♡﷽♡
#قــاب_خــاتـــم
#قسمت_172
•┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈•
یکی بود
یکی نبود
یه روزی ... یه جایی .... یه بچه ای بود که همیشه تنها بود
همیشهء همیشه ....
انگشتها را لای خرمنِ گیسوانش به رقص در آورده بودم و لذت میبردم از این حالِ خوب
- به قولِ خاله جمیله یه پسر بچهء گوگولی
به قولِ باباش سهرابِ رستم !
بابا زیادی خوب بود برای خانوادهء کوچیکش
زیادی مظلوم بود در برابرِ مامان و زورگویی هاش
زیادی عزیز بود واسه من که دلم یه نگاهِ مهربون میخواست و یه دستِ گرم که روی سرم بشینه
با چشمهای بسته به ضیافتِ موهای مَخملی و دیدنِ چهرهء مهربونش دعوت شده بودم
- شونزده سالم بود که یه روزی قلبِ بابا از پُشت خنجر زد به ما و زندگی و خوشبختی که داشتیم
به جای مهر مادرم ، به جای همراهیِ برادرم ، به جای همهء نداشته هام ، بابا بود و حمایتی که هیچ وقت ازم دریغ نمی شد
دستم اندکی از گونه اش پایین تر اومد که با نشستن روی زخمِ کنارِ لبش اخمهاشو به هم گره زد
- بابا که غریبانه رفت ، تنها شدم
زیادی تنها بودم ، تنهاتر از هر تنهایی
شاید اگه آقای مُسلمی نبود و متوجهِ مشکلم نمیشد الان اینی که هستم نبودم
سر انگشتانِ دستم لبهای بی رنگ و خُشکش رو لمس میکرد و من بُغض می کردم
- معلمِ معارف اسلامی بود
هوای بچه ها رو داشت
مردِ با خدا ، با ایمان ، دلسوز و متعهدی که اصلاً اهل ریا نبود
فقیر و غنی براش فرق نداشت
دستگیر بود و دستم رو با محبتی برادرانه گرفت تا آدم باشم
گودیِ چانه اش جذابیتِ زیادی داشت
دلبری می کرد لاکردار !
- یواش یواش وارد گروههای دوستانه ای شدم که به چیزهایی غیر از پول و تجملات و تفریحاتِ بالاشهری ، اهمیت میدادن
شاهرگش رگِ حیاتم بود و نَبضی که زیرِ انگشتانم میزد نشانِ زنده بودنم
- یه وقتی به خودم اومدم که بعد از دوسال ، شده بودم یکی مثلِ اونا
هر وعده نمازم پشتِ سرِ پیش نماز و داخل مسجد برگزار میشد
سحرهای ماه رمضون با عشقِ عجیبی بیدار می شدم
با وضو رو به قبله می نشستم و بابتِ این رابطهء دوستانه با خدا از دوستانِ جدیدم ممنون بودم
دوباره دستهای حریصِ من و جَعدِ گیسوی یار !
- خلاصه اینکه روزهای زیادی گذشت و من در تنهایی و دوری از خانواده بزرگ شدم
رشد کردم
آدم شدم
با مامان و پیمان بودم
ولی فرسنگها از این دو عزیز دور بودم
اوایل کارهامو مسخره میکردن ولی وقتی دیدن هوا و هوس و تاثیرِ سن و سالم نیست ، پذیرفتن
البته دیگه خونه واسم حکم قفس رو پیدا کرده بود
جذابیتی نداشت اون چیزایی که برای خیلی ها جذاب بود
بعد از خوردنِ سوپِ سادهء گلنسا ، حالِ بهتری داشت
خوب بود ، اگر چه هنوز چشمها و لبهاش با من قهر کرده بودند !
- بخواب عزیزم
بخواب عشقم
بخواب که فردا یه روزِ جدید از راه میرسه
واسه من ... واسه تو ... واسه ما ...
#الههبانو
#ادامهدارد
🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab