♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_132
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
احسان
دوست داشتم امشب اونقدر برای دیبا زیبا و خاطره انگیز بشه که با هر بار یاد آوریِ اون بتونه انرژیِ تازه ای گرفته و با مشکلاتی که بی شک در انتظارش بود مبارزه کنه
منزلِ شخصیِ خودم که از امشب بنام همسر عزیزم شده بود تا بدونه مهر و محبتش برام بی اندازه ارزش داره ، از چند روز قبل حاضر و آماده شده بود برای زندگی !
مامان حُکم کرده بود که باید در عمارت و پیش چشم خودش زندگی کنیم
ولی یک امشب که حق داشتیم ساکنِ منزلِ خودمون باشیم !؟
بارها و بارها برنامه هایی که برای امشب داشتم در ذهنم مرور شده و هر بار غافلگیریِ جدیدی برای دیبا ، به اونها اضافه کرده بودم
پروانه امین بود ....
هم برای من و هم برای دیبا
کلید یدک خانه را به دستش داده و مامور آماده کردنِ اونجا بود
همونجا داخل سالن گفته بود همه چیز رو آماده کرده
فقط با آژانسی که از قبل هماهنگ کرده بودم دخترک رو به خونه فرستادم تا پیش از ورود ما شمع ها رو روشن کنه و بعد با همون آژانس به منزل بره ....
فردا هم تعطیل بود و فرصت کافی برای جبران بی خوابی امشب داشت !
جشن خوب پیش رفت ... با همون آداب و مراسمی که مادر میخواست
فقط سادگی و حجابِ عروسم بابِ میلش نبود که این نکته برام سر سوزنی ارزش نداشت و من حیا و نجابتِ دیبا رو به تمام تمسخُری که در نگاهِ پیر و جوونِ این جشن وجود داشت ، ترحیح میدادم
همین که تمومِ زیبایی های جسمش رو از نگاه نامحرم پوشیده بود همین کافی بود تا هزار برابر بیشتر از قبل عاشقِ خودش و هر چیزی که به او وصل میشد بشم
حالا در کمال ناباوری مامان خاکستر ریخت روی تمومِ رویاهای شیرینم !
حدس میزدم این سکوت و همراهی ، آخر یکجا گریبانم رو بگیره و شهدِ شیرینِ این ازدواجِ پر حاشیه رو به کامم تلخ کنه ولی نه اینطور و نه الان !
دائم با خودم تکرار میکردم
مگه چیه ؟
اتفاقی قرار نیست بیوفته
مگه غیر از اینه که یه کارهایی وقت و زمان داره و البته باید !
کیش و مات ....
نه راهِ پس داشتم و نه پیش ...
آنسوی این در ، دختری با تمامِ امید و آرزوهایش در انتظار من بود تا اینبار با حفظِ غرورش ، پشتش باشم برای او که عشق و نجابتش را یکجا برایم در طَبَق اخلاص نهاده بود
و این سو ، زنی که حجابِ غرور و حسادت و تلافی جویی حتی بر مهرِ مادری اش سایه انداخته بود
خلاصه از هر راهی که بود می خواست عرصه را بر ما تنگ کند !
یادتون باشه .... تلخ ترین خاطرهء عمرمو برام ساختید
باز هم پوزخندی که دانه دانه رگهای عصبی ام را تحریک و مرا دیوانه تر می کرد
دیگه جای موندن نبود
باید از این فضای مسموم فرار می کردم
گاهی با خودم فکر میکنم ، نکنه گوشه و کنارِ این چهار دیواریِ منحوس ، شیطان لانه کرده ؟!
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab