کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_136 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• هیجان و رضایت و قدر دانی .... احساساتی که با
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_137
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
شب شیرینی که به لطفِ مهربانی های ناتمامِ مامان برای ما ساخته شد ، در حالی به آخر میرسید که دنیا با چشم های غمگین برای بدرقه به حیاط اومده بود و دلِ دل کندن نداشت
- دلم تنگ میشه
- قربون اون دل کوچولو و مهربونت برم من !
اگه قول بدم زود زود بیام پیشت قول میدی دختر خوبی باشی ؟
مامان دیگه باید به تو تکیه کنه عزیز دلم
- باش .... فقط قول دادیا
- چشم ... زودِ زود
مگه نه عمو احسانش ؟
- بله که میایم
تازه فهمیدم مادرجون چه دستپخت معرکه ای داره...
- آره ... تازشم مامانم یه کوفته های درست میکنه که نگو
مگه نه آبجی ؟
- آره عزیزم
گرچه مامان می گفت از دیدنِ خوشی های من خوشحاله ولی این تنهایی و بی هم نفسی چیزی نبود که بشه ساده از اون گذشت
مامان و دنیای من بی اندازه تنها بودن
و من اون طرفِ شهر در حصارِ ثروت و تجملات بیشتر از اونها تنهایی رو احساس میکردم
تنها نقطهء امنِ عمارت اتاقِ مشترکِ من و همسرم بود که زندگیِ مشترک رو از اونجا شروع کرده بودیم
با عشق ....
با محبتی خالصانه ....
با امید به آینده ای روشن و زیبا ...
- نیستی خانومم
صدای احسان بالاخره منو از فکر و خیالاتِ دست و پا گیر رها کرد و درست پرت کرد روی صندلیِ ماشین و کنارِ مَحرم ترین آدمِ زندگیم
- هستم .... دنیا خیلی تنهاست
- خیلی شیرینه
خواهر نعمتِ بزرگیه .... قدرشو بدون عزیزم
- آره ... دنیا ، دنیامه !
- پس من چی بی انصاف ؟
با خنده می گفت ولی حسادتی اندک زینتِ هر کلامش بود
- شما که تاج سری ....
مگه بی نفس میشه زندگی کرد ؟
حتی اگه دنیا مال تو باشه !
با یادآوریِ فردا و تنهایی با جهان تاج خانوم که اجتناب ناپذیر بود ، دوباره غم های عالم به دلم سرازیر شد و قولی که احسان پیش از این داده بود در ذهنم زنده
- احسان مگه قول ندادی منو میبری شرکت ؟
- قول دادم عزیزم ولی حواست هست چند تا از امتحانات هنوز مونده ؟
- آخ ... راست میگی اصلاً حواسم نبود
دوشنبه پژوهش دارم اونم با برادرجانِ سخت گیرِ حضرتعالی
- داداشم که قربونش برم باید واست اسطوره باشه جیگر !
غیر از اینه که من ، تو رو از اون و قدمی که واسه حلِ مشکلت برداشت دارم ؟
- نه .... درسته !
همین چند امتحان را هم پشت سر میگذاشتم تمام بود
راهِ رهایی از این عمارت و نگاه های دائمیِ مادرش به روی من باز میشد
دلم به حضور پروانه هم گرم بود
دوستِ مهربونی که دلش به وسعتِ دریا بود
......................................
صبح با صدای نفس های آرومِ همسرم چشم باز کردم
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab