♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_130
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
- عمارت !!!
صدای جهان تاج خانوم بود که تا خارج شدن و بدرقهء آخرین میهمان از تالار صبر کرد و حالا بر سرِ احسان بلند شد
- مامان .... این چه اصراریه آخه ؟
گفتی از کارناوالِ عروسی و بوق بوق توی شهر خوشت نمیاد ، گفتم چشم
گفتی به سبکِ خودت میخوای مهمونا رو با همدیگه تا آخرین نفر بدرقه کنیم و بعد بریم ، گفتم چشم
نمیفهمم این اصرار شما برای اینکه همین امشب بریم عمارت چیه !
- گمونم قبلاً در این مورد صحبت کرده بودم
اونم نه با توی خیره سر ! با این دخترررر ....
- ولی مامان !
عجب !
احسان به قول خودش هزاران برنامه داشت برای امشب
هزار نجوای عاشقانه در گوشم خوانده بود که با هر کدام رنگ به رنگ شده بودم و او از تهِ دل خندیده بود به این حُجب و حیای دخترانه !
حالا مادرش قصد داشت هرچه در ذهنش رِشته بود پنبه کند تا شاید تلافیِ خودسری های ما را کرده باشد ....
- مادر من !
اجازه بده امشب بریم خونهء خودمون
چشم ! من نامردم اگه از صبح فردا پیش چشم شما کارت نزنم داخل عمارت
- گفتم که ! با تو کاری ندارم پسر جون
حرفامو یکبار گفتم.
شکست ....
اینبار هم دلم و هم غرورم و هم چینیِ نازکِ احساسم ...
تمام تصوراتم از عاشقانه های این شبِ بی تکرار به آنی دود شد و به هوا رفت.
- مامان !!! خواهش می کنم
- بریم !!!
حُکمِ گوسفند قربانی را داشتم که بی ارادهء خودش به سلاخی می برند و این ظاهرِ زیبا و مراسمِ دهان پر کن همان آب گوارایی بود که در لحظهء آخر به کامش می چشاندند !
هوای گرم روزهای پایانیِ بهار نفس گیر است
حتی حالا که داخلِ ماشینی لوکس نشستم و کولر هم روشنه ولی انگار اکسیژن برای نفس کشیدنِ سه نفر به اندازهء کافی وجود نداره !
تصورِ اینکه بعد از مراسم عروسی و در مسیرِ رسیدن به حجله ای که در انتظارمونه باید مثلِ مسافر ، روی صندلیِ عقب بشینم و مادر شوهری که امشب شمشیر از رو بسته درست کنار همسرم جابگیره ، از محال ترین هابود
ولی امشب انگار قراره تمومِ محال ها در زندگیم اتفاق بیوفته !
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab