♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_168
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
یه وقتایی خدا آدمها رو نه با دستهای پُر قدرتِ خودش که با دستهای ناتوانِ خودشون ادب میکنه
شکنجه میکنه ...
ویران میکنه تا از نو ساخته بشه ....
رو به قبله نشستم و در حالی دستهامو با ذکر "ِ اَمّن یُجیب " به سمت آسمون بلند کردم که با هر بار یادآوریِ اونچه به سرِ دیبا آورده بودم اشک کاسهء چشمهامو لبریز میکنه
کاش همراهیش نمی کردم تا عذابی که با دیدنِ آثارِ جُرمم روی بدنش ، روح و قلبمو درگیر میکرد به سراغم نمیومد
بیچاره دیبا که به جلادی مثلِ من دلبسته بود
بیچاره تر من که مائدهء آسمانی چون او را به قصدِ کُشت زیر مشت و لگد گرفته بودم
تازه وقتی پشتِ پلکهای بسته از خجالتش دستم به سمتِ بدنش رفت و جایی درست روی قفسهء سینه اش نشست ، با جیغِ بنفشی که کشید و دردی که رنگِ صورتشو به کبودی نزدیک کرد فهمیدم یکی از دنده هاش هم آسیب دیده !
تمام مدتی که مثلِ یه مادر ، تَر و خُشکش میکردم
تموم لحظه هایی که صدای فین فینم خبر میداد اشکی از چشمم چکیده
حتی یک کلمه هم حرف نزد ، همون طور که لحظه ای چشمهاشو باز نکرد تا ببینه چه عذابی دامنگیرم شده
موهاشو خشک کردم
بافتم و روی سرشانهء راستش انداختم
روی تخت دراز کشید و من رو اندازِ نازکی روی بدنش کشیدم
دوباره گونه هاش سرخ شده بود
دوباره مجبور شدم در برابر امتناعی که از خوردن میکرد به زور متوسل بشم
اینبار دو قاشق عسل در دهانش گذاشتم و اون مجبور بود قورت بده چون تا این کارو نمیکرد دست بردار نبودم
میدونستم این شَهدِ شیرین رو وقتی اینجوری میخوره گلوش میسوزه ولی چاره ای نبود برای خوردنِ تب بُر باید چیزی میخورد
یه لیوان آب و یک قرص و در نهایت دخترِ مظلومی که دوباره جسم و روحشو به دستِ خواب سپرد تا هم از دستِ من خلاص بشه و هم آروم بگیره و انرژی تحلیل رفتشو بدست بیاره
حالا این منم که کنار تختش نشستم و بعد از نماز ، رو به همون قبله ای که خدا دعوتمون کرده حاجتمو ازش طلب میکنم
اینبار معلومه خوابش آرامشِ بیشتری براش به ارمغان آورده
نفسهای آرومش اینو میگفت و من با هر یک درصدی که حالش بهتر میشد هزار بار خدا رو شکر میکردم
روزه نبودم ولی هیچ اشتهایی هم برای خوردن غذا نداشتم
از همسر سلیمان خواسته بودم به بهانهء بیماری ، برای همسرم سوپ بار بذاره
شب باهم غذا میخوردیم
خسته بودم
خستهء راه و سفر
خستهء حماقتهای بی شمارم
خستهء دل شکستن های مدام
حرفای دلمو که به خدا زدم ، اون طرفِ تخت و با فاصله از دیبا دراز کشیدم تا شاید خوابی که از دیشب بر من حرام شده بود راهشو به چشمهای به خون نشستهء من باز کنه ....
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab