شما لازم نیست تا دم در بیاید
ممنون از مهمان نوازیتون
ـ ممنون از شما و جرئتتون
خوش امدید
خدا به همراتون
احسان: پس خبر باشما
خداحافظ
وبه سمت در حرکت کرد
منم مثلا به قصد بدرقه پشت سرش رفتم
مامان که رفت داخل
احسانم دیگه رسیده بود به در
باعجله واضطراب پرسیدم
ـ وایسا ببینم چیا گفتی چیا شنیدی؟
روشو برگرداند سمتم لبخندی زد وگفت فقط توکل کن...
ودر برابر چشمای حیران وپرازسوال من
در و بست ورفت...
#بانومیم
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab