کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_124 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان نیم ساعتی از رسیدن به عمارت پدری گذشته
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_125
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
دستم ، تمنای فشردنِ دستهای ظریفِ دیبا رو داشت که مطمئن بودم در این لحظه از شدتِ استرس بی شک یخ زده !
- آروم باش !
- آرومم !
آرامش بیشتر از هر زمانِ دیگه ای با من و دیبا بیگانه شده بود ولی هر دو سعی می کردیم با نگاهی که هر لحظه به یک سمتِ این عمارتِ بی روح کشیده میشد ، چشم از هم بدزدیم و این حالِ خراب رو مخفی کنیم ...
- اَلا بِذِکرِ الله تَطمَئِنَّ القُلوب !
بسم الله بگو که ،
" دل آرام گیرد بنام خدا ... "
- احسان !
قلبم داره میاد توی دهنم
لبخند زدن و چشم بر هم نهادن بی هیچ کلام و سخنی ، تنها کاری بود که در اون لحظه از من و تمام وجودم ساخته بود
ای کاش تحملِ این همه فشارِ روحی نتیجه ای دلخواه داشته باشه ...
با دو تقهء کوتاه وارد اتاقی شدم که هیچ وقت برام جذابیتی نداشت
از همون بچگی بهترین نقطه در این خانهء بزرگ و ظاهراً زیبا ، آشپزخونه ای بود که بیشتر وقت ها با حضورِ ننه گلناز برام تبدیل میشد به بهشتی روی زمین !
" ننه گلناز "
هم آشپز این خونه بود و هم دایه ای که در دامانِ اون رشد کرده بودیم
مامان اعتقادی به پیر کردنِ خودش در راهِ بزرگ کردنِ بچه ها نداشت !
نمیخوام زحماتش رو نادیده بگیرم ولی همیشه با خودم فکر می کردم آیا جز به دوش کشیدن زحمتِ نُه ماه بارداری و دو سال شیر دادن ، کار دیگه ای هم کرده که در آلبومِ خاطراتِ زندگیم ثبت و ضبط شده باشه ؟
- سلام
پروانه از قبل خبر داده بود که همراه با دیبا برای دیدنش اومدیم پس حالا این نگاهِ خونسرد و خالی از هیجان چندان عجیب نبود
- بالاخره اومدی !
یه روزی گفتی دیگه نه میمونی و نه بر میگردی !
چی شد که باز گذرِ پوست به دَباغ خونه افتاد ؟
- مامان !
سلام را من کرده بودم و دیبا همچنان ساکت و سر به زیر رو به روی جهان تاج خانومِ این عمارت ایستاده بود ولی روی صحبتِ مادر با او بود
بدونِ حتی کوچکترین توجهی به من و قلبی که به شدت خودشو به در و دیوارِ سینه ام میکوبید ولی راهی برای فرار نداشت ...
- سلام
- میشنوم !
دلم بیشتر از هر زمانی برای دیبا و مظلومیتی که در این لحظات به اون محکوم شده بود ، سوخت
مامان اونو حتی لایقِ جواب سلام که واجب بود هم نمیدونست چه رسد به ...
- من .... یعنی ما ....
من به آقا احسان گفتم که ما به هم نمیخوریم ولی ....
- ولی نتونستی از جوونِ رعنای من با این پشتوانهء خانوادگی و ارثیهء خاندانِ پرتو بگذری !
درسته ؟
نمیدونم این همه جسارت چطور در دیبای لرزان پشتِ در این اتاق بیدار شد و حرفهای دلش رو بر زبانش جاری کرد ؟!
- من .... من چشم و دلم اونقدر سیر هست که طمعی به مال و اموالِ شما نداشته باشم !!!
آتشِ خشمی که با این جمله در چشمهاش زبانه کشید از دیدم پنهان نموند ولی دیبا همچنان بی هیچ نگاهی به او که حرف اول و آخرو در این خونه و زندگی میزد به حرفهاش ادامه داد :
- من سرِ سفرهء پدری بزرگ شدم که نه از مهر و محبت چیزی برام کم گذاشت و نه خواسته هامو بی اجابت رها کرد !
بالاخره سر بلند کرد و خیره به نگاه مامان که بیشتر مبهوتِ جسارت لانه کرده در صدا و جملاتش بود ، تیرِ آخر را رها کرد !
- من عاشقِ پسر شما هستم همون اندازه که خودش ادعای عاشقی داره !
الان اگه اینجا هستم و گُذَرم دوباره به این خونه و شما افتاده بخاطرِ حُرمتیه که هم اون و هم من برای شما و حقِ مادریتون قائلیم
لطفاً به ازدواجِ ما راضی باشید
دیبا ..... دیبا ...... دیبا .......
تو چکار کردی ؟
جوری که تو با حرفهات پشتِ این فرماندهء مقتدرو به خاک مالیدی امکان نداره حرفی به دلخواه و خوشایند ما از دهانش خارج بشه
دیگه تو رو داشتن واسه من آرزویی محاله !
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 @kashkoolmazhabimehrab