eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
368 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
725 ویدیو
25 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❀✿ عطریاس درفضاے اتاق پیچیده.مقابل اینہ ے میز توالتم مےایستم و پیرهن سرهمے اے برایش خریده ام را روے شڪمم میچسبانم.دورنگ ابے و گلبهے راانتخاب ڪرده ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم ڪند یا پسرے ڪہ دراینده اے نہ چندان دور پناه دومم بعداز پدرش باشد! هرچہ است.دلم برایش ضعف میرود.اندازه ے لباس بہ قدر یڪ وجب و نیم است ڪہ تاسرحد جنون انسان را بہ ذوق میڪشاند! ڪاش یحیے بود و میدید چہ ڪرده ام.میدید ڪہ دل بے طاقتم تا سہ ماهہ شدن صبر نڪرد!خم میشوم و یڪ جفت جورابے ڪہ بقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روے شڪمم میچسبانم.. نمیداستم دیوانہ ها هم میتوانند مادر بشوند!!روے زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز میڪنم" ڪاش زودتر برگردے یحیے!!اولین لباس فسقلے ات را خریدم!"البتہ ببخش بدون تو و نظرت اینڪاررا ڪردم.باشوق بہ پیش بند، یڪ دست لباس خانگے و یڪ جفت ڪفش ڪہ جلویم چیده شده نگاه میڪنم.دستم را روے شڪمم میڪشم و چشمانم را میبندم.دڪترمیگفت الان بہ قدر نصف نخود است!ارام میخندم، زیرلب زمزمه میڪنم: اخہ زشت مامان دست و پاام نداره قربون اونا برم ڪہ! بة ساعت دیوارے نگاه میڪنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقہ است ڪہ نیستے. زودتر بیا... ڪفش و لباسهارا ازروے زمین برمیدارم و مرتب در ڪشوے اول میز توالتم روے تے شرت ڪرم یحیے میگذارم. درڪشو میبندم و دوباره در اینہ بہ خودم نگاه میڪنم. رنگ بہ صورت ندارم! اما حالم خوب است..خوب تراز هر عصر دیگر.چرخے میزنم و لے لے ڪنان از اتاق بیرون مے ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یڪ...دو... سه... ده.. هفده... . بیست و پنج.. . سی و شیش . چهل و دو چهل و سه مے ایستم و بلند میگویم: چهل و سہ روزگیت مبارڪ همہ ے هستے مامان!! لبخند بزرگے تحویل سقف خانہ میدهم: مرسے خدا!خیلے خوبے! همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا بہ سمتش میدوم...حتم دارم یحیے است! قبل از سلام حتما میگویم ڪہ براے میوه ے دلمان لباس خریدم!! دستهایم را ڪہ ازخوشحالے مشت شده باز میڪنم،گوشے تلفن رابرمیدارم و ڪنارگوشم میگیرم باهیجان یڪ دفعہ شروع میڪنم: چہ حلال زاده ای اقا! باصداے پدرم لبخند روے لبهایم میماسد. _ بامنے دختر؟ _ .. س..سلام بابا جون!... بلہ بلہ! خوبید؟ _ عجب!..خوبم! توخوبے؟..نوه ام خوبہ؟! نوه ڪہ میگوید یاد نصف نخود مے افتم و خنده ام میگیرد _ بلے! خوب خوب...رفتہ بود....یم... بین حرفم میگوید: خداروشڪر! بابا جایے ڪہ نمیخواے برے؟خونہ هستے دیگہ؟ چرا نگذاشت حرفم را تمام ڪنم... _ بلہ! _ مهمون نمیخواے؟ چہ عجیب! _ چراڪہ نہ! قدمتون سرچشم! _ پس تا چاییت دم بڪشہ من اومدم. و بدون خداحافظے قطع میڪند.متعجب چندبار پلڪ میزنم و بہ گوشے درون دستم نگاه میڪنم... مثل همیشه نبود! شاید ڪسے ڪنارش بود ...شاید...عجلہ داشت!شاید... لبخند میزنم و دستم را روے شڪمم میگذارم: چیزے نیس.نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد ازجا بلند میشوم و بہ سمت اشپزخانہ میروم.نگاهم بہ ڪتاب درسے ڪہ روے سنگ اپن گذاشته ام مے افتد..هوفے میڪنم بہ سمت گاز میروم.ڪتاب را سہ روز پیش انجا گذاشتم تا بخوانم.از دانشگاه دوترم مرخصے باامتحان گرفتم...البتہ بعید میدانم چیزے هم بخوانم!!..قورے شیشہ اے را روے شعلہ ے ڪوچڪ و ظرف چاے لاهیجان را اماده روے میز ناهار خورے میگذارم. براے عوض ڪردن دامن ڪوتاهم بہ اتاق خواب میروم. دوست ندارم اینطور جلوے پدرم بگردم.لباسم را عوض میڪنم و قبل از برگشتن بہ پذیرایے یاد خریدبچہ مے افتم!با هیجان و شورےخاص برمیگردم و لباسهارا ازڪشو بیرون مے اورم.حتم دارم مانند میشود! شاید هم پس بیفتد!..از بزرگ نمایے اتفاق احتمالے لذت میبرم!!..زنگ در بہ صدا در مے اید باعجلہ بافشار دادن دڪمہ ے اف اف در را باز و صدایم را براے سلام احوال پرسے گرم صاف میڪنم...پدرم دراستانہ در بالبخندے ڪج ظاهر میشود.دستش را میگیرم و براے بوسیدن صورتش روے پنجہ ے پا مے ایستم.هم قدوقواره ے یحیے است! اوهم دودستش رادورم حلقہ میڪند و من را محڪم بہ سینہ میچسباند.احساس ارامش میڪنم اما بعداز چندثانیہ معذب میشوم و خودم را عقب میڪشم. لبخند میزند اما تلخ!.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• چشمامو باز کردم نگاهی به ساعت انداختم نه صبح بود دستام رو گذاشتم زیر سرم الان تکلیف من چیه؟ برم دنبال نصب اگهی های تدریس یا نیازی نیست؟ اصلا با این فکز مشغولم میتوانم تدریس کنم یا حق الناس میفته گردنم؟ هنوز بدنم خسته بود باید یک دوش میگرفتم کش وقوسی به بدنم دادم وبلند شدم دیدم دنیا هنوز مثل فرشته هاخوابیده تو دلم قربون صدقه اش رفتم همینطور که چشمم رو میمالیدم که خواب از توش رخت ببنده وبره دیدم یک کاغذ کنار لحافم هست: سلام دخترم من رفتم بیرون صبحانتو بخور نهارم لطفا درست کن مامان گفتم احتمالا رفته نان بگیره لباسام رو اماده کردم وراهی حمام شدم... ساعت یک ونیم شده بود ومامان هنوز برنگشته بود زنگش هم زدم گفتم کجایی؟ گفت برمیگرده میگه بهم برنجم رو دم گذاشته بودم وخورشتم رو هم زدم و عطرش رو بالذت استشمام کردم خوبه یه چیزایی از پروانه یاد گرفته بودم ببین چه خورشت کرفسی شده! دنیا داشت با تمرکز تلویزیون میدید حوصلم داشت سر میرفت وباز افکار به سرم هجوم میاوردن حس درس خواندنم نداشتم دلم هوای شعر کرد رفتم سراغ کتابخانه کوچکم وکتاب شعر مولانا رو باز کردم وکمی از شعرش به جانم ریختم: در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید دانی که کیست زنده؟ آن کو ز عشق زاید گرمیِ شیر غران، مردیِ جمله مردان تیزی تیغ بران، با عشق کُند آید در راه رهزنانند وین خفتگان خسانند پای نگار کرده این راه را نشاید طبل قضا برآمد وز عشق لشکر آمد کو رستمِ سرآمد تا دست برگشاید صدای باز شدن در خانه امد سریع کتاب رو بستم وگذاشتم در کتابخانه وبا عجله امدم بیرون. ـ سلام مامان کجا بودید شما؟ مامان: سلام دختر گلم به به چه بوی خوبی تو خونه پیچیده چی پختی حالا؟ لبخندی زدم وگفتم: خورشت کرفس چادرش رو دراورد وخسته به پشتی تکیه داد مامان: کِی اماده میشه که الاناست از گشنگی غش کنم وخندید ـ مامان یعنی نمیخواهید بگید؟ مامان: بگذار برای بعد ناهار فعلا خسته ام ـ چشم اتفاقا غذا امادست با چشمام دنبال دنیا گشتم خب پیداش کردم تو اتاق من مشغول اسباب بازی هاش... ـ دنیای اجے بلندشو باهم سفره رو پهن کنیم دنیا: چشم اجے امدم ـ چشمات شم * نشستم کنار مامان ـ خب مامان: خب که چی؟ ـ خب بگید دیگه از کنجکاوی مردم خنده ای کرد و گفت: خب اون پسر چند وقت دیگه زنگ میزنه جواب میخواهد دیگه باز قرمز شدم وسرمو انداختم پایین مامان ادامه داد: خب باید یک جوابی داشته باشم بهش بدم! رفته بودم تحقیق و پرس وجو با دهن باز سرمو بالا اوردم ـ تحقیق؟؟؟!!! مامان: اره دیگه درسته پدر و برادر نداری ولی منو که داری دختر دست گلمو که دست هرکس نمیدم ـ قربونتون بشم من... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab