کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_ 126 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• " یارب این نوگلِ خندان که سپردی به مَنَش میس
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_127
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
" عشق یعنی شعله ها افروختن
عقل و جان در هیمهء دل سوختن "
احسان خوشحاله ...
مامان از شادی روی پاهاش بند نیست ...
دنیا از شدت هیجان در پوست خودش نمیگنجه ...
زمین و زمان از سرگرفتنِ این وصلت مَسرور و شادمان شدن ولی این تازه شروعِ دلنگرانی های نا تمامِ منه ...
احسان میگه :
" آروم باش عزیزم
من هستم ... همیشه و همه جا
من هستم ...
کامل و تمام قد پُشتت ایستادم ... "
ولی !!!
ترس از زنی که با تک تکِ جملاتش من و احترام و شخصیتِ خودم و خانوادهء مظلومم رو زیرِ پاهاش له کرد تا اقتدارشو به اثبات برسونه و من در نهایتِ ناباوری نتونستم در برابرش قد علم کرده و جوابِ توهین های استخوان خُرد کُنشو بدم ، لحظه ای رهام نکرده !
گرچه با ازدواج ما موافقت کرد ولی نه برای خواستگاری و نه آشنایی با مادرم ، قدم به خونه و زندگیمون نذاشت !
مامان سعی داره روی صورتش نقابِ بی تفاوتی بزنه ...
احسان سعی داره با الفاظِ شیرین و جملاتِ امیدبخش و رفتارهای سرشار از عشقی که خرجم میکنه ، دلمو به آیندهء این زندگی گرم کنه ....
طناز دائم سعی داره با پررنگ کردنِ مُحسناتِ این زندگی ، معایب و سختی هاشو پیشِ چشمم بی رنگ کنه ...
ولی بچه که نیستم !
خودم بهتر از هر کسی می دونم قدم گذاشتن به اون عمارت یعنی پایانِ لبخندهای بی غم !
یعنی پایانِ آزادی های بی حصار !
یعنی اسارت و اسارت و اسارت ...
احسان قول داده بعد از فارغ التحصیلی تو شرکتِ خودش منو به کار بگیره تا مجبور نباشم توی خونه صبح تا شب زیر نگاهِ آنالیزگرِ مادرش زجر بکشم
و شاید این بزرگترین روزنهء امیده برای من که دلم لحظه ای نبودن و نداشتنِ احسانم رو نمی خواد !
- کجایی خانومم ؟
سینیِ انگشتر های زیبا را پیش رویم گذاشته و منتظره تا من حلقهء عشقمون رو انتخاب کنم
صبحِ امروز با امید به خدا و نام و یادش ، از زیرِ قرآنی که مامان بالای سرمون گرفت رد شدیم تا مسیرِ خوشبختی و زندگیِ مشترک رو با خریدنِ قرآن کریم آغاز کنیم
و حالا دومین هدیهء عشق !
"حلقهء ازدواج ... "
- این چطوره ؟
حلقهء درشت و زیبایی بود
یک نگین برجسته وسط و یک ردیف نگین ریز پائین و ردیفی دیگه بالای اون خودنمایی می کردن
- سنگین نیست ؟
- حالا انگشتت کن تا نظر بدم
- چشم
هم زیبا بود و هم برازنده
دستم درشت نبود ولی انگشتهام گوشتی و به قولِ مامان تُپُل بودن ، پس عجیب نبود که این حلقه به این زیبایی روی اون خودنمایی کنه
- عالیه .... می پسندی ؟
- قشنگه
- دوستش داری ؟
- آره
- مهرداد جان همین ست حلقه رو بر میداریم
در حالی که با گفتنِ نرخ طلا و بعد از فهمیدنِ وزنِ حلقهء احسان در ذهنم عددها را بالا و پایین میکردم تا ببینم با خریدش چیزی در کارتِ پس انداز مامان باقی میمونه یا نه
احسان بی توجه به مخالفت های من قیمت هردو تا رو حساب کرد !!!
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab