کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_164 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• تیک تاکِ ساعت بلندترین صدای پیچیده در عمارت
♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_165
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
" سلام پروانه
امروز نیازی نیست بیای عمارت
خانوم رفتن منزل خواهرشون
من و دیبا هم میریم ماه عسل
برای فردا خودت با خانوم هماهنگ کن "
گوشی را بعد از اطمینان از ارسالِ پیام خاموش کردم
با گوشیِ دیبا هم پیامکی برای مادرش فرستادم و از زبونِ خودش با ذوق و شوق خبر دادم از امروز تا آخرِ ماه مبارک میریم ماه عسل !
ترکیه .....
بهترین جا و بهترین بهانه برای اینکه کسی داخلِ ویلایِ چَمخاله دنبالمون نگرده !
چمدونهایی که دمِ صبح و بعد از قطعی شدنِ تصمیمم بسته بودم ، آروم و آهسته منتقل کردم داخل ماشین و بعد از خارج کردنش از داخل پارکینگ ، جلو درِ عمارت پارک کردم
حالا نوبتِ دیبا بود
حالِ خوشی نداشت
رنگ و روی پریده
چشم و دهان و گونه های کبود و ورم کرده
لبی که از یک طرف پاره شده بود
بدنی پُر از کبودی که با هر بار حرکت آه ار نهادش بلند می کرد
و بزرگترین شاهکارم !
دستی که از ناحیهء پشت سوخته بود
درست اندازهء گردیِ فتیلهء سیگار
زخمی که مطمئن بودم برای همیشه از انتقامِ کورکورانه و ابلهانهء من روی تنش باقی خواهد موند و من تا عمر دارم باید با هر بار دیدنش بسوزم و بشکنم و ویران بشم !
بهترین لباسهایی که در خلوتِ دو نفرهء خودمون به تن میکرد
لوازمِ آرایشی که خودم دوست داشتم
چند دست لباس و مانتوشلوار و کیف و گوشی همراه.....
آمادهء سفر بودم و آخرین کار همین بود
میدونستم بدنش خیلی درد میکنه
حالش از دیروز بدتر بود
ولی چاره ای جز رفتن نداشتم
موندنم مساوی بود با یک عمر تحقیر و نوهین و افترا بستن به پاش اونم از طرفِ مادرم که به جرات میتونستم بگم لااقل نود درصدِ فاجعهء دیشب ریشه در آتشی بود که اون به هیمهء نگرانی های من انداخت
دستهامو زیر گردن و بدنش قرار دادم
یا علی گویان از تخت کنده شد و بلند شدن صدای " آخ " بلندی که از گلوش خارج شد ، قلبمو در سینه فشرد
- هیششششش
آروم باش برگِ گلم
آروم باش دیبای من .... عشق پاکم !
درهای ماشین رو که باز گذاشته بودم بعد از گذاشتنِ دیبا روی صندلیِ عقب بستم
برای چِک کردن خونه و قفل کردن در اتاقمون برگشتم داخل و بعد از اطمینان بابت خونه ، سوار ماشین شدم و حرکت کردم
هنوز بی حال و بی رمق بود
نزدیکی های صبح به زور چند قاشق شربتِ نبات به خوردش داده بودم
میدونستم با این ضعفِ شدید نیاز به سِرُم و آمپولِ تقویتی داره ولی جرات نمیکردم ببرمش بیمارستان
هم آبروی خودم .... هم عزّت و احترام اون درگیر بود
ویلای چمخاله تنها جایی بود که میتونستیم چند روزی بی دغدغه و راحت اونجا بمونیم تا حالش بهتر بشه
به همه گفته بودم رفتیم ترکیه
مهم نبود چقدر کنایه های مامان سنگین میشد
الان فقط دیبا و بهبودِ حالِ جسم و روحش اهمیت داشت و بس
بد کردم ....
با دیبا و زندگیش بد کردم.....
من اونو انتخاب کرده بودم و حالا به انتخاب خودم شک کرده بودم
با بی رحمی آزارش دادم
دلشو شکستم و حالا پشیمونم ولی حیف که غفلت ، اجازه نمیده به موقع خبردار بشیم و فکری برای زندگیمون بکنیم تا اینجوری دستخوشِ طوفان نشه .....
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab