♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_134
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
دیبا
چشم باز کردم ....
پرتوهای نور خورشید از منافذِ ریز پردهء اتاق روی صورتش افتاده بود
مثل بچه های مظلوم و بی زبون خوابیده بود
انگشتم یواش یواش به سمتِ صورتش کشیده شد و نوازش را از شیارهای مَحوِ روی پیشانی شروع کرد
ته ریشِ جذابش دلمو به یغما برده بود
من عاشقِ این مردِ همه چیز تمام بودم
مهربانی هایش بی دریغ بود و حمایتش همیشگی ....
پشت چشمهای بسته ،مردمکهایش نیز می خندید چه رسد به لبهای از هم گشوده اش
- صبح بخیر عزیزم
- صبحِ شما هم بخیر عشقِ احسان !
من از خجالت در حالِ آب شدن بودم و اون بی ترس از اینکه صداش از اتاق بیرون بره قهقهه میزد و از این حالم لذت می برد
بدجنسِ دوست داشتنی !
دیوونهء جذابِ دوست داشتنی !
همسرِ نازنینم ... شوهرِ مهربون و دوست داشتنی !
- آماده شو بریم صبحانه که تا همین حالا هم جهان تاج بانو بهمون رحم کرده عزیزم
- چشم
............................................
برای اولین بار است که بی حجاب و با موهایی که به درخواستِ همسرم روی شانه رها کرده ام و البته آرایشی ساده برای پوشاندنِ رنگِ پریده روبه روی مادرش و درست کنار خودش نشسته و سر به زیر و آرام در انتظارِ اولین عکس العملِ خانومِ این خانه هستم
- چیزی رو فراموش نکردی ؟
روی صحبتش با احسان بود ولی در دلِ من رخت شویی راه انداخته بودند !
- گمون نکنم !
قدیما صبح عروسی واسه عروس کاچی آماده می کردن
حرصی آشکار در صدایشان بود
مادر و پسر شمشیر از رو بسته بودند و من جز خجالت از حرفهای احسان و تحقیر از حرفهای مادرش چیز دیگری نصیبم نمیشد ...
بی انصاف جوری کنایه را میزد که عمقِ سینه ات را به آتش می کشید و میسوزاند دلت را !
- مامان !!!
هشدار احسان هم کارساز نبود وقتی مرغِ لجبازی و تلافی جوییِ کودکانهء مادرش یک پا داشت ...
- بعد از صبحانه اتاقم منتظرتون هستم...
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab