کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_132 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان دوست داشتم امشب اونقدر برای دیبا زیبا و
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_133
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
خوشبختی همین بود به گمانم !!!
همین که در اوجِ درماندگی و ناچاری چشم هایت به نورِ حضورِ فرشتهء پاک و نجیبی روشن شود که در انتظارت ، نگاه به در دوخته تا از راه برسی و با او در این آرامش و لطافتِ محض شریک بشی
- حالا دیگه سلام عشقم !
لبخند شکفته روی لبهایش بی گمان زیباتر از شکوفه های گیلاس بود !
- سلام
تکیه دادم به در اتاق و نگاهِ شیدا و عاشقم روی دیبای قلبم قفل شده و دلم را به لرزی از سَرِ شوق و لذت دچار کرده بود
- اگه بدونی چه حالِ خوشی دارم اینجوری آروم و مظلوم نمیشینی رو به روم !
نگاهش هر لحظه با خجالت از چشم های حریصم می گریخت و این من بودم که دستم آرام و بی صدا کلید را در قفلِ اتاق چرخانده بود تا راه را بر هر اتفاقِ ناخوشایندی ببندم
- دیبا جانم !
- جانم ؟
- کمکم میکنی کتمو در بیارم ؟
وقتی همه چیز در این زندگی عجیب و تازه بود چه ایرادی داشت اگه اول دیبا برای سَبُک شدن تنم به من کمک می کرد ؟
دستهای ظریفش روی شانه ام نشست ولی بجای بیرون کشیدنِ کُت ، آرام به گوشم گفت:
- دوستت دارم
شکر می کردم از داشتنِ این هدیهء بهشتی که خدا نصیبم کرده بود
- دیبا ...... دیبا ...... دیبای من !
- خوشحالم
دستم روی سرش نشست و همونطور که حرفهام رو در گوشش نجوا می کردم ، حجاب را از اون برداشتم و چشمم به زیبایی های سنگر گرفته زیرِ اون روشن شد
امشب شب عشق است ....
همان شبی که پادشاه عالم می شوم
نماز صبحم با ذکرِ لبهایش گره خورد و اولین سپیده دمِ زندگی مشترک را با حضور خدایی که ناظر بر تمام کارهایمان بود آغاز کردیم و آنگاه که با اثباتِ پاکی و نجابتش پیش چشمانم دیگر هراسی از بدگمانی ها و بدخواهی ها در دلم نمانده بود چشمهایم را به خوابی آسوده دعوت کردم
بی آنکه ذره ای از حرفهای مادرم را به رویش آورده و بازگویم ، او را به لذتی میهمان کردم که هم لیاقتش را داشت و هم آرزویش را !!!
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab