♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_164
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
تیک تاکِ ساعت بلندترین صدای پیچیده در عمارت بود
خدایا چرا امشب را به صبح پیوند نمیدی تا باور کنم پایانِ شبِ سیه سپید است ؟
خدا .... خدا .... خدا ....
صدای زنگِ ساعت دیواری ناقوسِ مرگه وقتی دیدنِ جسمِ بی جان و بی هوشِ دیبا خنجر به قلبم میزنه
ساعت چهار صبحه !
اگه صبحه چرا هوا اینقدر تاریکه ؟
اگه هنوز شبه پس چرا با اطمینان میگیم چهار صبح ؟
نگاهم روی جسمِ نحیفی خیره بود که امشب تا پای مرگ رفت و برگشت
بعد از فاجعه ای که به بار آوردم و بی جواب موندنِ تماس ، مادرش به گوشیِ من زنگ زد
در مقابلِ نگاهِ سرد و یخیِ دیبا که کم کم داشت بی نور و خاموش میشد جوابشو دادم
" مادرجون ، دیبا رو به راه نبود تازه دراز کشیده
دلم نیومد بیدارش کنم ولی اگه ... "
و چه بزرگوار بود این مادرِ نجیب و صبور که منو وادار نکرد خودمو در برابرش رسوا کنم و بی اعتراض وقتی خیالش از بابتِ سالم بودن دیبا راحت شد خداحافظی و قطع کرد
حالا دیبای من بیهوش و مدهوش روی تخت افتاده
بینِ همون گلهای زیبایی که روی تخت آتش به پا کرده
با همون دستِ سوخته ای که من به روش اتش فرو نشاندم
با همون دلِ سوخته ای که به آتش خشم من سوخت و خاکستر شد
نمیبخشه !!!
میدونم که دیگه منو نمیبخشه
دیبا منو می پرستید
عاشقونه
دلبرونه
صادقانه
آخ که چه بی لیاقتی احسان !
آخ که با من چه کردی مامان !
ببین چجوری با چند تا جملهء بی سر و ته تُخمِ سوء ظن رو توی دلم کاشتی تا این بلا سرِ همسر نازنینم بیاد !
صورتش ورم داره
یواش یواش جای کبودی ها خودشونو نشون میدن
خواب که نه !
ولی در همون عالمِ بی خبری که اسیرش بود گاهی ناله ای میکرد از سوزشِ دستش یا از دردی که میدونستم الان در کمرش پیچیده
لباسهاشو عوض کردم
همون موقع که دستشو ضد عفونی میکردم سعی داشت با دست دیگه خودشو نجات بده از سوزشی که میدونستم تا مغزِ استخونش نفوذ کرده
همون لحظه و ما بینِ تقلا کردنها و التماسها و اشک ریختن ها ، کم کم بی حال شد و از هوش رفت
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab