eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
349 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
626 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• - عمارت !!! صدای جهان تاج خانوم بود که تا خارج شدن و بدرقهء آخرین میهمان از تالار صبر کرد و حالا بر سرِ احسان بلند شد - مامان .... این چه اصراریه آخه ؟ گفتی از کارناوالِ عروسی و بوق بوق توی شهر خوشت نمیاد ، گفتم چشم گفتی به سبکِ خودت میخوای مهمونا رو با همدیگه تا آخرین نفر بدرقه کنیم و بعد بریم ، گفتم چشم نمیفهمم این اصرار شما برای اینکه همین امشب بریم عمارت چیه ! - گمونم قبلاً در این مورد صحبت کرده بودم اونم نه با توی خیره سر ! با این دخترررر .... - ولی مامان ! عجب ! احسان به قول خودش هزاران برنامه داشت برای امشب هزار نجوای عاشقانه در گوشم خوانده بود که با هر کدام رنگ به رنگ شده بودم و او از تهِ دل خندیده بود به این حُجب و حیای دخترانه ! حالا مادرش قصد داشت هرچه در ذهنش رِشته بود پنبه کند تا شاید تلافیِ خودسری های ما را کرده باشد .... - مادر من ! اجازه بده امشب بریم خونهء خودمون چشم ! من نامردم اگه از صبح فردا پیش چشم شما کارت نزنم داخل عمارت - گفتم که ! با تو کاری ندارم پسر جون حرفامو یکبار گفتم. شکست .... اینبار هم دلم و هم غرورم و هم چینیِ نازکِ احساسم ... تمام تصوراتم از عاشقانه های این شبِ بی تکرار به آنی دود شد و به هوا رفت. - مامان !!! خواهش می کنم - بریم !!! حُکمِ گوسفند قربانی را داشتم که بی ارادهء خودش به سلاخی می برند و این ظاهرِ زیبا و مراسمِ دهان پر کن همان آب گوارایی بود که در لحظهء آخر به کامش می چشاندند ! هوای گرم روزهای پایانیِ بهار نفس گیر است حتی حالا که داخلِ ماشینی لوکس نشستم و کولر هم روشنه ولی انگار اکسیژن برای نفس کشیدنِ سه نفر به اندازهء کافی وجود نداره ! تصورِ اینکه بعد از مراسم عروسی و در مسیرِ رسیدن به حجله ای که در انتظارمونه باید مثلِ مسافر ، روی صندلیِ عقب بشینم و مادر شوهری که امشب شمشیر از رو بسته درست کنار همسرم جابگیره ، از محال ترین هابود ولی امشب انگار قراره تمومِ محال ها در زندگیم اتفاق بیوفته ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab