eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
359 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
672 ویدیو
24 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• بوی نم و بوی غم می آمد آروم آروم لای پلکها رو باز کردم بعد از یه خوابِ آروم احساسِ سبکی میکردم فضای اطرافم تاریک بود یعنی نور و روشنایی هم با من قهر بود ؟ سرمو به سمت چپ چرخوندم تا شرایط رو بسنجم احسان اون سمتِ تخت در حالیکه جنین وار دستها رو لای دو زانو گذاشته و درخودش مُچاله شده بود هنوز از خواب لذت میبرد یه لحظه دلم براش سوخت ، درست مثلِ بچه های بی گناه و معصوم خوابیده بود ! دستم رواندازو از روی خودم بلند کرد و خواستم تنِ اونو بپوشونم که در بینِ راه مُشت شد همون دستی که اسیر دستش بود و اونقدر بهش فشار آورده بود که مُچم به کبودی میزد منصرف شدم چرا باید رحم میکردم به سرمایی که مطمئن بودم در خواب به تنش نشسته ؟ مگه اون به من رحم کرد ؟ تا پای مرگ کشوند و کشوند و کشوند و درست لحظه ای که میخواست جونمو با دو دستِ ادب به عزراییل تقدیم کنه ، فرشتهء دیگه ای از درگاهِ خدا به دادم رسید و نجاتم داد سبک تر بودم ولی هنوز با هر حرکت یه قسمت از بدنم درد میگرفت بدترینِ اونها هم دندهء شکسته ای بود که با هر بار نفسِ عمیق کشیدن ، نفسم رو بند می آورد و دستی که هنوز بر اثر سوختگی ، عجیب میسوخت همهء اینها به کنار سوزشِ قلبم از نوعِ دیگری بود جزغاله شده بود گداخته و خاکستر شده چیزی از جسم و روحم باقی نمونده بود خراب و خسته و داغون ویران و سرگردون بودم بی توجه به احسان و تنِ دردناکم آروم از تخت پایین اومدم ناچار بودم از دیوار بعنوانِ تکیه گاه کمک بگیرم تا سقوط نکنم و حالم خراب تر از این نشه یه لحظه با یادآوریِ دوشی که زیر نگاههای احسان گرفتم ، عرقِ شرم روی پیشانیم نشست بدجنسِ موذی بدترین راه را برای باز کردنِ زبونم انتخاب کرده بود ولی کور خونده ، اینبار دیگه کوتاه نمیام خودم به دَرَک ! کافی بود مامان بفهمه تا دوباره حالش خراب بشه نمیدونستم کجای کرهء زمین هستیم ولی بوی نم و هوای آسمون و البته اون درختای پرتقال و نارنگیِ داخل حیاط بلند صدا میزد اینجا شماله ! به آشپزخونه رسیده و در یخچالو باز کردم همه چیز بود موز و گیلاس و آلو و زرد آلو .... شیرینیِ مخصوصی که دوست داشتم دو شیشه عسل .... ظرفِ شیره و ارده .... دوغ و ماست و شیر و .... فریزر هم پُر بود مرغ و ماهی و گوشت و .... ظاهراً چند روزی اینجا موندگار بودیم دیگه برام فرقی نمی کرد خودمو سپرده بودم به دستای روزگار والبته تقدیری که خدا برام رقم زده بود ... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab