eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
366 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
920 ویدیو
281 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❀✿ گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی سفید را جلوی صورتم میگیرد.. بایڪ دست گوشھ اش را ڪنار میزندیڪ نوزادبا صورتے سفید و دوچشم درشت ابے رنگ ڪھ متعجب نگاهم میڪند. چیزی تنش نیست.لبهای صورتے اش بھ لبخند باز میشوند.چقدرخواستنےاست. موهای بور و روشنش روی پیشانے ریختھ... _ میبینے؟!...خیلے شبیهتھ!...حسناست.... مور مور میشوم ؛ پوستم سوزن سوزن میشود ؛قلبم مے ایستد! ... حسناست!؟... یڪدفعھ اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـے میدود.جلوتر مے اید و لبش را روی پیشانے ام میگذارد.خون گرم درون رگهایم میدود.سرش را عقب میڪشد... _ خانوم!...حلال ڪن!... نمیفهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام!یعنے این بچھ دخترمن است!؟...ڪے بھ دنیا امد..؟...نمیفهمم، نمیفهمم...سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم... _ یحیے...چے میگے؟این ڪیھ؟ من هنوز سه ماهمھ...تو توی بیمارستان بودی!..خودم اومدم پیشت...من... دستهایم راروی هوا تڪان میدهم و دیوانه وار ڪلمات را پشت هم میچینم... نوزاد را ارام روی مبل ڪناری میگذارد.مقابلم مے ایستد و شانھ هایم را میگیرد.. _ محیا! اروم!.. _ یحیے دیوونھ شدم..اره؟! از غصھ ات!...ازدوریت؟!.دیوونھ شدم؟! اشڪ دیدم را ضعیف میڪند.یڪدفعه من را بھ سینھ میچسباند و بازوهایش را دورشانھ هایم حلقھ میڪند.دستش رادرون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی قلبش میگذارد. خاموش میشوم....چشمانم را میبندم.... _ محیا!...خانوم...چقد زود میشڪنے!...صبور باش.. دیگھ اشڪاتو نبینم....بے قراری نڪن. دلم اتیش میگیره دختر!بغض نڪن...حداقل جلوی من!...دیوونم میڪنے وقتے مثل بچھ ها مظلوم نگاه میڪنے...نڪن! صورتم درسینھ اش فرو میرود ، بغضم میترڪند و وجودم میلرزد _ هیس....اروم...خانوم...اذیت شدی....چقد من بدم! _ نھ!...بدنیسے..ولے دیگھ نرو...پیشم باش...تنهام نزار... _ دیگھ نمیرم!...همیشھ هستم... باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریه ڪرده. _ قول؟! _ قول مردونھ ... خم میشود و گونھ ام را میبوسد؛ وجودم درون اغوشش جمع میشود.مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان که وارد پذیرایی شد ودیگه نیازی دیگه بودنش ندید رو به مامان گفت: زحمت کشیدید اگر کاری ندارید از خدمتتون مرخص بشم مامان: زحمت کشیدید صاحب اختیارید احسان: ممنونم پس خبر باشما مامان نگاهی به من انداخت وگفت: درسته این حرفی که میخواهم بزنم حرف غیر متعارفیه ولی چون ماشرایطمون خاصه وشما باز خودتون باید تماس بگیرید به نظرم طولش ندیم. مکثی کرد وبعد ادامه داد: جواب ما مثبته احسان سرشو بالا اورد و چشماش از ذوق برق زد از ذوق زدگیش ذوق کردم.... هول کرد با من من گفت: ممنون پشیمان نمیشید اصلا نمیدانست چی بگه اما مامان خیلی مسلط ادامه داد: این تصمیم دیبا هم بود یک سری تصمیمات هم دارم بعداز هماهنگی ومشورت با دخترم تصمیم نهایی رو خبرتون میدم. احسان با همون ذوقش ادامه داد: ممنون ان شاءالله خداخیرتون بده چشم رفع زحمت کنم دیگه زحمت نکشین تا بیرون بیاین منتظرم یاعلی ورفت سمت در وکفشاش رو پوشید و به سمت در خروجی رفت وبعد هم صدای بسته شدن در خروجی..... مامان هم لیوانا رو جمع کرد وبرد در اشپزخانه همانطور که به دیوار تکیه داده بودم لیز خوردم ونشستم هنوز قلبم میزد بهم ابراز احساسات نکرده بود که عاشقش شدم حالا باید چیکار میکردم... ولبخندی از ته دل روی لبم نقش بست وخداروشکر کردم یهو مامان از اشپزخانه دراومد و زد پشت دستش و گفت: خاک عالم فهمیدی چی شد؟؟؟ ـ چی؟ مامان: اولش خب من دیدم تنها امده هول شدم سریع فرستادم حرفاتون رو بزنین بعدشم اون هول شد وزود رفت ـ خب چی شده مگه؟ مامان نگاه حق به جانبی به من انداخت وگفت: چیزی تو پذیرایی کم نبود یکم فکر کردم که یهو گفتم: وااای کیک بعدم زدم زیر خنده مامان هم خندید مامان همانطور که میخندید گفت: خیلی خب فداسرمون پاشو دنیا رو از خانه همسایه بیار مادرشوهرتم نیومد الکی بچم رو فرستادی خانه همسایه بعدش بریم کیک رو خودمون بخریم ـ چشمممم مامان: حرفامونم فردا میزنیم که هم استراحت کنیم هم پسره نگه هولیم... وچشمکی برام زد وباز رفت تو اشپزخانه منم بلند شدم که دنبال دنیای قشنگم برم *** کیک رو خانوادگی خودمون خوردیم وکلے خندیدیم البته کلی هم دنیا غر زد که چرا نگذاشتم تو مراسم باشه وچه قدر ناز کرد که منم قربون صدقه اش رفتم ونازش رو خریدم حالا که مطمئن بودم از ازدواجم واین پرده شک کنار رفته بود میفهمیدم من چه قدر احسان رو دوست دارم وچه قدر این عاشق بودن حال خوش به ادم میده وضو رو گرفتم وباز چادر نمازم را روی سرم انداختم که امشب قطعا نماز شکرداره.... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab