eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
366 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
920 ویدیو
281 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❀✿ نڪندبھ سلامت روانم شڪ ڪند _ بلھ ! قراربود نڪشن؟! _ نھ!..ممنون بدون خداحافظے دوباره قطع میڪند.بغضے ڪھ سدراهش شده بودم را ازاد میڪنم تا خودش را سبڪ ڪند... نفس میڪشد.همین ڪافے است. ❀✿ بھ ساعت مچـےام نگاه میڪنم. ڪمے از ده گذشتھ...از ڪلینیڪ مامایـے بیرون مے ایم و بھ سمت خیابان میروم.درست است بایاد اوری خوابے ڪھ دیده ام روحم منجمد میشود اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم مے بخشد.دختراست!دختر...!! باقدمهایـے موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرڪے ارام میخندم..حسنا!حتما بابایـے خیلے خوشحال میشھ ازینڪھ خدا رحمتش رو نصیبمون ڪرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شڪمم میڪشم.صبرندارم بھ خانھ برسم تا نوازشت ڪنم.قنددردلم اب میشود. بھ خیابان اصلےڪھ میرسم ڪمے مڪث میڪنم؛ چرا خانھ ؟! مستقیم بھ بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را میشنود..خبری خوبے برایش دارم! شیرینے اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را ڪھ بازڪند قندترین نبات را بھ من هدیه ڪرده.دست دراز میڪنم و با ایستادن اولین تاڪسے زرد رنگ سوار میشوم. _ دربست! ❀✿ رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد میڪند. چادرم را مقابل بینے ام میگیرم و با لبخندی ڪھ پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم.برای زنے ڪھ دربخش پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتڪان میدهم.اوهم لبخند گرمے را جای سلام تحویلم میدهد. بھ طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم . ازشدت ذوق دستهایم را مشت ڪرده ام .بھ اتاقش ڪھ میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش مے ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بے اراده میخندم.دلخوشم بھ همین خواب اسوده اش! پیشانے ام را بھ شیشھ میچسبانم و زمزمھ میڪنم: سلام...خوبے اقا؟... _ خوبم.. ڪف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشھ میگذارم _ نے نے هم خوبھ !...بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمیجا؟ نوڪ بینے ام را هم بھ شیشھ میچسبانم.. _ اصنشم خنده نداره!بھ قیافھ خودت بخند! میخوام بزور بیام تو!..نمیزارن ڪھ!.. نیشم را تابناگوش باز میڪنم _ قول دادی زودی خوب شے تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانوم باشھ یا اقاحسین!.. همان دم صدای دڪتر واعظے رااز پشت سرم میشنوم.. _ سلام خانوم ایران منش. دستپاچھ برمیگردم و درحالیڪھ سعے میڪنم رو بگیرم جواب میدهم _ س..سلام اقای دکتر!...ببخشید ڪھ ....من... _ این چھ حرفیھ!؟...خوب هستید الحمداللھ؟! چرا داخل نمیرید؟! _ خداروشڪر!...داخل؟!...اخھ گفته بودن ڪھ... _ شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقھ داخل برید.قبلش ماسڪ و لباس فراموش نشھ. هیجان زده تشڪر میڪنم.دڪتر دستے بھ موهای جوگندمے اش میڪشد و بھ سمت اتاقے دیگر میرود... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان: دیبا‌ .... دیبا .... دیبا .... حریری نرم و ابریشمین ... حریری الوان و نرم .... هر معنا و مفهومی که به این اسم ربط پیدا می کرد لطیف و زیبا بود ... حریر نرم بود و لطیف بعنوان پوشش هلو نرم و لطیف بود و خوشمزه برای خوردن لعنتی ! چرا بیراهه میری ذهنِ بی شعور من ؟ خدایا توبه ! خدایا عُذر تقصیر ! ببین با من و روح و روانم چکار کردی دخترِ خیره سر ! من که سرگرمِ زندگی و تنهایی و این جدالِ نابرابرِ خانوادگی بودم .... من که با تمومِ حسرت های زندگی کنار اومده بودم ببین خدا چطور اسیرم کرد !؟ از دیشب و بعد از پشت سر گذاشتنِ اون همه دلهره و اضطراب برای رو در رو شدن با خانواده ای که فقط در یک بزرگتر یعنی مادر خلاصه می شد ، اونقدر احساساتِ شیرین و رویاهای زیبا ذهنمو درگیر کرده بود که روی پاهام بند نبودم .... چه زود خدا حاجتم رو داد ! چه زود مسیرم برای رسیدن به این میوهء خوش رنگ و لعاب بهشتی هموار شد دستم از لحظهء وداع با دیبا ، بارها سمت گوشی رفته بود تا پیامی بدم یا تماسی بگیرم ولی هرچه با خودم کلنجار رفتم نتونستم حرمتِ حرفها و محبتِ خالصانهء مادرش رو زیر پا بزارم و برای دلخوشیِ قلبِ بی قرارم هَتک حرمت کنم به اعتمادش نسبت به خودم ! هیچ وقت نفهمیدم مامان چطور میتونه اینقدر راحت آدمها رو با ترازوی مادیات بسنجه و راحت تر از اون ، بدبخت بیچاره ها رو زیر پاهاش له کنه ؟ دلم برای خودم می سوخت تو زندگیم زیاد بودن لحظه هایی که باید به شنیدنِ قربون صدقه های مادرانهء مامان می گذشت ولی به دیدن غرور و نخوتی سپری شد که حتی در برابر من و پیمان هم از اون دست بر نمیداشت ! آخه کی گفته فرزندِ فلان الدوله بودن یا پسر و دخترِ وزیر و وکیل و مقامات بودن تنها ملاک برای عزت و آبروی آدماست ؟ کاشکی بابا بود ! شاید اون قفلِ تقدیرم رو می شکست ... شاید اگه بود ریشهء احساسمون نسبت به هم خشک نمیشد ...‌ شاید ... امروز دوباره میرم پیش مامان ! هنوز صدای فریادش توی گوشمه که با تمومِ خشم و نارضایتی گفت : " برو که برنگردی پسرهء ناسپاسِ بی لیاقت شیرمو حلالت نمیکنم احسان یا میری و دست جهانگیرو میبوسی تا شاید منت بذاره و دخترشو بده بهت یا اگه رفتی دنبالِ او عفریتهء هزارکاره دیگه پاتو نمیذاری توی این عمارت !!! " ولی من دست بر نمیدارم مادرم .... دیبا برام خیلی عزیزه ... اصلاً عاشقشم ولی تمومِ دنیا یک طرف ... مامان یک طرف ! خدایا کمک‌کن دلشو به دست بیارم ... من دیبا رو از دست نمیدم ولی دلم به دعای مامان گرمه نه به نفرینش ! کمکم کن ... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab