♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_124
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
احسان
نیم ساعتی از رسیدن به عمارت پدری گذشته و من هنوز در حالِ قدم زدن درونِ باغی هستم که روزی اوجِ دلخوشی های کودکی ام رسیدن به درخت تنومندِ بادام و بالا رفتن از آن بود !
آرزوی زیبایی که به آن رسیدم ، درست در ابتدای دهمین بهار زندگی ام ....
یک روز بهاری و غرورِ کودکانه ای که بالا رفتن از درخت به من داده بود
دو متر بالاتر از زمین بودم و بی توجه به کفِ هر دو دستم که خراشیده و زخمی شده بود ، با شلواری که هم خاکی بود و هم پاره ، با دلهره ای عجیب و ترس از رسوا شدن پیش چشم های مامان ، بین زمین و آسمان دست و پا می زدم
شاید آن روز بیشتر از هر زمان دیگه ای وجود و حضور و حمایت توسطِ دستهای پیمان رو تجربه کردم !
مگه غیر از اینه که برادر پشتِ آدمه ؟
امیدِ روزهای تنهایی و چراغِ شب های بی کسی ...
- اینجایی ؟
صدای پیمان بود ! حلالزاده ...
وقتی آمدیم ، نبود ... تازه از راه رسیده و به سراغم اومده
- یادته ؟
چشم هایش تا بلندترین شاخه های درختِ پُر خاطره و پُر مخاطرهء کودکی هامون بالا اومد و با حسرتی لانه کرده در اونها سری تکون داد و لب زد :
- آره ! درست شبیهِ بچه گربه ای که سیبیلاشو زدن و نمیتونه تعادلش رو حفظ کنه آویزون و حیرون و سرگردون بودی !
- دیوانه !
اینبار چیزی که بعد از یادآوریِ خاطره ای که تلخی و شیرینیش به یک اندازه در کامم نشسته بود ، روی لبهاش نشست پوزخند نبود بلکه لبخندی شیرین و جذاب بود
از همون ها که هر چند سال یکبار صورتش رو مزیّن می کرد و منو شیفته !
- راضی نشد ، نه ؟
- نه !
- قبول داری راهی که انتخاب کردی اشتباهه ؟ همونه که از قدیم گفتن به تُرکستان میرسه ؟
- عاشق نشدی .... نمیدونی چیه !
- عاشق !
میدونی دلم بیشتر از تو و غروری که با حماقت داری زیر پاهای خودت و مادر لِه میکنی ، برای چی میسوزه ؟
نگاهم قفلِ چشم هایی بود که در اون ها هیچ اثری از بدخواهی به چشم نمی خورد
زلالِ زلال بود ...
احساس می کردم حرفهایی که میزنه از عمیق ترین لایه های قلبش سرچشمه گرفته
- دیبا !
دختری که تو با این عشقِ اشتباهی اونو اسیرِ زندگی با خانواده ای میکنی که هیچ شباهتی به خودش و زندگیش نداره
در حالی که برای رفتن به داخل عمارت و شروعِ جنگی دوباره با مادر برای رسیدن به کسی که حقِّ خودم از زندگی و خوشبختی میدونستم ، از کنار پیمان رد می شدم گفتم :
- کاش همیشه بودی
همین جا ! درست دوشادوش من
- احسان !
دستش روی کتفم نشست و فشار خفیفی وارد کرد ، شاید برادرانه ای بی صدا بود برای هوشیار کردنم
- من ، نه اعتقاداتم و نه مسیری که برای زندگیم انتخاب کردم ، هیچکدوم ذره ای به تو شبیه نیست ولی ...
اینو یادت باشه ، هرچیزی که به زور از خدا بگیری ، به بدترین شکل ممکن و شاید دردناکترین حالت از دستش میدی !!!
شاید بهتر باشه به خودش بسپاری و بگذری از کسی که شاید سهم تو از زندگی نباشه !!!
دلم لرزید ....
جایی درست وسطِ وسطِ این مشتِ گره شده در سینه ، زمین لرزه به پا شد ....
آنچنان واقعیتِ حِکمت و سخاوتِ خداوند را پیش چشمانم به تصویر کشید که بی هیچ کلامی و عکس العملی پاتند کردم و برای گریز از حقیقتی که با بی رحمی بر من عیان کرده بود به سمت عمارت رفتم ...
- اومدید آقا ؟
میدونید از کی دارم دنبالتون می گردم ؟
- چی شده پروانه ؟ مادر ... مادرم خوبه ؟
- خوبن آقا
گفتن برید اتاقشون
میخوان باهاتون صحبت کنن
بالاخره لحظهء موعود از راه رسید ...
خدایا خودت این فراخوانده شدن و احضار از سوی او را ختم به خیر کن !
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab