eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
365 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
720 ویدیو
25 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• حالا که من از راه رسیدم سعی داشت زودتر از این مهلکه فرار کنه - بیا داداش تکلیف ما رو روشن کن ببینیم چه کاره ایم ... زبون روزه اسیر شدیم نگاهی به ماشینش انداختم که هردو چراغش شکسته و چیزی از سپرش باقی نمونده بود از ارتفاعِ علوفه ای که بار زده بود میشد تشخیص داد عجله ای که داشت بخاطر تحویل دادنِ این محمولهء گوسفند پسند بود ! - چکار کنیم برادر من ! چرا نگا نگا میکنی ؟ به گمونم چند سالی از من بزرگتر بود و سر و شکلش نشون میداد باید از قشر متوسط رو به پایینِ جامعه باشه مطمئن بودم برای تعمیر ماشین خودش هم باید کلی هزینه کنه - چی شد زدی به ماشینم ؟ - گمونم یه چیزی پرید جلو خانومت بنده خدا هول کرد یهو زد رو ترمز باز خوبه اینجوری ختم به خیر شد اگه گاز میداد یا منحرف میشد سمتِ شونه خاکیِ جاده ممکن بود به این سادگی ختم به خیر نشه راست می گفت شانس با ما یار بود و من زبان باز کردنِ دیبایم را مدیونِ این تصادفِ کوچک بودم شاید تلنگری از طرف خدا برای من و او - نمیخواد جناب برو به سلامت - راست میگی یا گذاشتیمون سر کار داداش ؟ از آدمای دارا بعیده از این بذل و بخشش ها ! لبخندی از این کنایه روی لبم نشست - برو تا پشیمون نشدم دیگه - خدا خیرت بده پشت به من کرد تا سوارِ مرکبِ روزی رسانش بشه که با صدام متوقف شد - فقط ! - جانم داداش ؟ - فردا شب ، شب قدره ! به یادمون باش - ایشالا که خدا عاقبت به خیرتون کنه زت زیاد - به سلامت دیبا بزرگترین نعمت خدا بود " همه چیز در زندگیِ آدمها نشانه و راهنماست از اون برگی که جلوی پات از روی درخت میوفته زمین بگیر تا اون پرنده ای که بی خبر رو سرت کار خرابی میکنه ! " صدای آقای مسلمی توی سرم زنگ میخورد که همیشه حرفها و نصیحت ها و وصیت هاشو با جدیت شروع می کرد ولی در نهایت با یه شوخیِ ساده و شیرین جوری تموم میکرد که تا عمر داریم حرفش تو ذهنمون بمونه مثل حالا که وسطِ این اتفاق باید از نا کجا پیدا بشه و بشیته تو ذهنم ! باز کردنِ در ماشین همزمان شد با بلند شدنِ دیبا از روی صندلی - دراز بکش فشارت افتاده بی توجه به حرفم پیاده شد و پیش چشم های نگرانم که با تصور ترک ماشین به مقصدی دیگه حسابی درشت شده بودند ، در جلو رو باز کرد و طبقِ عادت با سلامی زیر لبی کنارم جا گرفت - علیک سلام کمر بند ! حالا که خودش به جبرانِ خطایی که مرتکب شده بود قصد جبران و آشتی داشت نه وقتِ تنبیه بود و نه وقت تلافی - باش استارت زدم و همون طور که خودش قصد کرده بود به سمتِ ساحل حرکت کردیم زیر چشمی نگاهی بهش انداختم که همزمان شد با نفس آسوده ای که از سینه بیرون فرستاد ! خوب بود خیالم راحت شد همون اندازه که احساس می کردم خیالِ دیبا راحت شده - چشماتو ببند تکیه بده - خوبم - خوبه که خوبی سرد و سنگین حرف میزدم خودش بهتر از هر کسی میدونست چه تعصبی روی این ماشین دارم و درست از همین نقطه ضعف برای اذیت کردن و حرص دادنم استفاده کرده بود عیب نداره ! اگه این کار باعث میشه آروم بگیره و ببخشه من حرفی ندارم نزدیکِ ساحل بودیم و غرق در افکار جدید ، نگاهم رو به رو به رو دوخته بودم که یه لحظه با نشستنِ دستِ سردش روی دستِ گرمم شوکه شدم سرم به سمتش برگشت و دیدم با همون چشمهای بسته و قطره اشکی که قصدِ فرار از لای پلک هاشو داشت ، دستشو گذاشته روی دستم شاید به قصدِ جبران شاید به قصدِ عذرخواهی شاید .... دستشو به دست گرفتم و بالا آوردم شاید نشستنِ این بوسهء نرم و عاشقانه باعث میشد گرم بشه هم دستش و هم قلبش ! - بِ .... ببخشید - اینو که اونجا هم گفتی قربونت ! یه چیز تازه بگو عزیزم نمیدونم طنز نهفته در کلامم بود و یا لحنِ مهربانی که برای گفتنِ همین دو جمله به کار برده بودم هر چه بود باعث شد چشم باز کنه و سرش برگرده به سمتِ من - الان خوبی ؟ سر تکان داد و با دستِ دیگه اشکشو پاک کرد 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab