eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
920 ویدیو
296 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ دیگه کم کم شروع کردم به درس خوندن. باید خودمو آماده میکردم برای کنکور،، کلی عقب بودم مدرسه نمیرفتم چون با دیدن مینا یاد گذشتم میوفتادم _ اون روز ها خیلی دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم. با یکی از دوستام که خیلي تو این خط ها بود صحبت کردم حتی خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفته قراره دوباره شهید بیارن بیا بریم... خیلی دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفته بودم برای همین قبول کردم. کتاب هایی رو که زهرا دوستم داده بود و شروع کردم به خوندن،خیلی برام جذاب و جالب بود. وقتی میخوندم که با وجود تمام عشق و علاقه ای که بین یه شهید و همسرش وجود داشته با این حال به جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانه منتظر میمونه و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونه قلبم به درد میومد. یا پسری که به هر قیمتی که شده پدر و مادرشو راضی میکرد که به جبهه بره پسر بچه هایی که تو شناسنامه هاشون دست میبردند تا اجازه ی رفتن به جبهه رو بهشون بدن. دختر بچه هایی که هر شب منتظر برگشت پدرشون، چشمشون به نور بود و شهادت پدرشون رو باور نمیکردن. و... واقعا این ارزش ها قیمت نداره، هر کتابی رو که تموم میکردم در موردش یه نقاشی میکشیدم یه بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایی که تو کتاب بود، یه بار عکس دختر بچه ای منتظر ، یه بار عکس مادر پیری که قاب عکس پسرش دستشه و منتظره که جنازه ی پسری رو که 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن. هوا خیلی گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا برای مراسم تشییع شهدا. خیلی چادر سرکردن برام سخت بود با این که چند ماه از چادری شدنم هم میگذشت ولی بازم سخت بود دیگه هر جوری که بود تحمل کردم و رفتم. بهشت زهرا خیلی شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشن،جدا از اون همه جور آدمو میشد اونجا دید. پیر و جوون،کوچیک و بزرگ، بی حجاب و باحجاب و... شهدا دل همه رو با خودشون برده بود. پیکر شهدا رو آوردن همه دویدن به سمتشون ،یه عده روی پرچم ایران که روی جعبه رو باهاش پوشونده بودن،یه چیزایی مینوشتن،یه عده چفیه هاشونو تبرک میکردن،یه عده دستشونو گذاشته بودن رو جعبه و یه چیزایی میگفتن،در عین حال همشون هم اشک میریختن پیرزنی رو دیدم که عقب وایساده بود و یه قاب عکس دستش بود و از گرما بی حال شده بود رفتم پیشش و ازش پرسیدم: مادر جان این عکس کیه؟ لبخند زد و گفت عکس پسرمه منتظرشم گفته امروز میاد. بطری آب رو دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونی امروز میاد گفت:اومد به خوابم خودش بهم گفت که امروز میاد، بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو گفت:بهم گفته مادر شما وایسا خودم میام دنبالت. اشک تو چشام جم شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم: مادر جان اخه این شهدا هویتشون مشخص شده اگه پسر شمام بود حتما بهتون میگفتن، جوابمو نداد. بهش گفتم: مادر جان شما وایسا اینجا من الان میام رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطی جمعیت شدیم و هولمون داد جلو. نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ی شهدام،یه احساسی بهم دست داد. دست خودم نبود، همینطوری اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکی از جعبه ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت کمک کن به اون پیرزن خیلی سخته انتظار.... جمعیت مارو به عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگه نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفته، داشتیم برمیگشتیم که دیدیم یه عده جمع شدن و آمبوالنس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود... با زهرا دویدیم سمتش، هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم خورد شده بود گریه میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب نمیداد،تموم کرده بود. مامور آمبوالنس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار میکنید _ نسبتی با شما دارن _ زهرا جواب داد:نسبتی ندارم، بلند شدم با صدای بلند که عصبانیتم قاطیش بود از آدمایی که اطرافمون بودن علت این اتفاقو میپرسیدم. یه عده میگفتن که گرما زده شده،یه عده میگفتن زیر دست و پا مونده و... ✍ خانم علی آبادی ادامه دارد...     🌍 @kashkoolmazhabimehrab ❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❀✿ خجالت زده نگاهم را مےدزدم و حرفے برای زدن جز یڪ تشڪر پیدا نمےڪنم. بھ مبل سھ نفره ی ڪنار شومینھ اشاره مےڪند و ارام می گوید: بفرمائید اونجا بشینید محیا جون. باشنیدن پسوند از وسط سر تا پشت گوشم از خجالت داغ مے شود. باقدمهای آهستھ سمت مبل مےروم و ڪنار سحر مےشینم. مهسا بھ رستمے دست مے دهد و روی مبل تڪ نفره ڪنار ما میشیند. خوب ڪھ دقت مےڪنم بطری های را روی میز مے بینم. چشمهای گرد و متعجبم سمت آیسان مے گردد و تنها با یڪ لبخند سرمست مواجھ مے شوم. رستمے بھ دستھ ی یڪے از مبل ها درست ڪنار پریا تڪیھ مےدهد و درحالیڪھ ڪف دستهایش رابه هم میمالد، آهستھ و شمرده می گوید: خب،خیلے خیلے خوش اومدید.چهره های جدید مے بینم .... (و بھ آیسان و سحر اشاره مےڪند)... البتھ این نشون میده اینقد بامن احساس صمیمیت میڪنید ڪھ دوستاتون رو هم اوردید.ازین بابت خیلی خوشحالم.بھ طرف آشپزخانھ مے رود و ادامھ مے دهد: اول با بستنی شروع مےڪنیم .چطوره؟ همھ باخوشحالے تایید مےڪنند. برایمان بستنے میوه ای مے آورد و خودش گیتار بھ دست مے گیرد تا سوپرایزش را باتمرڪز تقدیم مهمان ها ڪند.همانطور ڪھ بھ چهره اش خیره شده ام با ولع بستنی مے خورم. یڪ پایش را روی پای دیگرش میندازد و شروع مےڪند بھ خواندن آهنگ ای الهھ ی ناز. دستهایش ماهرانھ روی سیم ها مے لغزد و صدای دلچسبش در فضا مے پیچد. باذوق گوش مے دهم و بھ فڪر فرو مے روم. زندگے یعنے همین.همیشه باید لذت ببریم.بعداز خوردن بستنے ازما درخواست مےڪند ڪھ بھ صورت هماهنگ یڪ شعررا بخوانیم و او دوباره گیتار بزند. همگےبعداز مشورت تصمیم میگیرم ڪھ شعر سلطان قلبم را بخوانیم. همزمان باخواندن شعر سرهایمان راتڪان مے دهیم و فارغ از غم های دنیا و زندگے های شخصےمان در یڪ اتفاق ساده غرق مےشویم. قسمتے از شعرراخیلے دوست داشتم.تنها یک جملھ، خیلے ڪوچیڪھ دنیادنیا.گذشت زمان درڪ این جملھ را برایم ملموس تر مےڪرد. دراول مهمانی تمام روحم رضایت را مے چشید. هرچھ می گذشت،ازادی چهره ی دومش را رو مےڪرد. تفریح سالم جمع بھ ڪشیدن سیگارو قلیون و خوردن مشروب و....ڪشیده شد. من مات و مبهوت در ڪنج پذیرایے ایستاده بودم و تنها تماشا مےڪردم. چندمرد دیگر هم به خانھ ی رستمے امدند و تصویر ساختگے من از استقلال خراب شد. تمام دوستانم سرمست باهم مے رقصیدند و هرزگاهے مراهم ڪنارخودشان مےڪشیدند. ❀✿ حالت تهوع و سرگیجھ دارم.یڪےازدوستان استاد ڪھ نامش سپهر است بایڪ بطری و سیگار سمتم مےآید و مرا بھ رقص دعوت مےڪند. بااخم اورا پس مےزنم و باقدمهای بلند بھ سمت در خروجے مے روم ڪھ یڪدفعھ دستے محڪم ازپشت بازوام رامے گیرد ومرا بھ طرف خودش مےڪشد. باترس بھ پشت سرم نگاه میڪنم و بادیدن لبخند چندش آور سپهر جیغ مےڪشم. دستم را محڪم گرفتھ و پشت سر خودش به سمت راه پلھ مےڪشد. قلبم چنان مےڪوبد ڪھ نفس ڪشیدن را برایم سخت مےڪند.باچشمان اشڪ الود با مشت چندبار بھ دستش مےزنم و خودم راباتمام توان عقب مےڪشم. سپهر دستم را ول مےڪند و مے خندد. روسری ام راڪھ روی شانھ ام افتاده ،دوباره روی سرم میندازم و بھ سمت در مے دوم. رستمے خودش رابھ من مے رساند و مقابلم مےایستاد. باصدای بریده از شوڪ و لبهای خشڪ ازترس داد مےزدم: ازت بدم میاد دیوونھ!میخوام برم بیرون!برو ڪنار! شانھ هایم را مے گیرد و باخونسردی جواب مے دهد: عزیزم! سپهررو جدی نگیر زیادی خورده، یڪوچولو بالازده. یڪم خوش بگذرون. شانھ هایم را بانفرت از چنگش بیرون مےڪشم و دوباره داد مے زنم: نمیخوام.برو ڪنار.برو! پرستو بین رقص نگاهش بھ من می افتد و بھ سمتم مے آید. موهای موج دار و شرابے اش ڪمے بهم ریختھ. ابروهایش را درهم مےڪشد. پرستو: چت شده محیا؟ عصبے مے شوم و جواب مےدهم: مگھ ڪور بودی ندیدی داشت منو مے برد باخودش بالا؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 تازه می فهمم شهاب سنگی که فرشته می گفت ، برادرش شهاب الدین است ! یعنی همان پسر آشنایی که دیروز سر و کله اش پیدا شد و وقتی عصر با فرشته رفتیم خرید از زیر زبانش بیرون کشیدم بالاخره _چرا این چند روزه نبود برادر گرامیت +داداش شهاب خیلی وقتا مسافرته ، یعنی در واقع ماموریته بخاطر کارش _مگه کارش چیه ؟ +مستندساز و مجری و این چیزا _ای بابا ! گفتم چقدر آشناستا +یعنی دیدی برنامه هاشو؟! _حتما دیگه ! چون از همون اول فکر کردم می شناسمش +عجیبه _چرا ؟ مگه نمیگی مجریه ؟ +خب آره هست ، ولی مجری برنامه های مذهبیه ... نفهمیدم کنایه بود یا نه ولی احساس کردم که مذهبی را به عمد غلیظ گفت و بعد هم ادامه داد : +اصلا سختگیری اولیه آقاجونم برای موندن تو توی خونه ی ما بخاطر همین خان داداشم بود _که یه وقت از راه به در نشه؟ خندید و گفت: +نه بابا ! ولش کن ...کلا حالا خودت بیشتر آشنا میشی با مدل ما ،ببینم نگفتی قراره چیا بخریم ؟ این دختر دلیلی برای اذیت کردن من نداشت وقتی اینهمه مهربان بود . وقتی آمد دنبالم و گفت آماده شده برای خرید تعجب کردم .روسری طرحدار بلند و قشنگی را با گیره لبنانی بسته بود که با چادر واقعا زیبایش کرده بود حتی با اینکه بدون هیچ آرایشی بود .انقدر ساده و راحت که فکر کردم مگر می شود اینطور هم بیرون رفت و اعتماد به نفس داشت ؟! حتی لاله هم که چادری بود به زور من کمی آرایش می کرد ! فقط یک لحظه احساس کردم چقدر دنیای ما متفاوت است ،موقعی که توی شیشه ی یک مغازه تصویر کنار هم ایستاده مان را دیدم ! من با مانتوی سبک و رنگ روشنی که آستین هایش تقریبا کوتاه بود و بدون هیچ ساق دستی ، با ساپورت و لاک ناخن و موهای اتو کشیده و آرایش کامل .... و او دقیقا نقطه ی مقابلم بود . حتما برادرش از همین ایراد گرفته و نمی خواست یا تعجب کرده بود که من ساکن خانه شان شده ام ! آن هم وقتی که فقط یک هفته غایب بوده و همین برخورد تند اولیه اش که البته خیلی هم مستقیم نبود باعث شد تا جرقه ی کینه ی عمیقی نسبت به او در دلم زده شود ! تمام دیروز را اختصاص دادم به مرتب کردن و چیدن وسایل اندکی که تهیه کرده بودیم . با شنیدن صدای در از مرور خاطرات می گذرم و در را باز می کنم زهرا خانوم است با لبخندی که همیشه به چهره دارد از دیروز کلی خرده پاش برایم فرستاده +خواب که نبودی ؟ _نه ،اگه کار داشتین می گفتین من میومدم پایین پاتون درد می گیره که دستش را بالا می آورد و می گوید: +نمی دونم چطور یادم نبود که دیروز تا حالا اینو برات بیارم دستم را دراز می کنم و قالیچه کوچک نازکی که تا زده است را می گیرم +سجاده و چادرنمازه ،تو رو خدا حلال کن حواس پرتی منو قبله که خودت می دونی دیگه کدوم وره مادر التماس دعای زیاد عطر گل محمدی پر می کند ریه ام را ، انگار بعد از سال ها عزیز را بغل کرده ام! انقدر گیج شده ام که نمی فهمم کی می رود و من حتی تشکر هم نکرده ام ... ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_13 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• قبل از اینکه برم دانشگاه رفتم طلا فروشی تا گرد
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• استاد پرتو مچم رو برای بار سوم گرفت ... مدام سعی میکردم حواسم به درس و کلاس باشه اما انگار متوجه شده بود که این روزها تنها جسمم در کلاس حضور داره و درست زمانی که که حواسم پرت شد اسمم رو صدا زده بود تا جواب سوالش رو بدم... با ضربه ی محکمی که طناز به پام زد آخی گفتم و عصبی نگاهش کردم که با چشمـ به روبه رو اشاره کرد آه از نهادم بلند شد... استاد بود که با اخمی غلیظ نگاهم میکرد کارم از خجالت و شرمساری گذشته بود مطمئن بودم که این بار حتما حذفم میکنه تا درس عبرتی باشم برای سایرین! اما سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت: خانم شریف جزوتونو بیارید ببینم تا کجا درس دادم... دهنم از تعجب باز مونده بود،طناز هم چشماش قد دوتا پرتقال شده بود... هیچکس باورش نمیشد که استاد وسط تدریس اسمم و بااون حجم از جدیت صدا کنه و همچین درخواست مزخرفی داشته باشه... بلند شدم و جزوه ی نصفه نیممو دستـ گرفتمـ وبه سمت استاد رفتم که پشت میز نشسته بود... موشکافانه نگام میکرد! زیر لب معذرت خواهی کردم و جزوه رو روی میز گذاشتم خواستم برگردم که وبا صدای آرومی که فقط خودمـ بشنوم گفت: -خانم شریف،بعد از کلاس تشریف بیارید اتاق من،باهاتون کار دارم کارم تموم شد...لطف بزرگی کرد و جلوی جمع عذرمو نخواست و از کلاس پرتم نکرد بیرون ولی پر واضح بود که میخواست بهم بگه که دیگه تو هیچ کدومـ از کلاسام نبینمت... وا رفته و داغون روی صندلی نشستم... دیگه مهم نبود که حواسم و به درس جمع کنم یا نه... اگه روم میشد همون لحظه از کلاس بیرون میرفتم طناز با احتیاط کنار کلاسورم نوشت چت شد؟چرا شبیه ماست وا رفته شدی؟ در جوابش نوشتم: دیگه سر کلاسای استاد پرتو باید تنهایی بیای :) با تعجب نگام کرد که یعنی چی؟ منم در جواب شونه ای بالا انداختم... بعد از تموم شدن تایم کلاس از طناز خواستم که بره و منتظر من نمونه... دیگه بهش نگفتم که استاد پرتو ازم خواسته که بعد کلاس برم پیشش تا محترمانه عذرم و بخواد اما مثل اینکه موضوع فقط این نبود... تقه ای به در باز اتاق مدیر گروه که همون اتاق استاد پرتو بود زدم و منتظر شدم... سربلند کرد و با دیدنم بدون حرف و با دست اشاره کرد که برم داخل... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab